م.سراییفر
قسمت اول
دشتهای پهناور لمیزرع دو طرف جاده صاف و بیپیچ و خم که تمام میشود، باید منتظر باشی تا کوههای نه چندان مغرور مقابلت سبز شوند. اینجا کوهها خیلی قد نکشیدهاند. اینجا و آنجا ، چندتایی شانه به شانه هم و رو به دشتی که روزی دامنی پر از چینهای کفآلود آب داشت، سر به شانه هم تکیه دادهاند. دشتها اینجا روزی پر از تالابهای کوچک و بزرگ بودند. تالابهای بزرگتر حتی برای خودشان نیمچه دریاچهای بوده اند. هر چند از گیاه و سر سبزی در این نواحی خبری نیست، اما سالها پیش تماشای آب تالابها، که هر کدامش مثل آینههای شکسته و جاماندهای تصویر آسمان را منعکس میکردند، خستگی راه را از تن هر مسافری به در میکرد و آدم را سر ذوق میآورد. 25 سال پیش که از این جاده عبور کردیم، پسرعموی پدرم با دیدن تالابها شعر گفت. پیرمرد کمحرفی بود. به اندازهای که حکیمان گفتهاند حرف میزد، فقط برای ابراز مطلبی که چارهای جز گفتن نبود، سلام... چاقو نره تو پای بچه... سوخت... سر رفت... در همین حدود. اما تالابها را که دید گفت: بیزدن ده بیر ممکن اولسا یاد ایله
آچیلمیان اورکلره شاد ایله
شنیدن این همه کلمات موزون از دهان پسرعمو، یک جور معجزه به حساب میآمد، معجزه طبیعت.
الان در همان جاده رو به سمت غرب میرانیم. از تهران تا اینجا 8 ساعت توی راه بودیم. الان ساعت نزدیک 5 بعداز ظهر است. دیگر سر زدن به وطن، رسیده به سالی یکی دو بار. «آرمان» برای درس علوم، تحقیق درباره «چرخه آب دریاچه ارومیه» را انتخاب کرده است. هر چه میگردم تالابها را نشانش دهم، چیزی نمیبینم. تنها چیزی که به نظرم میتواند جالب باشد، دسته شتران است که روی زمین سفت و یکدست کنار جاده راه میروند. یکی دو شتر هم از قافله عقب ماندهاند تا از بوته و خارهای تُنُک دشت ـ که برای هیکلشان غذای ناچیزی است ـ بخورند.
بیابانهای خشک و ترک خورده، پاک ناامیدم کرده، اما سعی میکنم آرمان متوجه تغییرحالتم نشود. بچهام هنوز چشمش به اطراف و به امتداد جاده است تا بلکه مثل یک محقق واقعی هر آنچه که در کتابها خوانده، به چشم خودش ببیند. رضا همینطور که رانندگی میکند، نگاهی به دو طرف جاده میاندازد: عجب، نچ نچ نچ. کویر شده.
...