کد خبر: ۶۶۰۷
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۸:۲۵
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه تاوان

ـ خب نشان بده دیگر گدا...

احمدی بالای صندلی ایستاده بود. قیافه حق به جانبی گرفته بود و چپ و راست چروک‌های لباسش را صاف می‌کرد.

ـ اول سهم تان را بدهید بعد... یالله. همتی پول‌ها را جمع کن.

همتی عینکی دوید و یک کیسه ازگوشه انباری برداشت و گرفت جلوی تک‌تک بچه‌ها. بچه‌ها غرغرکنان ته جیب‌هایشان را گشتند و هر چیزی که بود ریختند توی کیسه.

ـ خب دیگر حالا نشان بده بابا.

ـ ها زود باش اگر دیر بروم آقام سرم را می‌برد.

احمدی بعد از تعطیلی مدرسه همه بچه‌ها را جمع کرده بود خانه‌شان تا چیزی را که آقا جانش از شهر آورده بود، نشانشان بدهد.

ـ ای بابا عجله کن دیگر عجب آدمی‌است‌ها!

ـ آقا جانم چون توی یک معامله خیلی سود کرده این را خریده. گفت ما هم یک‌بار شبیه آدم پولدارها...

احمدی همان طور که حرف می‌زد، خم شد و از زیر کیسه کاه‌ها چیزی را که توی پارچه پیچیده شده بود بیرون آورد و رو به بچه‌ها گرفت بالای سرش.

ـ بفرما این هم از این آ...نا...ناس.

و خندید و دندان‌های زرد نامرتبش بیرون افتاد.

بچه‌ها با دهان باز و چشم‌های ور قلمبیده از سر و کول هم بالا می‌رفتند. همدیگر را هل می‌دادند و می‌خواستند دقیق‌تر و بهتر این میوه عجیب را ببینند..

ـ عه پس آناناس این شکلی است؟!

ـ عه من از این‌ها دیده‌ام تو کتاب‌ها.

احمدی بادی به غبغب انداخت و گفت:

ـ توی کتاب‌ها دیده‌ای واقعی‌اش را که ندیده‌ای. آقا جانم می‌گوید اعیان و اشراف همش از این‌ها می‌خورند.

ـ خوشمزه است؟ چه مزه ای دارد؟

ـ خب کله‌پوک حتما خوشمزه است که پولدارها می‌خورند دیگر، آدم پولدارها که چیز بدمزه نمی‌خورند.

ـ می‌شود یک دقیقه دستمان بگیریم؟

ـ نخیر نمی‌شود.

ـ چرا گل‌هایش می‌ریزد؟

آب از لب و لوچه بچه‌ها راه افتاده بود. نگاه می‌کردند و دور لب‌هایشان را می‌لیسیدند. تا به حال آناناس نخورده بودند و دلشان می‌خواست بدانند چه طعم و مزه‌ای دارد.

ـ اکبری شبیه صورت تو است انگار که جوش زده.

ـ نه شبیه دم خروس است نگاه کن. پَرپَر است انگار.

بعضی بچه‌ها خودشان را ‌کشیدند جلو و دست ‌زدند پوست آناناس و زود دست‌هایشان را توی بغلشان جمع کردند.

ـ وای... وای من را خورد تمام شدم...کمک... کمک.

صدای قهقهه و خنده و شادی بچه‌ها بلند بود.

ـ خوش به حالتان احمدی، ما که بابای پولدار نداریم. تو بخور ما تماشا می‌کنیم.

ـ راست می‌گوید به جای ما کیف کن.

ـ خب حالا خودت تا به حال از این‌ها خوردی؟ مزه‌اش چطوری است؟

احمدی دستی به سرش کشید و دماغش را خاراند و من‌من‌کنان گفت:

ـ خب نه ولی... ولی... آقا جانم می‌گوید یکم ترش است.

ـ ولی می‌خورد شور مزه باشد، نه بچه‌ها؟

ـ نه بیشتر به تلخ‌ می‌خورد. ببین پوستش مثل پوست لاک‌پشت خشک و سفت است.

ـ مثل پادشاه‌ها است یک تاج از برگ روی سرش گذاشته.

ـ حالا می‌خوریم می‌فهمیم مزه‌اش چطوری است، می‌آیم می‌گویم به شما.

ـ برو بابا تو خودش را بخوری، ما تعریفش را؟

بچه‌ها این را گفتند و دسته‌دسته از در انباری بیرون رفتند. با هم حرف می‌زدند و توی دلشان به احمدی که این‌قدر خوشبخت است حسودی می‌کردند. نزدیکی‌های بهار بود و درخت‌ها شکوفه زده بودند. بوی علف‌های تازه توی کوچه پس کوچه‌ها پیچیده بود و همراه جیک‌جیک و پرپر زدن پرستوها همه جا سرک می‌کشید.

ـ هیس ساکت اگر آقا جانم بفهمد شما را آوردم خانه که آناناس را نشانتان بدهم دعوایم می‌کند. گفته ما را چشم می‌کنند. آدم‌ها خیلی حسودند.

ـ پهههه. چه حرف‌هایی؟!

***

ـ آخر این هم شد زندگی؟ تو را خدا نگاه کن یک چیز دهان پر کن توی این آت وآشغال‌ها پیدا نمی‌شود!

میمنت خانم مادر همتی غرغر می‌کرد و اسباب و اثاث صندوق را زیر و رو می‌کرد. قرار بود برای خانواده عروس جدیدش چشم روشنی ببرند اما چیز دندان‌گیری غیر از چند تکه پارچه بید زده و چند دست ظرف و ظروف قراضه چیزی پیدا نمی‌کرد که به چشم بیاید.

ـ آخر مرد تو با این بی‌خیالی‌ات مرا دق مرگ می‌کنی! دِ یک حرفی بزن! من چکار باید بکنم؟

بعد هم زانوی غم بغل گرفت و بنا را گذاشت به گریه کردن. بابای همتی سیگارش را گرفته بود بین انگشت‌هایش و زل زده بود به تیرهای چوبی سقف و اصلا گوشش بدهکار حرف‌های میمنت و عز و جزهایش نبود.

ـ هیچ چیز درست و درمانی نداریم! چهار روز دیگر پسرم چطور باید سرش را بالا بگیرد؟ لااقل یک میوه درست و حسابی هم نداریم که دست خالی نرویم خانه‌شان. آخر یک مشت سیب گندیده و و چنتا دانه خیار پلاسیده هم بردن دارد؟ با چه رویی این‌ها را بدهم دست پسرم راهی‌اش کنم خانه زنش؟

صدای گریه میمنت‌خانم خانه را برداشته بود. اشک پای چشم‌هایش را پاک می‌کرد و دوباره آه و ناله را از سر می‌گرفت.

ـ مادر بمیرد برای نداری‌ات پسرم...

همتی نشسته بود گوشه اتاق و داشت کفش‌هایش را واکس می‌زد.

ـ ننه امروز رفتیم خانه آقا سیروس، مردم چقدر مایه دارند آناناس خریده بودند برای خودشان.

همتی این را گفت و آهی کشید و خیره شد به افق.

ـ چه چیز خوشمزه‌ای بخورند امروز.

ـ خب؟

ـ پسرش می‌گفت اعیان و اشراف توی شهر فقط از این چیزها می‌خورند.

این را گفت و ساکت شد و کارش را از سر گرفت. میمنت‌خانم نگاهی به پسرش انداخت. فکری از سرش گذشت. چشم‌هایش برق زد و لب‌هایش از هیجان لرزید. زود گوشه پیراهنش را کشید به صورتش و همان طور که نشسته بود خودش را رساند به پسرش که سرش توی کار خودش بود.

ـ میگم الهی ننه به قربانت بشه چطور چیزی بود همین که گفتی؟

ـ خب میوه خوبی است دیگر، هرکسی نخورده و...

ـ چشم درار است؟

همتی زل زد به چشم‌های ننه‌اش. لب‌هایش را جمع کرد و شانه بالا انداخت.

ـ خب معلوم است هر چیزی که همه نتوانند بخورند خب چشم درار می‌شود دیگر.

ننه دستش را زد زیر چانه‌اش و با حسرت گفت:

ـ بله خب دارندگی و برازندگی است، آه... خوش به حال مرحمت از اول هم خوش شانس بود با آن شوهر کردنش. می‌گویم ننه نمی‌شود همین که می‌گویی را یکی، دو ساعتی قرض بگیری؟

ـ آناناس قرض بگیرم؟

ـ ها. نمی‌خوریم که دوباره برش می‌گردانیم.

پدر پشتی‌ها را از کنار دیوار کشید زیر دستش. سیگارش را توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت:

ـ خوب بهانه‌ای دادی به دستش، حالا ول‌کنت نمی‌شود.

ـ تو ساکت! دارم کم کاری‌ها و گدا بازی‌های تو را جفت و جور می‌کنم. ببین ننه یکی دو ساعت است فقط. می‌گیریم می‌بریم خانه زن برادرت خوب که چشم مادر زنش از کاسه درآمد دوباره ببر پس بده.

ـ بعد چطور می‌خواهی برش گردانی؟

ـ فکر آنجایش را هم کرده‌ام.

سرش را برد زیر گوش پسرش پچ‌پچ کرد، آه و ناله کرد، اشک ریخت و قربان صدقه‌اش رفت تا آخر همتی را فرستاد جلوی در خانه احمدی.

**

ـ قرض بگیری؟!

ـ ها برای یکی دو ساعت، همین که مهمان‌ها ببینند برش می‌گردانیم.

ـ آخر... آخر اگر آقاجانم بفهمد دعوایم می‌کند.

ـ نمی‌فهمد بابا چطور می‌خواهد بفهمد؟! وقتی زود برش گرداندیم.

احمدی رفت توی فکر، از یک طرف اصرارهای همتی و از طرف دیگر پدرش که می‌دانست اگر بفهمد حسابی حالش را می‌گیرد و...

ـ این رسم رفاقت نیست حالا که یک چیز خواستیم از تو، زیرش بزنی.

ـ باشد بابا رو ترش نکن ولی زود برش گردانی‌ها! شاید شب مهمان شهری داشته باشیم آقاجانم می‌خواهد آناناس بدهد بهشان. یک معامله دیگر هست، خیلی پول تویش است، آقام نمی‌خواهد که از دست بدهدش.

ـ باشد بابا حالا بده بروم.

ـ باشد برایت می‌آورم ولی جان مادرت مراقب باشی‌ها.

**

مرحمت خانم مادر احمدی گوشی به دست به این زنگ می‌زد و به آن. می‌خواست بداند آناناس را چطور می‌خورند. وقت حرف زدن پا روی پا می‌انداخت صدایش را کش دار می‌کرد و نازک.

ـ ای بابا پس شما هم بلد نیستید؟ خیلی حیف شد.

و با افاده و فاتحانه گوشی را گذاشت و رو به پدر احمدی گفت:

ـ این‌ها هم بلد نبودند باید چطور آناناس را بخورند، یک چیزی خریدی که کسی توی این اطراف اصلا به عمرش ندیده.

رفت و آناناس را از روی طاقچه برداشت و داد به دست احمدی.

ـ ببر بگذار توی انبار. برم برای خودمان اسپند دود کنم، چشممان نکنند. باشد آخر شب که آمد و رفت کم شد، بخوریم.

احمدی خوشحال شد آناناس را زیر لباسش پنهان کرد. شکمش مثل زن‌های حامله بالا آمده بود. پوست زبر و خشن آناناس شکمش را می‌خورد و خارشش می‌گرفت. همان طور دوید سمت خانه همتی.

***

میمنت خانم و پسرش رسول با به به و چه‌چه و سر سلامتی وارد حیاط شدند. میمنت‌خانم خیالش راحت بود که لااقل اگر پارچه و ظرف و ظروفش به درد نمی‌خورد چیز بهتری آورده. آناناس را سر دست گرفته بود که خوب توی دید باشد.

ـ بفرمایید قابل شما را ندارد، پسرم از شهر آورده. عروسم بخورد خوشگل‌تر بشود.

دهان کس و کار عروس باز مانده بود.

ـ چه کارا! ها می‌گند خیلی هم گران است. مقوی هم هست. جان می‌دهد برای مریض. پس شکلش این طوری است. انگار روی سرش کاکل درست کرده. چه چیزها به خدا. شکلش که این است ببین مزه‌اش چطور است.

ـ می‌فهمیممممم.

مادر و خواهر عروس با هم پچ‌پچ می‌کردند و حرص می‌خوردند. بعد هم هدیه‌ها را گرفتند و بردند به اتاق بغل و رویش را کشیدند. میمنت خانم مادر داماد تمام حواسش اول به پچ‌پچ‌های فک و فامیل‌ها بود و بعد به اتاق بغل که لوازم در آن بود. وقتی بگو و بخند بالا گرفت کسی حواسش به چیزی نبود، میمنت‌خانم یواشکی از اتاق خارج شد و به پسرش که کنار مردها توی اتاق دیگر نشسته بود اشاره کرد و فوری دوید توی اتاق و شروع کرد به بگو بخند...

***

هوای آشپزخانه از بخار کتری‌ها دم کرده بود. شیشه‌ها بخار گرفته بودند. دیگر شب شده بود و اکثر مهمان‌ها رفته بودند. اما یکسری مثل چسب به جایشان چسبیده بودند و قصد رفتن نداشتند.

ـ این‌ها چرا نمی‌روند مراسم تمام شد دیگر؟

مادر و خواهرهای عروس حرص می‌خوردند و پوست لب‌هایشان را می‌کندند.

ـ از کت و کول افتادم بس چای و شربت بردم...

یکی دو زن با بچه نشسته بودند. مردهایشان را فرستاده بودند خانه. بچه‌ها از خستگی نشسته چرت می‌زدند و سرهایشان روی گردنشان کج و معوج می‌شد. نک و ناله و بهانه‌گیری می‌کردند. توی بغل مادرهای نشسته و مشت به سر و کولشان می‌زدند.

ـ من می‌دانم این‌ها چرا نمی‌روند، چشمشان به آن آناناس است تا آن را نخورند، نمی‌روند.

ـ عجب فامیل‌های گدایی داریم، می‌بینی تو را خدا؟ بروم بیاورم، بدهم بخورند بلکم بروند پی کارشان. وگرنه تا آخر سال نان و خورشتشان می‌افتد گردن ما.

مادر عروس اه و پیف‌کنان با اخم و تخم راهش را کشید سمت اتاق ته دالان تا آناناس را بیاورد و خودش را از شر مهمان‌ها راحت کند. توی فکر بود که چطور با این یک میوه کوچک از همه پذیرایی کند. ناگهان صدای جیغ تمام خانه را پر کرد و همه ریختند توی اتاق.

ـ چه شده زن چرا هوار می‌کشی؟

ـ دزد... دزد آمده.

زن‌ها زدند توی صورتشان.

ـ طلا برده؟

ـ پول؟

مادر همان طور که گوشه اتاق روی زمین افتاده بود، سرش را تکان می‌داد و با رنگ پریده تته‌پته‌کنان و با لکنت گفت:

ـ آ... آ... آناناس را برده، گذاشته بودم پشت پرده.

همه با هم یک صدا گفتند آناناس؟

ـ عجب دزد شکم‌پرستی؟

دزد هم دزدهای قدیم؟ به حق چیزهای ندیده.

مهمان‌ها که خیالشان از بابت آناناس راحت شد، راهشان را کشیدند سمت خانه‌هایشان. زیر لب غرغر می‌کردند. باورشان نمی‌شد که دزد بیاید و آناناس ببرد.

ـ نقشه خودشان است خواستند تنها تنها بخورند. حالا یک لقمه به این بچه می‌دادن آسمان به زمین می‌آمد؟

***

آناناس گم شده بود. هیج رد و نشانی از آناناسی که همتی با عجله پرتش کرده بود روی پشت‌بام نبود.

ـ گم شده؟

ـ به خدا من خودم انداختمش روی پشت‌بام، حتما کسی برش داشته.

احمدی عصبانی شد رفت و یقه همتی را گرفت چسباندش به دیوار.

ـ راستش را بگو خوردیش؟

ـ م... من انداختمش روی پشت‌بام به جان مادرم.

تمام پشت‌بام‌های اطراف را گشتند. هر کجا را که فکرش را می‌کردند، تمام زباله‌ها را نگاه کردند، توی خانه‌ها را از دیوار سرک کشیدند اما نبود که نبود. آناناس واقعا گم شده بود.

ـ حالا باید جواب ننه بابام رو چی بدم‌ها؟ بگم آناناس کجاست؟

همتی و احمدی بعد از ناامیدی از پیدا کردن آناناس، با هم گلاویز شدند و در کوچه بهم پیچیدند. مشت و لگد بود که بهم می‌پراندند و بد و بیراه بود که بهم نسبت می‌دادند.

ـ حسابت را می‌رسم. بگو آناناس را چکار کردی؟

مادر احمدی هم به دنبال آناناس تمام خانه و زندگی را بهم ریخته بود اما خبری نبود. می‌دانست باید کار کار پسرش باشد. دیده بود که پسرش دوست و رفیق‌هایش را آورده بود توی حیاط. راه افتاد توی توی کوچه‌ها دنبال پسرش.

احمدی و همتی هنوز توی گرد و غبار به پرو پای هم می‌پیچیدند و لگد پرانی می‌کردند. مادر احمدی که آنها از دور را دید، دوید سمتشان و قشقرق‌کنان پسرش را که داشت از همتی کتک می‌خورد نجات داد.

ـ چه خبر است؟ چی شده؟

ـ آناناس را گم کرده، معلوم نیست چکارش کرده.

احمدی نفس‌نفس زنان با دهانی که از خاک و خون پر شده بود و برای مادرش ماجرا را تعریف کرد.

صورت مادر از خشم سرخ شد. سنگی برداشت و پرت کرد سمت پسرش و رو به همتی که هنوز نفسش جا نیامده بود‌، گفت:

ـ چکارش کردی؟ کارد به آن شکمت بخورد.

ـ من به خدا پرتش کردم روی پشت‌بام خانه زن برادرم ولی نیست.

هر سه راه افتادند سمت خانه زن برادر همتی که پشت خانه آن‌ها می‌شد خانه کل معصومه.

**

کل معصومه توی حیاط شیر می‌دوشید. صدای ماق کشیدن گاوهایش می‌آمد. . گاوها توی حیاط ولو بودند. به همه چیز دهان می‌انداختند و پوزه می‌زدند.

ـ های یه چاقو بیار ‌های...

مادر احمدی و پسرها از دیوار سرک کشیدند.

ـ های کل معصومه تو یک چیزی ندیدی از خانه همسایه بیفتد اینجا؟

کل معصومه حال و حوصله نداشت. دلش از دست گاوهایش پر بود. پرخاش کرد سمت مادر احمدی.

ـ همسایه گدای شما جان به عزرائیل نمی‌دهد بعد چیزی پرت کند این طرف؟

و افتاد دنبال گوساله چموشی که از مادرش جدا نمی‌شد. غرغر می‌کرد و بد و بیراه می‌گفت.

یکدفعه چیزی یادش افتاد:

ـ آهان یادم آمد، آره یک چیزی از آن طرف دیوار افتاد این طرف.

چشم‌های احمدی و مادرش و همتی برق زد. پسرها خودشان را از سر دیوار بالا کشیدند و جویا شدن که آن را کجا گذاشته است.

ـ نمی‌دانم پوستش خشک بود گذاشتمش آنجا.

تا برگشت که نشان بدهد دید گاو حنایی دهان انداخته به آناناس. آب از لب و لوچه گاو سرازیر بود و از بغل‌ دهانش می‌ریخت روی دست و پایش. گوساله‌اش هم از زیرش آویزان بود و شیر می‌خورد. چشم‌های احمدی گشاد شد و دهان همتی باز ماند.

ـ یعنی چه مزه ای دارد؟!


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: