مرضیه ولی حصاری
قسمت اول
چفت در زنگ زده است. با سختی در را به داخل هل میدهم تا شاید باز شود، کلید را از داخل قفل درمیآوردم و دوباره امتحان میکنم. این بار تنه محکمیبه در میزنم، در باز میشود و به داخل حیاط میافتم. بلند میشوم و لباسهایم را میتکانم. نگاهی به حیاط و خانهای که حالا بیشتر شیبه خانه ارواح است میاندازم. خاطراتم مانند یک فیلم سینمایی جلوی چشمانم رژه میرود. صدای آرش در گوشم میپیچد «آریا زود باش توپ رو پرت کن» قطره اشکی از گوشه چشمانم روان میشود.
ـ شما کی هستی؟
به خودم میآیم. برمیگردم پیرمرد محاسن سفید جلو در ایستاده است، نان سنگکی در دست دارد و مشکوک نگاه میکند. چهرهاش برایش آشناست. نزدیکتر میروم. خودش است ولی خیلی پیر شده.
ـ سلام مشاسماعیل! منم آریا.
چشمانش را تنگ میکند تا شاید بهتر ببیند. کمینزدیکتر میاد.
ـ آریا که ایران نیست. نکنه دزدی فکر میکنی من چشمم سو نداره میتونی سرم کلاه بذاری؟!
نزدیکتر میروم. بوی نان سنگک مشامم را نوازش میدهد. هیچ وقت باورم نمیشد دلم برای مشاسماعیل هم تنگ شود. روبرویش میایستم و دستم را جلو میبرم.
ـ خودمم مشاسماعیل. آریا نصر فرزند جمشید و ستاره برادر آرش، یادته با آرش میومدیم در خونتون تا توپمون بگیریم میگفتی پدر صلواتیها شما منو پیر کردید!
چهرهاش باز میشود. انگار باور کرده است که خودم هستم. جلوتر میآید و با آن عینک ته استکانی به چهرهام نگاه میکند.
ـ خودتی بابا؟! آریا جان پس چرا انقدر دیر اومدی؟ الان دیگه خیلی...
دستهایم را دور شانههای نحیفش حلقه میکنم. با دستان چروکیدهاش دستم را میگیرد و با محبت نگاهم میکند.
ـ پسرم باید برم این نون برسونم واسه صبحانه. الان دیر برم صدا خانم در میاد ولی زود میام بهت سر میزنم هر کاری داشتی بیا پیشم.
منتظر جواب من نمیماند و راه میافتد. صدایش میکنم.
ـ مشاسماعیل!
سر بر میگرداند و میگوید:
ـ جانم پسرم؟
ـ سرهنگ و خانمش هنوز...
نمیگذارد جمله ام تمام شود.
ـ سرهنگ سالهاست به رحمت خدا رفته ولی خانم هستن. من برم میام همه چی برات تعریف میکنم.
چند قدمی میرود و بعد بر میگردد و تن صدایش را پایین میآورد و میگوید:
ـ مهسا خانم هم همین جا با خانم زندگی میکنه.
ضربان قلبم تند میشود. از کارهای مشاسماعیل خندهام میگیرد. همان طور نگاهش میکنم تا از جلوی چشمانم ناپدید میشود. برمیگردم داخل حیاط. پس مهسا این جاست همین نزدیکی.
در چوبی ساختمان با سرو صدای زیادی باز میشود. همه جا را گرد خاک گرفته. عنکبوتها هم از فرصت استفاده کرده اند و هر جایی را که نگاه میکنی تار بزرگی پهن کردهاند. داخل اتاق نشیمن میشوم و پارچه سفید روی یک از کناپهها را برمیدارم. سالها خواب همچین روزی را دیده بود. وقتی که برمیگردم به این خانه، جایی که بهترین و بدترین خاطرات زندگیام در آن رقم خورد بود. چشم میگردانم. نگاهم روی قاب عکس بالا شومینه ثابت میماند. بلند میشوم و روبروی قاب عکس میایستم. دستمالی از جیبم بیرون میآوردم و روی شیشهاش میکشم. تصویر خندان مامان ظاهر میشود. چقدر دلم برایش تنگ شده. بعد به آرش نگاه میکنم که سرش را کج کرده و به چشمانم زل زدهاس. نگاهش که میکنم غم عالم روی دلم مینشیند. هیچوقت فکر نمیکردم بتوانم بدون او زندگی کنم اما حالا... دستمال را روی صورت پدر میکشم، چقدر مهربان به مادر نگاه میکند.
به سمت پلهها میروم. مطمئنم اتاق خوابمان همان طور باقی مانده. در اتاق را که باز میکنم ناگهان گربهای بزرگ از میان پاهایم فرا میکند، میترسم. منتظر هر چیزی بودم غیر از این گربه چاق. درست حدس زده بودم هیچ چیز دست نخورده بود. انگار همین دیروز بود که برای آخرین بار به لوازم اتاق نگاه کردم و بیرون رفتم و خودم را به دست سرنوشتی که پدر برایم رقم زده بود سپردم. روبروی میز تحریر میایستم. کتابهای آرش همان طور روی میز است. دستم را روی کتاب میگذارم. چقدر دلم برای وقتهایی که اینجا مینشست و کتاب میخواند تنگ شده. در کمد را باز میکنم. لباس هایش همان طور دست نخوره باقی مانده. یکی را برمیدارم و از اعماق وجودم نفس میکشم شاید عطر تنش را حس کنم.
***
با صدای مشاسماعیل از خواب بیدار میشوم. دیشب بعد از آن هم خستگی و بیخوابی توانسته بودم بخوابم، راحت مثل تمام آن سالها. بلند میشوم و مینشینم. صدای امر و نهی کردن مشاسماعیل به خانه جانی دوباره داده است. همان دیشب سراغش رفتم و خواهش کردم چند نفر را برای نظافت منزل بیاورد ولی فکر نمیکردم هفت صبح نشده کارشان را شروع کنند! کنار پنجره میایستم و به باغچه خانه نگاه میکنم که حالا دو مرد تنومند تلاش میکردند آنرا به شک اولیهاش برگردانند. دلم ضعف میروم. از هواپیما که پیاده شدم چیزی نخورده بودم. از اتاق خواب بیرون میروم و از همان بالای پلهها نگاهی میکنم، چند نفر در حال نظافت اتاق و بیرون بردن وسائل هستند. دلم میخواهد مثل بچگی از نردهها سر بخرم و پایین بروم، لبه نرده مینشینم دستی رویشان میکشم.
ـ چیکار میخوای بکنی؟ خجالت بکش! سنی ازت گذشته نکنه فکر کردی هنوز 10 سالته؟! بیا پایین باباجان، بیا برات ناشتایی آوردم.
لبخندی روی لبانم مینشیند. از پلهها پایین میروم. هوا کمیسرد شده است.
ـ سلام مشتی فکر نمیکردم به این زودی دست به کار بشی! من گفتم یه نفر بیار پنج نفر آدم آوردی؟
ـ بیا بشین اینجا روی همین صندلی. انقدر هم به من نگو مشدی همه دیگه به من میگن کربلایی، تو هم بگو بذار زبونت عادت کنه.
روی صندلی مینشینم. بوی چای دارچین و نان تازه صدای قارو قور شکمم را بیشتر درمیآورد. چشمانم را میبندم و عمیق نفس میکشم. مشاسماعیل لیوان چایی را دستم میدهد
ـ بیا بخور تا من برم ببینم این کارگرها چیکار میکنن؟!
و همان طور که دور میشد زیر لب جوری حرف میزد تا صدایش را بشنوم.
ـ آخه خونه به این بزرگی رو یه نفر چطوری تمیز کنه؟ من نمیدونم از بچگی هم سر به هوا بود، حالا هم که نزدیک پنجاه سالش شده هنوزم سر به هواست!
خندهام میگیرد. لیوان را نزدیک صورتم میآورم، گرمای چای حالم را بهتر میکند. اولین لقمه نان و پنیر لیقوان را که میخورم انگار جان تازه میگیرم. چقدر دلم برای نان سنگک تنگ شده بود هنوز صبحانهام تمام نشده که مش اسماعیل پیدایش میشود.
ـ بابا جان کاری با من نداری من برم خونه، اون جا هم کلی کار دارم مهسا خانم امشب مهمون داره، به همه کارگرها سفارش کردم خودشون میدونن چیکار کنن. اینم کلیدت باباجان که دیشب دادی بهم، گذاشتم این جا روی این میز.
به قامت خمیدهاش نگاه میکنم. هنوز هم مثل قدیم همه کار از دستش برمیآید.
ـ مش اسماعیل!
ـ درده مش اسماعیل، مگه نمیگم بگو کربلایی بذار زبونت عادت کنه، لاالهالاالله.
بلند میشوم و نزدیکش میروم و صورت چروکیدهاش را میبوسم.
ـ ببخشد کربلایی، غلط کردم.
ـ حالا ولم کن نمیخواد غلط کنی.
ـ میگم کربلایی دستت درد نکنه، خیلی به زحمت افتادی چرا نمیای یه کم پیشم کلی حرف دارم، یک ساعت دیگه برو.
چپچپ نگاهم میکند.
ـ تو هنوز اخلاقت عوض نشده؟ این همه رفتی خارجه هیچیت فرق نکرده؟ میگم کار دارم پسر هر موقع مهمونای مهسا خانم رفتن میام به سر بهت میزنم.
هر بار که اسم مهسا را میآورد دلم میریزد.
ـ باشه پس فقط یه سؤال مهسا...
ـ مهسا خانم چی؟
ـ میگم یعنی مهسا...
سرش را پایین میاندازد و بدون اینکه جوابم را بدهد راهش را میکشد و میرود، صدایش میکنم:
ـ کربلایی...
برمیگردد و با چشمانی که شیطنت از آنها مشهود است نگاهم میکند.
ـ چون درست صدام کردی جوابت میدم. چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟ توقع نداشتی که تو بری خارج کیف و حالت بکنی مهسا خانم بمونه اینجا ماتم بگیره، اونم ازدواج کرده یه پسر هم داره که دانشجو. خلاص شدی؟ برم؟
انگار آب سرد روی سرم ریختند. چرا فکر میکردم مهسا همان دختر سالهای پیش است؟ روی اولین صندلی مینشینم و به گذشتهها فکر میکنم، به اشکهایی که روز آخر هنگام خداحافظی از چشمانش جاری بود.
ـ آقا آریا...
کریلایی اسماعیل است که برگشته، حتما چیزی را فراموش کرده. نزدیکتر میآید و نزدیک گوشم میگوید:
ـ شوهرش ده سال پیش تو یه تصادف به رحمت خدا رفت الانم با پسرش تو همین خونه با خانم زندگی میکنن.
لبخندی روی لبم مینشیند. کربلایی اسماعیل به ظاهر اخمی میکند و میگوید:
ـ آدم از مردن کسی خوشحال نمیشه!
دست و پایم را گم میکنم.
ـ نه خوشحال نشدم، خدا رحمتشون کنه.
ـ آره از اون نیش بازت معلومه.
خودم را جمعوجور میکنم و دستی به موهایم میکشم.
ـ مشتی! ببخشید، کربلایی بهش گفتی من اومدم؟
ـ نخیر، برای چی بگم؟ مگه تو چیکارشی؟
کریلایی اسماعیل دیگر لحظهای هم صبر نمیکند و راه میافتد. زیر لب غرغر میکند ولی متوجه نمیشوم که چه میگوید. قلبم انگار آرام میگیرد. تمام این سالها لحظهای هم مهسا را فراموش نکرده بودم. اگر آن اتفاقات نیفتاده بود شاید الان نوه هم داشتیم ولی افسوس...
ادامه داد...