کد خبر: ۶۶۴۲
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۰
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال


ای ازلیت به تربت تو مخمر

وی ابدیت به طلعت تو مقرر

آیت رحمت ز جلوه تو هویدا

رایت قدرت در آستین تو مضمر

جودت هم‌بسترا به فیض مقدس

لطفت هم‌بالشا، به صَدرِ مُصَدّر

عصمت تو تا کشید پرتو به اجسام

عالَم اجسام گردد، عالم دیگر

جلوۀ تو نور ایزدی را مجلی

عصمت تو سرّ مختفی را مظهر

گویم واجب تو را، نه آنت رتبت

خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر

ممکن اندر لباس واجب پیدا

واجبی اندر ردای امکان مظهر

ممکن اما چه ممکن، علت امکان

واجب، اما شعاع خالق اکبر

ممکن اما یگانه واسطه فیض

فیض به مهتر رسد و زآن پس کهتر

ممکن اما نمودِ هستی از وی

ممکن اما ز ممکنات فزون‌تر

وین نه عجب زآنکه نور اوست ز زهرا

نور وی از حیدر است و او ز پیمبر

نور خدا در رسول اکرم پیدا

کرد تجلی ز وی به حیدر صفدر

وز وی تابان شده

***********

هوای بارانی قم

و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باز یک نامه بی‌واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت‌موسی به دل دریا زد

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

باز هم دفتر شعر من و باران شدید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی بیت‌النور است

آمد این‌گونه ولی هرچه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد نرسید

عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید

آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید

خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید

دل این شهر گرفته‌ست شما می‌دانید

تشنه آمدن است و شما بارانید

و کویر دل قم رحل و شما قرآنید

به دل شعر من افتاده شما میمانید

قم کویر است کویری که تلاطم دارد

چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

صبح شب می‌شد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه‌ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز

دم‌به‌دم چشم ترش روضه مرتب می‌خواند

شک ندارم که فقط روضه زینب می‌خواند

بمان تا پنجره باغ ارم وا باشد

و از آن آینه در آینه پیدا باشد

حرمش موجب آرامش دل‌ها باشد

حرم او حرم حضرت زهرا باشد

تا که ما روضه بسیار بخوانیم در آن

روضه‌های در و دیوار بخوانیم در آن

روضه گریه مادر به سر سجاده

مادرم بر سر سجاده زمین افتاده

حمید رضا برقعی

****************

در محضر خاتون حرم

آن‌چنان کز سوره‌ها بر دل فقط کوثر نشست

بین صحنت جای خواهر بر لبم مادر نشست

انقدر سائل که در این صحن پشت در نشست

بیشتر از آن یتیم آمد و بالا سر نشست

بوی زهرا را گرفته صحن آیینه مگر

که چنین بسته دخیل از هر طرف زائر به در

با نگاه تو تنور نان گندم روشن است

چون‌که بالای سرت خورشید هشتم روشن است

شمع خاموش مدینه تا که در قم روشن است

بر ضریح و صحن زهرا چشم مردم روشن است

قطره در دل وسعت گنجاندن دریا نداشت

قبر زهرا را خدا در قلب معصومه گذاشت

قطره عاشق شد برای دیدن دریا رسید

حضرت موسی به طور دختر موسی رسید

تا که دست از دامنت بر دامن زهرا رسید

دست این ابیات بر دامان اعطینا رسید

به خودت یا که به زهرا یا به زینب رفته‌ای؟

با کدامین چهره‌ات در محضر رب رفته‌ای

می‌توان با اشک‌ها جا داد دریا را به چشم

در حریم تو نشست و دید عقبی را به چشم

آنکه یا معصوم

****************

دل بی‌تاب قم

از دل بی‌تاب قم بعد از تو غم بیرون نرفت

از تنت تا بعد هفده روز، سَم بیرون نرفت

خانه ی «موسی» بدون طور،کوه نور شد

نور در‌واقع ز بیت‌النور هم بیرون نرفت

بعد شادی آن رفیق نیمه راه از سینه‌ام

هرچه گفتم غم برو، غم از دلم بیرون نرفت

از همان روزی که با ذکر تو دم در سینه رفت

چونکه یا معصومه گفتم بازدم بیرون نرفت

چون دلم راهی مشهد گشت بر گرد ضریح

هم از این مجموعه بیرون رفت هم بیرون نرفت

درحقیقت این خودش اوج کریمه بودن است

مجرم از صحن تو حتی متهم بیرون نرفت

ای دل اندر صحن‌هایش از پریشانی منال

محرم از حد حریمش یک قدم بیرون نرفت

دست پُر گرچه نیامد هیچ کس اینجا،ولی

دست خالی هم کسی از این حرم بیرون نرفت

از حرم که هیچ، حتی شک ندارم زائرت

دست خالی از خیابان ارم بیرون نرفت

مهدی رحیمی

***************

آیینگی

کبوتران که سفیدی بال‌هایشان را

به نگین سبز گنبد می‌کشند

اذن دخول می‌گیرم

در شرجی جمله‌ها

سینه‌ام هزار رگ به یاری می‌خواند

تا صدایتان بزنم

به قداست نام مبارکتان

سجده بر صحن می‌گذارم

در این بارگاه ملکوتی

خسی بیش نیستم

زمین‌گیر زمزمه

بغض فعلی واژگون است

در مقدمه‌ای طولانی!

انگشتانم که ضریح را لمس میکند

اشک تجزیه می‌شود در چشم

و کمی نزدیک‌تر

سر بر آستان کریمه‌تان آرام می‌گیرد

مثل طفلی بی‌تاب

که طلب می‌کند

آغوش امن مادر را

خصایص نیکتان

پشت نگاه پنجره

غزلی غماز خواهد سرود

به زلالی باران و سخاوتش

پنجه در پنجه خورشید

کنج حرم ذکر گرفته ام

تا من باشم و یک دفتر مشق

تا من باشم و یک خیسی اشک

منصوره مهجور

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: