کد خبر: ۶۶۴۰
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۰
پپ
صفحه نخست » داستانک


فاطمه ضیایی‌پور

قطره‌های ریز عرق روی پیشانی‌ام درشت‌تر می‌‌شود و با دیدن چهره هراسان دختر شش ساله‌ام لعیا نفسم به شماره می‌‌افتد و درد شروع به چرخیدن در تک‌تک سلول‌های تنم می‌‌کند. با اینکه بی‌حوصله بودم اما تا آخرین لحظه موهای مجعد خرمایی رنگش را خودم خرگوشی بستم و به چشمان گرد و درشتش خیره شدم و قول دادم که پای همه قول‌هایی که این چند ماه به خودم داده‌ام می‌‌مانم؛ حتی تا آخرین لحظه خرس عروسکی‌ای که از من می‌‌خواست را برایش خریدم و وقتی به ماه گرفتگیِ کوچک روی مچ دستش خیره شدم گفتم که باز هم برایت دامن چین‌چینِ خال‌خالی می‌‌دوزم و برای عصرانه‌ات کیک سیب خواهم پخت.

دستانم در دستان گرم پیمان است و از بابل تا تهران به درخت‌ها و دره‌های کنار جاده خیره شده‌ام و همراه با داخل شدن به هر تونلی نوار طولانی خاطرات گذشته‌ام منظم و گاه پراکنده در ذهنم مرور می‌‌شوند و آرام‌آرام درِ اسرارآمیزی از صداها و تصاویر به رویم باز می‌‌شوند و من صداهایی را می‌‌شنوم و چیزهایی را می‌‌بینم که فکر می‌‌کردم سال‌هاست فراموششان کرده‌ام.

درد می‌‌آید و می‌‌رود و با خودش مثل باد صحنه‌های خاک خورده گذشته را می‌‌آورد و می‌‌برد؛ خودم را در وسط حیاط خانه پدری می‌‌بینم؛ این منم؛ موهایم را گُلی‌خانم مادر آسیه همکلاسیِ سال سوم مدرسه‌ام برایم خرگوشی بسته و با پیراهن سرمه‌ای و جوراب شلواری سفید، مات و مبهوت در میانه حیاط به اتاقی که از آن ناله‌های بی‌امان مادر شنیده می‌‌شد خیره بودم و اگر عتاب عمه‌خانم نبود و دو قدم عقب‌تر می‌‌رفتم حتما در حوض فیروزه‌ای حیاطمان پرت می‌‌شدم. بی‌آنکه کسی حواسش به من باشد.

خاتون زن چروک‌خورده و خمیده و لاغراندام اما بابرکت کوچه بود که می‌‌گفتند نورچشمی‌‌های هفتاد خانوار این محله را به دنیا آورده و دست و قدمش خیر است. عمه با عجله از آشپزخانه آبجوش به اتاق برد و بعد از چند دقیقه صدای ناله‌های مادر اوج گرفت و بعد از آن آرام گرفت تا صدای گریه‌های ریز و ضعیف نوزادی که ماه‌ها منتظرش بودیم همراه با کِل کشیدن همسایه‌ها بلند شد؛ عمه که انگار هفت آسمان را به نامش زده باشند می‌‌گفت: «های دختر می‌‌دانم طلسم نحسی این خانه خواهد شکست و لبخند و نگاه این شازده، یخ‌های بی‌مهری پدرت را آب می‌‌کند.» عصر فردا همسایه‌ها با کله‌قند به خانه آمدند؛ گلی‌خانم تب کرده بود و کسی موهای آن روز مرا خرگوشی نبست؛ موهای آشفته و مجعد اما خرمایی رنگم زیر نور بی‌مهر آفتاب زمستان درخششی کم‌سو گرفته بود و من که در حیاط منتظر ماه‌تابان بودم تا با هم به مدرسه برویم باز هم با عتاب جان‌دار عمه از جا پریدم که «از صدقه سر و پا قدم شازده پدرت بعد از یک هفته در این خانه آفتابی شده و آن جادوگر را رها کرده، حالا تو کجا شال و کلاه کرده‌ای؟ بیا که مادرت رنگ به رو ندارد و باید برایش کاچی با روغن کرمانشاهی درست کنم و تو باید تا ظهر نشده روغن را از حاج‌علی بخشی بگیری و به دستم برسانی!» مات و مبهوت به ابروهای مشکی و درهم فرورفته عمه خیره شده بودم و صدایش در گوشم ضرب‌آهنگ آزاردهنده تلوتلو خوردن سینی مسی روی زمین را داشت؛ من آرام‌آرام کفش‌های مشکی پاپیون‌دارم را از پا درآوردم و پا روی فرش گل‌قرمزی ملحفه‌پوشی گذاشتم که مادر در گوشه‌اش کنار چراغ والر، تکیه داده به پشتی ترکمنی، شازده یا همان برادرخوش قدمم را شیر می‌‌داد و با دستانش ابروان برادری که می‌‌دانستم خسرو صدایش می‌‌زنند را نوازش می‌‌کرد و با دیدنم تنها جمله‌ای که از زیر لب‌های ترک برداشته‌اش بیرون زد این بود که «می‌‌دانستم این یکی قدم دارد، برعکس تو که وقتی چشم‌هایت‌هایت را دیدم فهمیدم دیگر رنگ پدرت را نخواهم دید؛ دیدی با آمدن خسرو چطور آن جادوگر را رها کرده و پابند این خانه شده»

زانوهایم سست شده بود و آنقدر می‌‌لرزید که می‌‌ترسیدم ملحفه سفیدِ پهن شده روی فرش گل قرمزیِ زیر پاهایم جمع شود؛ آهنگ حرف‌های تاریک مادر را می‌‌شناختم؛ بارها شنیده بودم؛ درست وقتی به دنیا آمدم پدر سراغ طلعت رفته بود و خانه‌اش دو تا شده بود و بارها بدقدمی‌‌ام را در گوشم تکرار کرده بودند و روزهایی که خانه رنگ پدر را به خود نمی‌‌دید بی‌مهری و سرزنش‌های مادر را با احساس گناهی که در من ریشه دوانده بود مرور می‌‌کردم.

دست اندازها بیشتر شده‌اند و دستم از دستان گرم و پرمهر پیمان بیرون می‌‌زند؛ نگاهم به جاده می‌‌افتد که بی‌آنکه فهمیده باشم سیل به راه افتاده و انگار درهای آسمان را بین بابل تا تهران از جا کنده‌اند؛ باز هم محو موهای خرگوشی لعیا می‌‌شوم و همراه دردی که بی‌امان در همه تنم می‌‌پیچد و ناله‌ام را تا آسمان بلند می‌‌کند با همه وجود به لعیا قول می‌‌دهم هر شب برایش قصه شازده کوچولو را بخوانم؛ بی‌وقفه، بدون کم و کاست و بی‌آنکه عشقی که از مادرانگی‌ام کم شود. در حدقه سیاه چشمان معصوم و گِردش خیره می‌شوم و همراه درد جانکاهی که در وجودم می‌پیچد به روزهایی سفر می‌کنم که خسرو شش ماهه شده و پدر با لباس مشکی به خانه می‌‌آید و با دادن خبر مرگ طلعت نور امید را در دل مادر روشن می‌کند و خوش قدمی‌ خسرو تنها پسر و شازده پدر از هر دو زنش، می‌شود پتکی که هر روز با زبان اهل خانه بر سرم فرود می‌‌آید.

با آمدن خسرو من زودتر از آنچه شناسنامه‌ام می‌گفت با روزهای رنگارنگ و بازی‌های کودکی خداحافظی کردم. با خشک شدن شیر مادر خریدن بادام و درست کردن حریره بادام هر روزه خسرو با من بود و نظافت خانه‌ای که مادرش بیشتر وقتش را با شازده‌اش می‌گذراند بر دوش دختر نه ساله‌ای افتاده بود که هنوز با دنیای عروسک‌های مخملیش خداحافظی نکرده بود. مادر دیگر فقط مادر خسرو بود و برای من و پدر همیشه زن تلخ‌زبانی که نیش کلماتش زهر به جانمان می‌ریخت. هیچ وقت نفهمیدم پدر وقتی به خواستگاری مادر می‌رفت چطور شیفته چشم‌های چپ و پوست پر از کک او شده است! آخر او هیچ‌وقت خوش لباس هم نبود؛ حتی برای اینکه به گمانش شرمِ دختری مثل من نریزد وقتی پدر با خربزه‌های مشهدی و یک دنیا خستگی به خانه می‌رسید، روسری سیاهی که وسطش گل‌های قرمز ریزی داشت به سر می‌کرد و همیشه خدا کف پاهایش چاک چاک بود و پدر با اینکه میانه خوبی با من داشت اما از ترس اینکه دوباره مادر به بهانه طرفداریِ بی‌جا و دخالت و پر و بال دادن به من بلوا به پا نکند، در خفا شکلات یا پولی به من می‌‌رساند و بیشتر از این وارد معرکه کینه کهنه‌ای که مادر از من به دل داشت نمی‌‌شد. او با قد بلند و سری که تاسی‌اش هر روز از وسط به کناره‌ها بیشتر می‌‌شد خسرو را بلند می‌کرد و او را به سقف می‌رساند و با صدای خنده‌هایش قلب مادر را به دست می‌گرفت؛ آخر خسرو شاه کلید دل مادر بود.

روزها گذشت و من دختر چهارده ساله‌ای شده بودم که انگار با زیبایی‌های صورتم و برق چشم‌های مشکی و سفیدی صورتم کاری کرده‌ام تا زخم‌های روزگار جوانی مادرم ترک بردارد و انگار من رقیبش باشم و خسرو کلید همه آرزوهایش.

روزی که در اتاق کوچکِ کنار آشپزخانه، شعرهای کتاب فارسیم را تکرار‌ می‌کردم، حرف‌های عمه را با همسایه قدیمی‌مان اشرف خانم شنیدم که سبزی‌های قرمه را در قابلمه بزرگ مسیمان با دست‌های گوشتی سفیدش تفت ‌می‌داد و از گذشته مادرم می‌گفت که او دوست صمیمی‌ و همسایه‌شان بوده و پای درددل‌هایش که می‌نشسته، از حرف‌های گوشه‌دار و تلخ مادرش می‌گفته که لوچ بودن چشم‌هایش را بر سرش می‌زده که جلوی در و همسایه کنفشان کرده و بخت و خواستگارهای بی‌شمار دختران فامیل و همسایه را بر سرش آوار می‌کرده و بارها گفته برای اولین فرزند منتظر پسری بوده تا در برابر چشمان جاری‌های پسرزایش سرفراز شود و او جز شرم و بدقدمی‌ برایش حاصلی نداشته. عمه از گوشه‌گیری‌های مادر و غم و خشم همیشگی‌اش می‌گفت که روز به روز در بیماریِ تنهایی و حقارت فرو‌ می‌رفت و با بالا رفتن سنش، به ازدواج بی‌رغبت‌تر و از آن ناامیدتر می‌شد.

عمه از پدر گفت که بعد از جان دادن همسر اول و فرزندش وقت زاییدن، سر به بیابان می‌گذارد و عمه بعد از شش ماه از سرِ دوستی و دلسوزی، مادر را برای برادرش لقمه ‌می‌گیرد و آنقدر از نجابت و حجب و حیای مادر که زبانزد همه است، تعریف‌ می‌کند که پدر را به خانه مادر می‌‌کشاند و در روز خواستگاری مادر به سفارش خانواده‌اش، آن قدر رویش را با چادر سفیدش تنگ‌ می‌گیرد تا لوچی چشمانش از پدر پنهان بماند و عمه با اشاره کوچکی، به چپ بودنِ مختصِر چشم‌ها، برادرش را به این وصلت راضی‌ می‌کند و مادر که قامت و شمایل پدر، صورت و قامت مرد آرزوهایش بود، حاضر می‌شود بختش را محک بزند و برای همیشه از خانه تاریک مادری خداحافظی کند.

اشرف خانم با حیرت، به دهانِ عمه خیره شده و با افسوس حرف‌های او را تأیید ‌می‌کند و همین‌طور که دمبه‌ها را ته قابلمه می‌ریزد، منتظر شنیدن هیجان‌انگیزترین داستانی‌ست که تا به حال شنیده. عمه از بدخلقی و بهانه‌های بیمارگونه مادر و بدلباسی و دل ندادنش به آشپزی می‌گفت که پدرم را عاصی‌کرده ‌بود تا او در یکی از سفرهایش با زنی آشنا‌ می‌شود که بعد از فوت شوهرش، آشپز رستوران شده ‌است و خلق و خوی و زنانگی‌هایش پدرم را به سمتی می‌کشاند که چهره زن دلخواهش را در طلعت ببیند و درست یک ماه بعد از تولد من او را عقد کند تا من بشوم دختر شومی‌ که قرار است تاوان عقده‌های قدیمی‌ مادر را پس‌دهد و میراث‌دار رنج‌ها و حقارت‌هایش باشد.

یخ کرده‌ام و چهره بی‌رنگم را در آینه کنار ماشین می‌‌بینم و یاد روزهایی می‌‌افتم که مادر هر وقت آینه را در دستانم می‌دید، می‌شکست و جنگ به راه می‌‌انداخت و به هر بهانه‌ای مرا به کج‌روی متهم می‌کرد و خسرو را بر سرم می‌زد و آخر هم تیر خلاصش را سمت اتاقم نشانه رفت و به بهانه اینکه خسرو باید جدا بخوابد و جایی برای بازی کردن داشته باشد، مرا به زیرزمین پایین آشپزخانه فرستاد که سال‌ها بود جز برای انبار کردن اسباب دورانداختنی خانه سراغش نرفته بودیم. من در آن خانه تنها بودم و در یک ظهر دلگیر که عرق از پیشانیم شرّه می‌کرد و مشغول خواندن شعری از شهریار بودم با صدای جیغ عمه فهمیدم تنها روزنه امید و مرد بلند قامت خانه هم رفت و روزگار مرا با مادری که مهری از من در دل ندارد تنها گذاشت. سرم از شدت تکان‌های ماشین به شیشه می‌خورد، با دیدن پیمان طعم خامه‌های شیرینیِ روز خواستگاری در دهانم جان می‌گیرد و لبخند کمرنگی چال گوشه گونه‌ام را فرو می‌برد. شش ماه از مرگ پدر گذشته بود که عمو به سراغم آمد. می‌گفت فریبا در آستانه پانزده سالگی‌ست و من از چنین غزالی که یادگار عزیزمان است چشم برنمی‌دارم منیره خانم. حرف‌های عمو مثل قافیه‌های شعری بر دلم می‌نشست و من که از آن خانه گریزان بودم و مدت‌ها بود با کسی آمد و رفتی نداشتیم با دیدن پیمان فصل تازه‌ای از کتابی نو در درونم گشوده شد؛ فصلی که نوید زندگی تازه‌ای را می‌داد. مادر رو درهم کشید و درس خواندن مرا بهانه کرد و من می‌دانستم که می‌خواهد باز هم زندانی‌اش باشم اما عمو قول داد که مانعی بر سر درس و هر کاری که دلم را شاد می‌کند نگذارد و نگذاشت و من در روزی که درخت‌های انار شکوفه می‌زنند و گنجشک‌ها از شور عشق بر شاخه‌ها بی‌قراری می‌کنند، پا به خانه کوچک اما امن پیمان گذاشتم.

پانزده ساله بودم که فهمیدم باید بنویسم یا شاعر شوم. درس خواندم، عاشقی کردم، غزل خواندم، شاعر شدم، هر چند گاهی در عطر چایِ زعفران و هِلی که با پیمان می‌خوردم یاد سرکوب‌ها و رنج‌های روح و جسم سال‌های خانه مادر دور سرم می‌چرخید و به بغضی عمیق تبدیل می‌شد و همراه با قطره اشکی در چای می‌‌افتاد.

نوزده ساله بودم که به دانشگاه رفتم و داشجوی سال اول ادبیات شدم و هم‌چنان در خانه ما محبت و امنیت هدیه خدا به سال‌های صبر دخترکی بود که به دستان معجزه‌گر او ایمان داشت. از راه دانشگاه به خانه می‌‌آمدم که بوی قرمه‌سبزی از پنجره خانه همسایه عجیب در بینی‌ام پیچید و از آنجا به همه وجودم سرایت کرد و به قدری بی‌قرارم کرد که هر چه در دل داشتم بیرون ریختم و تا ساعت‌ها خانه دور سرم می‌چرخید. فردای آن روز فهمیدم کسی دارد به جمع ما اضافه می‌شود؛ احساس کسی را داشتم که دارد ریشه می‌گیرد و برای بارور شدنش شادی را در وجود پیمان و یک خانه کاشته است؛ به خودم قول دادم از دالان‌های تاریک درون خودم عبور کنم تا بهترین مادر و مونس برای دخترم لعیا باشم. خانه با آمدن قدم‌های کوچک لعیا روح بیشتری گرفته بود. او با خودش بهار را به خانه آورد و من شاعرتر شدم. با نوازش و تماشای شیر خوردنش دوباره جان گرفتم؛ با تماشای راه افتادنش، تمام روزهایی که از پاافتادم را فراموش کردم و با خواندن شعر و قصه برایش، وارد دنیای سحرآمیزی شدم که جنسش حس ناب مادرانگیست و خالق این دنیای زیبا من بودم. لعیا هفت ساله شد و من موهایش را با دقت شانه می‌زدم و خرگوشی می‌بستم که با که آمدن پیمان و خبری که آورد ترسی عمیق در همه جانم رخنه کرد؛ انگار دالان‌های تاریک آن خانه قدیمی‌ و پتک‌های سنگین طعنه و سرزنش‌های گذشته دوباره بیدار شدند و در درونم سربرآوردند. انگار مادر از نو زنده شده بود و از گورستان با همان دامن چین و چروک و پاهای چرک و چاک خورده و صورت گندمی‌ پر از کک به جانم افتاده که من باید تاوان تمام رنج‌های زنانه‌اش را پس بدهم؛ انگار دوباره مرا به همان زیرزمین نمور قدیمی‌ و تاریک انداخته‌اند و باز هم خسرو پادشاه خانه شده بود. ای کاش پیمان هیچ وقت به خانه نمی‌رسید. من دوباره باردار بودم؛ درست در هفت سالگی لعیا؛ هر چند به خودم قول داده بودم برای همیشه مادر لعیا بمانم اما نشد و حالا می‌فهمم پسری در شکم دارم. نه من از تکرار گذشته بیزارم. من از تکرار سرگذشت فریبا برای لعیا ترس دارم؛ پس تکلیف موهای خرگوشی او چه می‌شود؛ تکلیف کیک‌های خرمالو و سیب عصرانه‌ای که برایش می‌پختم؟ نکند فقط مادر این نوزاد از راه آمده باشم؟ نه! نه! من قول داده‌ام! من برای همیشه مادر لعیا می‌مانم.

زیر دلم تیر می‌کشد؛ نور مهتابی بالای سرم مثل خورشید ظهر می‌تابد و پرستاری که کنار تختم است می‌گوید بچه را بیاورید که مادر به هوش آمده. باورم نمی‌شود همه چیز تمام شده باشد؛ نوزادی را به دستم می‌دهند و من تا او را به دست می‌گیرم پیمان را صدا می‌زنم؛ می‌‌آید؛ می‌گوید که در ماشین از حال رفته بودم. می‌گویم فقط لعیا را بیاورد. صدای گریه نوزاد در اتاق می‌پیچد؛ از درد بخیه نمی‌توانم تکان بخورم. به سختی شیرش می‌دهم اما بی‌تاب‌ترم برای دیدن لعیا. لعیا را می‌‌آورد. می‌بوسمش. گرم‌تر از همیشه؛ در گوشش می‌گویم قول می‌دهم به خانه که رسیدیم قبل از هر کاری موهایت را خرگوشی ببندم و برایت کیک خرمالو بپزم. قول می‌دهم...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: