ماهمنیر داستانپور
قسمت پانزدهم:
سؤالات انباشته در ذهنم انقدر زیاد شدند که احساس میکنم به کل اشتهایم را از دست داده و برای خوردن حتی یک رشته از ماکارونی خوش رنگ و لعاب مادر هیچ جایی در معدهام ندارم اما برای رسیدن به جواب باید حداقل اندکی سر سفره و میان جمع خانوادگی بمانم. حتی اگر مجبور باشم خرابکاری بچههای برادرم را که مانند سیلی نابهنگام کمی قبل از شام، به خانه سرازیر شدند را تحمل کنم. به قیافههای شر و شیطانشان که بیشتر به نازنین رفته تا سامان نگاه میکنم. طفلی نازنین برایشان خیلی زحمت کشیده، انقدر برای تربیت و آموزش رفتار پسندیده به بچههایش وقت گذاشته که هیچ کدام حتی مرتب نشستن پای سفره غذا را بلد نیستند. با خود میاندیشم واقعا برای این زوج نمونه چه فرقی میکند دختر داشته باشند یا پسر که در پی دختردار شدن هستند. خداییش را هم بخواهی نازنین دختردار هم بشود؛ نه تنها تاجی به سر عالم نخواهد زد؛ بلکه ممکن است نام نیک زنان بزرگ تاریخ را هم به کلی از صفحه روزگار محو کند. لابد دخترش هم یک موجودی میشود؛ بدتر از چهار پسر قبلی که به دنیا آورده! راستی آدمها چرا اینطورند؟ اگر دختر داشته باشند ناراضیند که چرا پسرِ کاکل زری ندارند و اگر عین اینها چهارتایش را داشته باشند؛ باز از خود شاکیند که چرا دخترِ پیرهن پری به جامعه تقدیم نکردند؟
ناخودآگاه از دیدنشان خندهام میگیرد. آن از مادر خانواده یا همین نازنین خانم، یگانه دوران که انقدر لُمبانده نایی برای نفس کشیدن ندارد. این هم از بچههای همه چیز تمامش که نمیدانند چطور رشتههای بلند ماکارونی را دور چنگال پیچیده و به دهان بگذارند. انقدر که سر و صورت و پیراهنشان غذا خورده و چرب و چیل شده؛ هنوز یک رشته هم نصیب دهانشان نشده! سامان هم که گویی در عوالم دیگر سیر میکند و سرش را با یکی دو چنگال ماکارونی گرم کرده و بیشتر مشغول بازی با غذاست تا خوردنش!
با اینکه دل خوشی از این آتش پارهها ندارم ولی به عنوان تنها عمهای که دارند؛ کمی، فقط کمی آن ته و توهای دلم برایشان میسوزد. دوست دارم رفتار درست را یادشان بدهم ولی میترسم شیطنتشان کفرم را در بیاورد. با این حال دست پیش میبرم و چنگال کوچکترینشان را گرفته و سعی میکنم در کمال محبت غذا خوردن را یادش بدهم که یکباره نازنین چنگال را از دستم میقاپد و آن را به دهان بچه که چیزی نمانده با این حرکت محیرالعقول دچار خفگی شود؛ فرو میکند.
ـ بچهام خودش بلده بخوره عمهجون!
و این یعنی سرت به کار خودت باشد سرکار علیه عمه خانم! پوزخندی نثار رفتار بیادبانهاش میکنم و هزار کلمه غیر قابل پخش پشت لبهایم صف میکشند تا بر سرش فرود آیند اما به حرمت بزرگترها چیزی نمیگویم و تمام کلمات را با جرعهای آب به معده میفرستم. این گردهمایی شبانه نه تنها برایم سود نداشت و کمکی در رسیدن به جواب سؤالهایم نکرد؛ بدتر باعث شد با خلقِ تنگ و حالِ گرفته به خانه خودم بازگردم. سرکار نازنین خانم خواست به این وسیله تشر مادر را جبران کند که کرد؛ دستش هم درد نکند. من هم بلدم مانند یک جنگجوی کارکشته منتظر فرصت بمانم تا...! نه، همین جا از پیگیری این بازی کودکانه انصراف میدهم. بیشتر از آن گرفتارم که وقتم را با این بازیها تلف کنم. به جایش نقشه بهتری میکشم که بدون زحمت به هدف رسیده باشم.
پنجره جذاب و به شدت سینمایی اتاقم را باز کرده و کوچه را تماشا میکنم. چراغ خانهها روشن است و لابد همه مشغول صرف شام! از ته دل آرزو میکنم هیچ سفرهای خالی نباشد و هیچ لبی بیلبخند نمانده باشد. بعد دست میبرم سمت گوشی تلفن و شماره عمه کوچکم را میگیرم.
ـ بهههههه، سلام برادرزاده بی معرفت خودم! چی شده این وقت شب یاد ما کردی؟ کی گفته بالای چشمت ابروئه؟ بدخواه مدخواه داری عکس بده جنازه تحویل بگیر!
هنوز هم مثل گذشته این لحن شیطان و پسرانهاش را دارد. رفیق دوران بچگیم خوب مرا میشناسد اما چیزی از ماجرای این چند دقیقه پیش به زبان نمیآورم. دروغ نیست اگر بگویم دلم برایش تنگ شده، خیلی وقت است که ندیدمش! ولی کمی روغن داغش را زیاد میکنم و دل تنگی را بیشتر از آنچه هست جلوه میدهم. اینکه مدتهاست تهران نیامده تا مانند گذشته با هم وقت بگذرانیم را بهانه کرده و میخواهم رویم را زمین نزند.
ـ آخ که خودمم دلم ضعف میره واسه یه سینما رفتن با تو، یاد قدیما بخیر! چه خوش بودیم! به قول معروف شوهرداری به داری! والله تا عروسی نکرده بودم اینا حالیم نمیشد. حالا بذار با نادر حرف بزنم. شایدم یه ماه از شوهرداری استعفا دادم، با این دو تا آتیش پاره مامان اومدیم خونتون! شاید خودِ نادرم اومد. انقدر خودشو درگیر کار کرده، به کلی داره کچل میشه!
صدای آقا نادر را که از آن طرف بلند میگوید: «کچل خودتی» و بعد میخندد را میشنوم. همیشه روی موهایش حساس بوده و انگار هنوز هم هست. انگار دعوتم چندان هم بدموقع نبود؛ شاید خودشان هم منتظر فرصتی برای رفع خستگی بودند. میدانم معنای حرف عمه و قول نیم بندش برای تهران آمدن، یعنی کار تمام است و باید نهایتا تا یکی دو روز دیگر منتظرش باشم. قصد ندارم از اینکه دعوتش کردم به جز با مادر، با کس دیگری حرف بزنم. دلم میخواهد قیافه غافلگیر شده نازنین را وقتی با لبخند کشدار عمه مواجه میشود ببینم. فکر نمیکنم از کسی بیشتر از عمه مهرنوش در این دنیا بیزار باشد.
بیچاره بدترین خاطرات را از او به یادگار دارد. مثل روز عقدش که عمه بیسر و صدا پارچه روی سر عروس و داماد را به تور سر نازنین دوخت و دختر بیچاره را مایه خندهی همگان کرد. یا در مراسم عروسی که انقدر نازنین را مجبور به انجام حرکات موزون کرده بود که عروس بیچاره به سرگیجه دچار شد و نتوانست حتی یک لقمه غذا به دهان بگذارد. بدتر از آن هم مراسم پاتختی بود که وقت آرایشگاه عروس را با تقلید صدای خواهر نازنین کنسل کرد و عروس بینوا مجبور شد با یک میکاپ ساده و دمدستی در جشن ظاهر شود.
باید اعتراف کنم که با هیچ کدام از این کارهای عمه موافق نبوده و نیستم اما وقتی به این فکر میکنم که سامان با گذاشتن هزار عیب نابجا روی خواهر شوهر مهرنوش و رد کردنش چه آتشی در زندگی عمه روشن کرد؛ کمی به او و عصبانیتش حق میدهم. بیچاره هنوز هم به خاطر ماجرای خواستگاری از خواهرشوهرش و رفتار نابجای سامان، از قوم شوهر نیش زبان میشنود. اما کاش برادرم به جای نازنینِ از همه جا بیخبر مجازات میشد.
با خاطری آسوده از اینکه احتمالا به زودی قافله پر تعداد سامان خانه ما را پس از آمدن عمه جان مهرنوش، ترک خواهند کرد؛ روی تختم دراز میکشم و برای رسیدن به جواب سؤالهای بیشمارم که هنوز بیجواب مانده؛ نقشه میکشم. باید هر طور شده فردا دست به کار شوم و داستان حسن آقای کبابی و خانواده مرموزش را تمام کنم.
جزوه ویراستاری را برداشته و با یادآوری شکل و شمایل خانم شادمان و حرفهایش شروع به خواندن میکنم. روز سختی داشتم و عجالتا خستهتر از آنم که بیشتر از یکی دو پاراگراف پیش بروم و کمکم چشمهایم بسته میشود.
صدای زنگ ساعت شماتهدار بیبی صدیقه که در خانه میپیچد؛ با خمیازهای که کم مانده به وسعت دهانم چند سانتی بیافزاید از تختخواب جدا میشوم و کار روزانه را شروع میکنم. امروز قصد دارم صبحانه را همین جا در خانه دنج و جذاب خودم نوش جان کنم؛ بعد هم بهعنوان اولین قدم خودم را به گلفروشی جاسم خان برسانم. شاید بتوانم اطلاعات ذی قیمتی به دست آورم. اگر هم نشد؛ حداقل با خرید چند شاخه گل، به خودم روحیه خواهم داد.
جاسم خان و همسرش سلیمه بانو تقریبا ده یازده سالیست که از بوشهر به شهر و محله ما آمدهاند. پیشترها از دخترش ناریه شنیدهام که پدرش سابقا در شهر خودشان روی قایق کار میکرده و ماهیگیر بوده! اما بعد از یک دعوای قبیلهای هر چه داشته فروخته و با خانواده کوچکش راهی تهران شده!
کنار گلهای رنگارنگ دکانش میایستم و به این میاندیشم که سر حرف را باید از کجا باز کرد؟! که یکدفعه درب مغازه باز میشود و رضا مثل یک ناجی به داخل دکان پا میگذارد. قیافه درهم و گرفته رضا، دهان جاسم خان را باز کرده و بیتوجه به حضورِ من، چیزهایی میگوید که برای شنیدنش حاضر بودم کلی از گلهای مغازه را بخرم.
اینجاست که بعد از آن همه انتظار، درست مانند ایکیوسان ریزترین نکات را کنار یکدیگر میگذارم تا معما را حل کنم.
ادامه دارد...