کد خبر: ۶۵۸۰
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۴
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه‌السادات مدنی

به مناسبت روزهای خونبار کشور مظلوم افغانستان داستان «دخترکان دشت برچی» تقدیم نگاه شما می‌شود. این داستان براساس تخیل نویسنده درباره حادثه تروریستی مدرسه سیدالشهدای دشت برچی افغانستان نوشته شده است.

باید این‌بار التماسش می‌کردم و زار می‌زدم. دیگر پای حاجت‌های شخصی و خواسته‌های قلبی‌ام در میان نبود.‌ من که همیشه روی پله‌های حجره پروین اعتصامی می‌نشستم و چشم به گنبد طلایی‌اش می‌دوختم و هر روز زندگی‌ام را مرور می‌کردم، این‌بار خودم و دردهای دلم را فراموش کرده بودم. پای دل‌شکستگی دخترانی از خطه‌ای دیگر در میان بود.

چشمم به گنبد بود و مشغول درددل که با صدای زنگ تلفن همراه به خودم آمدم. اصلا هرچه می‌کشیدم از این تلفن بود. اگر حافظه‌اش یاری می‌کرد فایل‌ها را حذف نمی‌کردم الان حال و روزم این نبود. اما کلاس‌های مجازی امان من را که بریده بود بماند، میزان فایل‌هایش هم مجالی برای نفس کشیدن گوشیم نگذاشته بود. تماس از ساریه بود. پشت خط فریاد می‌زد. صدایش می‌لرزید و هر کلمه را چند بار تکرار می‌کرد.

‌ـ زینب، زینب، کجایی؟کجایی؟ چرا داخل سالن نیستی مگه نگفته بودی سی‌دی گم شده؟

بغضم که میانه گلویم گیر کرده بود، می‌ترکد و می‌گویم:

ـ بله دیگه ساریه... چرا این‌قدر تکرار می‌کنی؟!

با صدایی لرزان و بلند می‌گوید:

ـ پس این چیه که داره پخش می‌شه؟!

ساریه گیجم کرده بود. سرم گیج می‌رفت. از روزی که رفته بودم داخل دفتر مسئول مسابقات و آن‌طور داد و فریاد کرده بودم و تمام دفترشان را برای پیدا کردن سی‌دی‌ها زیر و رو کرده بودم و هیچ نیافته بودم، سردرد و سرگیجه عجیبی داشتم. باز با شنیدن نام سی‌دی همان سر درد لعنتی به سراغم آمد.

ساریه از سکوتم عصبانی می‌شود و فریاد می‌زند:

ـ زینب با توام، خوابت برد؟

ـ نه ساریه بگو چی شده چرا فریاد می‌زنی؟!

ـ میگم سی‌دی پیدا شده، پاشو بیا سالن.

نفهمیدم چطور از جایم بلند شدم. خس‌خس سینه‌‌ام تند راه رفتن را برایم سخت کرده بود. چادر را در دستانم جمع کردم. چشمم را دوختم دوباره به گنبد و گفتم خانم شما که می‌دانید این دخترکان با چه زحمتی در این مسابقه شرکت کردند. اصلا با چه دردسری قالی‌هایشان را به رج آخر رساندن تا پول کافی برای سفر به ایران را داشته باشند. به قول صبرگل بچه‌های دشت برچی نادارن و به سختی روزشان شب می‌شود.

گفتم صبرگل و یاد لبخند شیرینش افتادم. یاد همان روز که اولین دیدارمان اتفاق افتاد. همان روز که تا رسید به من گفت:

ـ جانتان جور است؟

اصلا وقتی حرف می‌زد شهد و شکر از کلامش می‌چکید. از همان جا بود که عاشق فارسی دری شدم.

بالبخند گفته بودم:

ـ بله عزیزجان جور جور است.

تبسمی کرد اما مثل گل نوشکفته‌ای که به یک‌باره پرپر شده باشد لبانش را جمع کرده و چهره‌اش درهم فرو رفته بود.

با دست دخترکی را که آن طرف حوض زانو بغل کرده بود، نشانم داد و گفت: آن دخترک، خواهرزاده‌ام هست، امروز نه سالش تمام می‌شود. قرار بود با مادرش در روز میلاد حضرت به قم بیاییم و جشنش را اینجا بگیریم و بعد هم به مشهد برویم اما مادرش چند وقت پیش در یکی از این انفجارهای تروریستی شهید شده. با هزار کلک آوردیمش اینجا، حالا می‌گوید که چون مادرم نیست به مشهد نمی‌آیم.

من هم گردنم را کج کرده و گفته بودم:

ـ از دست من چه کاری ساخته است؟

صبرگل بغضش را خورده و گفته بود:

ـ نفیسه حافظ قرآن است و بسیار زیبا قرآن می‌خواند اگر امکان دارد سؤالی از او بپرسید که جایزه‌اش سفر مشهد باشد.

دوستان خادم را خبر کرده بودم و مسابقه‌ای با چند دختر دیگر برگزار کردیم و نفیسه را راهی مشهد کردیم.

همین جا بود نقطه گره خوردن دل من و صبرگل. دوست ندارم لحظه‌ای از گنبد چشم بردارم. خانم جان، گفته بودم که او نیز معلم است و عاشق بچه‌ها، برای شرکت در این مسابقه روزها زحمت‌ها کشیده و حرف‌ها خورده. اصلا خانم جان از وقتی که مراسم روز دختر را که به مناسبت میلاد شماست دیده چند وقتی است که پیگیر شده تا در افغانستان هم روز دختر با تولد شما پیوند بخورد.

باز وسط درددل‌هایم ساریه زنگ می‌زند و از پشت تلفن فریاد می‌زند:

ـ زینب پس کجایی؟چرا نمیای، مگه خودت هم افغانستان هستی؟

صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:

ـ باشه ساریه جان، چند دقیقه تحمل کنی رسیدم.

راه کش آمده. گویی سالن را چند متر دورتر برده‌اند. پاهایم را می‌کشم. نفسم تنگ شده از شدت هیجان. نکند ساریه اشتباه کرده؟ باز رو به حرم می‌کنم...

از پشت کسی چادرم را می‌کشد. با لهجه شیرینش می‌گوید:

ـ مانده نباشی زینب خانم. کجا با عجله؟

برمی‌گردم. معصومه است دختر تپلی لپ قرمزی، دستش را جلو می‌آورد و می‌گوید:

ـ مهربانی.

شیرینی را برمی‌دارم و یادم می‌آید که مهربانی یعنی «بفرمایید» نگاه به چهره مادرش زهرا می‌کنم. برگه آزمایش را هم در دستش گرفته. می‌خواهم تبریک بگویم که معصومه می‌پرد وسط حرفم و می‌گوید:

ـ مادرم دوجان است.

ذهنم جرقه‌ای می‌زند و یاد لیست صبرگل می‌افتم. همان که معانی ایرانی بعضی از کلمات افغانی را برایم فرستاده بود. بعد با ذوقی شبیه معصومه گفتم:

ـ یعنی باردار است دیگر؟

زهرا مرحبایی به من می‌گوید برای تسلط به زبانشان. باید زودتر بروم اما شوق هم‌صحبتی‌شان به لهجه دری، دل کندن را برایم سخت می‌کند.

زهرا پیش دستی می‌کند و می‌گوید:

ـ زینب جان سه‌شنبه آینده در کفشداری می‌بینمت.

من هم هر چه از فارسی دری بلد بودم رو می‌کنم و می‌گویم:

ـ عزیزکانم از پگاه در قفایتان تاخته‌ام...

هر دو دلشان را می‌گیرند و کلی می‌خندند.

من هم با چهره‌ای جدی می‌گویم:

ـ واقعا راست می‌گویم از صبح منتظرتان بودم. بعد از یک سال دیدنتان در روز سه‌شنبه، آن هم کنار حوض و شمعدانی‌های سرخ آبی، یک سه‌شنبه که نباشید جای‌تان واقعا خالی است.

زهرا لبخندی می‌زند و در جواب می‌گوید:

ـ خدا کند همیشه آبت سرد و نانت گرم باشد.

این را می‌گوید و می‌روند. عاشق این دعایشان هستم.کلا برچی‌ها همه مهربان هستند و خوش قلب.

ساریه شروع می‌کند به پیام دادن که به در ورودی سالن می‌رسم و به دعای آخر فیلم. صبرگل رو به همه دانش‌آموزان که در مسابقات فرهنگی دختران شیعه منطقه خاورمیانه، شرکت کرده بودند، این جمله را می‌گوید:

ـ خدا کند همیشه آبتان سرد باشد و نانتان گرم و سرزمین‌تان در صلح و آرامش.

وارد سالن شدم. سراغ مسئول مسابقات رفتم. قبل از اینکه حرفی بزنم عذرخواهی می‌کند و می‌گوید:

ـ فرصتی بدهید تا دوباره آثار را بازبینی کنیم.

ساریه نفس‌زنان خودش را به من می‌رساند و می‌گوید:

ـ از اول هم سی‌دی گم نشده بود. فکر کنم جایی مخفی شده و در پی دلبری بود.

ـ راست می‌گفت اما سر همین دلبری، نصف عمر شدم.

در سالن تنها ماندم و به روزهای پر استرسی فکر کردم که تمام شده بود. باز صدای تلفن مرا به خود آورد. صبرگل بود.

گوشی را برداشتم. با لهجه قشنگش باز همان جمله را تکرار کرد:

ـ زینب خانم جانتان جور است؟

بعد از چند ثانیه گوشی را گرفت سمت بچه‌ها،کنار قالی‌هایشان نشسته بودند. چشمانم از مهارتشان پر از اشک شد و در دل خدا را شکر کردم که سی‌دی پیدا شد و حق بچه‌ها ضایع نشد.

چقدر زیبا و هنرمندانه تار و پودش را به هم بافته بودند. قرار است اگر در مسابقات فرهنگی حرم رتبه بیاورند هدیه دختران هزینه رفت و برگشت و اقامت سه روزه در قم باشد و در روز میلاد حضرت هم در همین سالن از آن‌ها تقدیر شود. قالی را هم برای سوغاتی‌هاشان می‌خواهند بفروشند. صبرگل می‌گفت شاید اول به مشهد بروند و بعد بیایند قم.

به صبرگل گفتم که منتظر باشد تا جواب قطعی مشخص شود. شروع کردم به قدم زدن. بعد از نیم‌ساعت مسئول مسابقات آمد. دستپاچه شد و به پشت سن رفت و مردمی که منتظر بودند را به صبر دعوت کرد و شرح ماجرا داد.

اسامی را خواند. در بخش جایزه ویژه 8 نفر را برگزیدند که 4 نفرشان از افغانستان بودند؛ زرعونه، عارفه، کامله و ریحانه. اسامی برایم آشنا بودند. به پیام‌های صبرگل رجوع کردم. بله همان چهار نفری بودند که هم درس می‌خواندند و هم قالی‌بافی می‌کردند. سریع با صبرگل تماس تصویری گرفتم اما خبری از او نبود. با خودم گفتم حتما تا برسد خانه نت را خاموش کرده.

به سمت حرم برگشتم. روبروی گنبد نشستم. همان جای همیشگی روی پله حجره پروین اعتصامی و این‌بار پیام دادم. باز هم خبری نشد. قرار بود هماهنگی‌های لازم را بکنم تا یک ماه دیگر بچه‌ها و صبرگل راهی حرم شوند. شادی دررگ‌هایم موج می‌زد اما از اینکه صبرگل را نمی‌یافتم عصبی شده بودم. استرس هم داشت به آن اضافه می‌شد.

از سر بی‌حوصلگی باز گوشی را در دستم گرفتم. صفحات مختلف را چک کردم. پیام یکی از خبرگزاری‌ها بالا آمد. تیتر درشت خبر، خنده را بر لبانم خشک کرد. حتی گردش خون هم در رگ‌هایم متوقف شد. انفجار تروریستی درکابل... شهادت دختران مدرسه سیدالشهدا... کتانی خونی که زیرش نوشته بود؛ جان مادر کجاستی؟!.

تیتر خبرها دیوانه‌کننده بود. آمار تلفات همین طور بالا می‌رفت و من بی‌خبر از صبرگل دوبار آخرین عکسش را با بچه‌ها نگاه کردم. چندین بار تماس گرفتم اما خبری از صبرگل نبود. در دلم فقط دعا می‌کردم که خبر دروغ باشد...

چند ثانیه‌ای نگذشت که همان عکس روی سایت خبری بالا آمد که به رنگ خون رویش نوشته شده بود:

آخرین عکس معلم و دانش‌آموزان مدرسه سیدالشهدا، دختران پرپر دشت برچی...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: