کد خبر: ۷۳۸
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

مادربزرگِ زن دایی ثریا می‌گفت: قدیم‌ترها کم بود آن هم، هر جا نه! عروسی برادری، خواهری، چیزی. کمی از این سرخاب سفیداب‌ها می‌مالیدیم به گونه‌ها و چشم‏ها را سرمه دستساز سنگی می‌کشیدیم. همین والسلام! اگر عروسی دوستی یا آشنایی می‌رفتیم، از این خبرها نبود، از این بساط‌ها به راه نمی‌افتاد، از این الم‌شنگه‌ها نداشتیم. از این بگیر و ببندها و برو بیاها هیچ نشانی نبود، یک لباس گل گلی ساده می‌پوشیدیم که اکثرا هم از این بشور و بپوشها بود که اندازه عمر آدمیزاد کار می‌کنند و پاره نمیشوند و هزار تا جان دارند و آخرش هم ارث و میراث می‏رسند. یک گالش سیاه به پا می‌کردیم و یک چارقد سپید که مثل برف بود، زیر چانه سنجاق میکردیم و با یک کله قند یا یک کیسه نقل سپید برای سر عروس و داماد و خوش یمنی! راهی می‏شدیم. قرار گذاشتن و منتظر ماندن نداشتیم، صدای دامب و دوبی هم نبود که گوش آسمان را کر کند، نماز مغرب را تمام می‌کردند. سرنا چی در بوق نازکی میدمید و دهل چی دهل میزد، مردم جمع می‌شدند، شادی ساده‌ای میکردند و تمام میشد و نوبت شام میرسید.

مادربزرگِ زن دایی ثریا ساکت شد. انگار جایی در دور دست گم شده بود.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: