سیده مریم طیار
دیر شده بود؛ خیلی خیلی دیر. همهاش هم تقصیر این جا به جا شدنهای گاه و بیگاه ساعت خوابم بود و بس. همین چند شب پیش بود که باز برای نمیدانم بار چندم در زندگیام، تا صبح بیدار ماندم و نهتنها شب بعد، که شبهای بعدترش هم دیگر خوابم نبرد و دوباره شدم شبیه جغدی که روزها مجبور است نیاز خوابش را برطرف کند.
این روزخوابی و شببیداری، اتفاق هولناکی میتواند باشد، اگر قرار باشد صبح روز بعد، جایی بروم یا کاری داشته باشم.
خوب یادم است که ساعت سه و ده دقیقه بامداد، بالأخره مسواکم را زدم و رفتم توی رختخواب. امیدوار بودم بتوانم افکار مزاحم را از خودم دور کنم تا بلکه دو ساعت هم که شده بخوابم.
عجیب بود؛ چون واقعا خوابیدم. پنج و ده دقیقه بود که ساعت آلارم داد و بیدارم کرد. خوشحال بودم و با خودم حساب میکردم که اگر هشت صبح هم، بعد از صرف صبحانه، بخوابم؛ حسابی وقت خواهم داشت که بعد از استراحت کافی، به نماز و ناهارم برسم و از آن طرف هم به موقع سر قرار عصرم حاضر شوم.
ولی محاسبات همیشه درست از آب درنمیآیند. چطور؟ چون طبق معمول، صبح آنقدر بیدار ماندم که ساعت رسید به نزدیکیهای ظهر. به شکل دیوانهواری خسته بودم و خوابآلود. با خودم گفتم: «ای داد بیداد! نه میشه بیخواب پا شد رفت بیرون، نه وقت هست برای خوابیدن. قول هم که دادم، برم ببینمش. حالا چیکار کنم؟!»
چارهای نبود. ساعت را کوک کردم تا دو ساعت و فقط و فقط دو ساعت بخوابم و بعدش بیدار شوم و نماز و ناهار و حرکت. آنطوری که الان دارم آن لحظات کابوسوار را به یاد میآورم؛ انگار تا پلکهایم را روی هم گذاشتم، خوابم برده؛ چون هیچ حاشیهای از بیداریها و پهلو به پهلو شدن و افکار مزاحم و بیدارنگهدار و خوابگریز را به یاد نمیآورم.
تا اینکه وای خدای من! فکر کنم دری محکم به هم کوبیده شد و از خواب پراندم. دستپخت یکی از همان همسایههای طبقات پایینتر، که روز و شب نمیشناسند برای سر و صدا راه انداختن. نمیگویند آخر روز است که باشد، شاید یک نفر دارد خواب بعد از ظهرش را میکند. شاید بچهای سرش را گذاشته روی بالش. شاید اصلا یک نفر بیدار است و با آن صدای بلند ناگهانی، قلبش از حرکت بایستد، آخر.
از خواب پریدن ناگهانی، عرق سردی روی تنم گذاشته بود و هنوز قلبم داشت تند و تند، تاپ تاپ میکرد که چشمم به ساعت افتاد و جهیدم از جا. ای وایِ من! به جای دو ساعت، سه ساعت و نیم خوابیدهام و این یعنی فاجعه. بیبرو برگرد، دیر خواهم رسید؛ مگر اینکه یک جِت دربستی، همین الان دم در منتظرم باشد. آن هم که معلوم است که نیست.
زنگ زدم به دوست نادیدهام. انگار سر کلاس بود هنوز. چون گوشی را جواب نداد. وقت نبود غذایی درست کنم؛ پس به همان نان و پنیر اکتفا کردم تا دستکم، گرسنه و رنگپریده نباشم در این دیدار مهم.
...