گلاب بانو
مادربزرگِ زن دایی ثریا میگفت: قدیمترها کم بود آن هم، هر جا نه! عروسی برادری، خواهری، چیزی. کمی از این سرخاب سفیدابها میمالیدیم به گونهها و چشمها را سرمه دستساز سنگی میکشیدیم. همین والسلام! اگر عروسی دوستی یا آشنایی میرفتیم، از این خبرها نبود، از این بساطها به راه نمیافتاد، از این المشنگهها نداشتیم. از این بگیر و ببندها و برو بیاها هیچ نشانی نبود، یک لباس گل گلی ساده میپوشیدیم که اکثرا هم از این بشور و بپوشها بود که اندازه عمر آدمیزاد کار میکنند و پاره نمیشوند و هزار تا جان دارند و آخرش هم ارث و میراث میرسند. یک گالش سیاه به پا میکردیم و یک چارقد سپید که مثل برف بود، زیر چانه سنجاق میکردیم و با یک کله قند یا یک کیسه نقل سپید برای سر عروس و داماد و خوش یمنی! راهی میشدیم. قرار گذاشتن و منتظر ماندن نداشتیم، صدای دامب و دوبی هم نبود که گوش آسمان را کر کند، نماز مغرب را تمام میکردند. سرنا چی در بوق نازکی میدمید و دهل چی دهل میزد، مردم جمع میشدند، شادی سادهای میکردند و تمام میشد و نوبت شام میرسید.
مادربزرگِ زن دایی ثریا ساکت شد. انگار جایی در دور دست گم شده بود.
...