کد خبر: ۷۲۲
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۳:۴۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

زن و مرد قاطی صف کشیده بودند هرکدام ظرف و مشمع و روزنامهای دستشان بود و یک به یک گردن می‌کشیدند ببینند کی نوبتشان مشود. جوش‌های ریز و درشت عرق روی سر و گردنشان شتک زده بود با این حال باز هم از رو نمی‌رفتند و همچنان در این گرما سفت به جایشان چسبیده بودند. دلشان نمی‌خواست از قافله عقب بمانند. صمد قصاب امروز گوشت صلواتی به مردم آبادی می‌داد و همین بهانه کافی بود که مردم این گرما را تحمل کنند و تا ته ماجرا تاب بیاورند.

ـ همسایه‌های عزیز می‌بینید که صمدآقا چقدر دست به خیره. همش می‌گه چطور این گوشت از گلوی من پایین بره، وقتی بعضی همسایه‌ها...ندارن بخورن.

صدای طلعت زن صمد بود که روی پیت کنار مغازه نشسته بود و از دست و دلبازی‌های شوهرش تعریف می‌کرد. وقت حرف زدن هن‌هن می‌کرد و عرق می‌ریخت.

ـ برأیسلامتی آقاصمد که... که... وای نفسم بالا نمیاد. این سفره رو باز کرده تا فقیر و غنی... صغیر و کبیر ازش بهره ببرن... صلوات.

و دوباره به نفس‌نفس افتاد. زنی از توی صف آرام گفت:

ـ کمتر بخور این پیه‌ها و چربی‌ها رو. آره جون خودت که دلت نمیاد همسایه‌هات ندارن.

زن کنار دستش پقی زد زیر خنده.

ـ بفرمایید... بفرمایید ما رو هم دعا کنید. سر سفرهاتون بفرمایید.

و چند تکه گوشت می‌انداخت روی ترازو و می‌داد دست مردم.

این روزها بازار تبلیغات داغ داغ بود. تا انتخابات شوراها کمتر از ده روز باقی مانده و آبادی سه کاندید بیشتر نداشت. صمد قصاب... عبدالله ماست‌بند و مرتضی پسر کل علی. صمد قصاب یک جور ساز خودش را می‌زد و عبدالله ماست بند جور دیگر. در این بین تنها آقا مرتضی بود که بی‌سر و صدا و هیاهو سرش توی کار خودش بود و منتظر روز رای‌گیری.

ـ عجب حالی می‌کنیم ما...

ـ پس چی یه روز گوشت مجانی... یک روز شیر و ماست مفتکی... کیه که بدش بیاد؟

ـ حالا به کی می‌خواین رأی بدین؟

ـ به هرکس که بیشتر به شکممون برسه.

مردهایی که دور هم جمع شده بودند خندیدند و دستهایشان را به شکم‌شان مالیدند.

آن دست خیابان عبدالله ماست‌بند با حرص صف عریض و طویل مردم را نگاه می‌کرد که مقابل دکان صمد جمع شده بود. گوشه سبیلش را می‌جوید و با خشم بیرون تف می‌کرد.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: