کد خبر: ۶۵۵۸
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۵۱
پپ
صفحه نخست » داستانک


سیده زهرا طباطبایی

اگر خلاص محال است از این گنه که مراست

بدان کرم که تو داری امیدواری هست

سعدی

این داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده البته خیال نویسنه در پردازش آن نقش داشته است.

حمیده پوشیه‌اش را پس می‌زند و مقابل ابوالیسر زانو می‌زند. چشمان مرد به گردن‌آویز طلایی و نگین‌های فیروزه‌ای دور گردن زن گره می‌خورد و آرام آرام به سمت صورتش پیش می‌رود. تپش قلبش تند می‌شود. چشم‌های درشت و سرمه‌کشیده حمیده در نظرش آن‌قدر زیباست که نمی‌تواند دست از تماشایشان بردارد. ابوالیسر محو صورت زن می‌شود و همه چیز را فراموش می‌کند و دیگر «رطب... رطب» را فریاد نمی‌زند. خیره و بدون آن‌که پلکی بزند، به صورت زن روبرویش نگاه می‌کند و از خود می‌پرسد: «عجب سیمایی! بعید می‌دانم زیباتر از این زن در عالم وجود داشته باشد.»

حمیده بی‌توجه به نگاه‌های خرمافروش، دست درکُپه خرما می‌کند و یک دانه رطب در دهانش می‌گذارد. رطب را خورده‌نخورده تف می‌کند. اخمی بر ابروهای هلالی‌اش می‌اندازد، پشت چشمش را نازک می‌کند، خشی در صدای نازکش می‌اندازد و می‌گوید: «برای همین رطب‌های گندیده گوش بازار را کر کرده‌ای و تند و یک‌نفس رطب تازه و اعلاء را فریاد می‌زنی؟»

ابوالیسر نه خشمگین می‌شود و نه ناراحت. همین که زن نگاهش کرده و سرصحبت را باز کرده برایش کافی‌ست، فوراً خم می‌شود و صورتش را نزدیک به صورت حمیده می‌برد، حسی شبیه عشق وجودش را فرا می‌گیرد و عطر حمیده چون خون در تمامی رگ‌هایش می‌دود.

هربار که حمیده تکانی می‌خورد، آویزهایِ فیروزه‌ای دورگردنش نیز تکان می‌خورند، جلوه‌شان بیشتر می‌شود و ابوالیسر دیوانه‌تر. رقص نگین‌های فیروزه‌ای، بر گردن زن فکر تازه‌ای را در ذهن ابوالیسر می‌پروراند. ابوالیسر با یک نگاه سرتاپای زن را می‌نگرد و زیرلب می‌گوید: «فتبارک الله احسن الخالقین.» سپس آهسته با لحنی مرموزانه، طوری که انگار بخواهد راز بزرگی را افشا کند در گوش زن می‌گوید: «رطب‌های درجه یکم را در خانه گذاشته‌ام، آن‌ها را به هرکسی نمی‌فروشم. اگر طالب رطب مرغوب هستی، پشت‌سرم بیا تا آن‌ها را نشانت دهم.»

ابوالیسر گوش تیز می‌کند و قدم به قدم حمیده را می‌شمرد. صدای قدم‌های حمیده همراه با جیلینگ جیلینگ خلخال‌‌ پایش، بند دل ابوالیسر را پاره می‌کند. هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شوند؛ ابوالیسر بی‌تاب‌تر می‌شود. دانه‌های درشت عرق از پیشانی ابوالیسر، روی گونه‌های استخوانی‌اش شُره می‌کند.

وارد حیاط می‌شوند و ابوالیسر در را به دور از چشم حمیده قفل می‌کند. حمیده بار دیگر پوشیه‌اش را پس می‌زند. سر می‌چرخاند و با تعجب می‌بیند که جز یک آسیاب و چند سبد حصیری، چیز دیگری در حیاط نیست. پیش از آن‌که چیزی بپرسد، ابوالیسر خودش را به حمیده نزدیک می‌کند. حمیده می‌ترسد. خودش را جمع می‌کند و به سمت در خروجی، قدم تند می‌کند. ابوالیسر به تماشای گریز حمیده می‌ایستد و می‌خندد: «پس فقط چشمانت چون آهوان دل‌فریب نیست. آهو صفتی و چگونه گریختن را نیز بلدی.»

حمیده چنان تند و محکم نفس می‌زند که گردن‌آویز همراه با تمامی نگین‌های فیروزه‌ای روی گردنش بالا و پایین می‌رود. ابوالیسر دیوانه‌وار می‌گوید: «آهوی خوش‌خط و خال بی‌جهت تقلا مکن، در قفل است و تو چند ساعتی را مهمان منی»

ابوالسیر یک قدم به سمت جلو برمی‌دارد و حمیده دو قدم به سمت عقب. ابوالیسر قهقهه می‌زند، قدمی دیگری برمی‌دارد و می‌گوید: «چقدر هنگام گریز زیباتری!» حمیده ناله می‌کند، عقب و عقب‌تر می‌رود، پایش به آسیاب گیر می‌کند، عبا از روی سرش سر می‌خورد و دور پایش می‌پیچد و او با صورت جلوی پای مرد می‌افتد.

ابوالسیر کاسه صبرش سرازیر می‌شود. سرش داغ می‌کند و قلبش تند و بی‌قرار می‌زند. به سمت حمیده قدم برمی‌دارد. زن ناله‌ای جان‌سوز سرمی‌دهد، انگار که دارد جان می‌دهد. صدای ناله‌اش شبیه زنی‌ست که یک‌باره تمام شهر روی سرش آوار شده‌ و او زیر انبوه کاهگل‌ها به اجبار نفس می‌کشد. آب چشمانش روی گونه‌اش می‌غلتد. ابوالیسر اشک‌های زن را می‌بیند که چون رودی سیاه روی گونه‌اش می‌غلتند. حمیده چون بید می‌لرزد و بی‌وقفه التماس می‌کند.

خورشید در وسط آسمان می‌تابد و صدای اذان از جانب مسجد بلند می‌شود. مؤذن «أشهد أنّ محمّد رسول الله» را فریاد می‌زند و حمیده با شنیدن صدای اذان و نام پیامبر بیشتر می‌گرید، مرد را به خاتم‌الانبیاء قسم می‌دهد و به او می‌گوید: «ای مرد! مگر سخنان پیامبر را راجع به عذاب دوزخ نشنیده‌ای؟ از خدا بترس و از من دور شو که آتش دوزخ به عیش امروزت نمی‌ارزد.» نام رسول خدا قفل دستان ابوالیسر را باز می‌کند، تن آتشینش به یک‌باره یخ می‌زند، سرش درد می‌گیرد و ترس تمام وجودش را فرا می‌گیرد. آب دهانش را روی دامن حمیده تف می‌کند و می‌گوید: «لعنت یه سیمای دل‌فریبت! لعنت به چشمان زیبا و صورت همچون ماهت.» اشک‌هایش تا روی محسان حنایی‌اش سر می‌خورد. در مقابل چهره بهت‌زده حمیده به عقب می‌رود و می‌گوید: «تو زن نیستی، تو شیطانی... آری یقین دارم خناسی و آمده‌ای تا مرا بی‌آبروی دنیا و آخرت کنی.»

***

ابوالیسر مردد است که برود یا نرود، چندین‌بار راه رفته را بازمی‌گردد، سرانجام کلافه از گز کردن کوچه، شرمنده و خجل کوبه در خانه رسول‌الله را می‌کوبد. سرش را پایین می‌اندازد، روی نگاه کردن به چشمان پیامبرش را ندارد. با آستین عرق‌های پیشانی‌اش را پاک می‌کند. آرامش حبیب خدا به او جرأت می‌دهد تا حرفش را بزند، خودش را برای هرگونه کیفری آماده می‌سازد و مِن‌مِن‌کنان ماجرای ظهر را برایشان تعریف می‌کند.

ابوالیسر کودکانه می‌گرید و از کرده خود پشیمان است. مردی که کنار پیامبر نشسته، چندین‌بار دست‌هایش را بر رانش می‌زند و با صدای بلند استغفار می‌گوید، سپس طاقتش تمام می‌شود، به ابوالیسر تشر می‌زند و می‌گوید: «شرمت باد مرد! لااقل این رفتار زشت خود را از رسول‌الله پنهان می‌داشتی...» ابوالیسر در میان هق‌هق‌هایش رو به پیامبر می‌گوید: «به خدا سوگند خلوتی با او نداشته‌ام و دامان خویش را آلوده آن گناه بزرگ نساخته‌ام. به او که نزدیک شدم با التماس‌ها و حرف‌های زن به خود آمدم، نامتان را که شنیدم فوراً از او دور گشتم و از کرده خود پشیمان شدم.»

هنوز حرف‌های ابوالیسر تمام نشده که صدای اذان در خانه می‌پیچد. پیامبر از جای خود برمی‌خیزند و برای اقامه نماز عصر خود را محیا می‌سازند. ابوالیسر به امید کلامی از جانب پیامبری که به بین همگان به مهربانی معروف است، وضو می‌گیرد، استغفار می‌گوید و پشت‌سرشان به نماز می‌ایستد.

نماز که تمام می‌شود پیامبر، ابوالیسر را به سمت خود فرا می‌خوانند. این اولین‌بار است که ابوالیسر با صدای پیامبر پرتشویش می‌شود، می‌ترسد نکند پیامبر او را صدا زده تا در برابر همگان حکم شلاقش را صادر کند. پشیمان می‌شود و افسوس می‌خورد که ای کاش به گناهش اعتراف نمی‌کرد. نگاهی به اطراف می‌اندازد تا راهی برای فرار پیدا کند. عده‌ای جلوی در مشغول صحبت هستند و راه را بسته‌اند.

مردی به شانه‌اش می‌زند و می‌گوید: «تو را چه شده؟ برخیز! مگر نمی‌شنوی که پیامبر خدا صدایت می‌زند.» ابوالیسر بهت‌زده به مرد نگاه می‌کند، با صدای دوباره او به خودش می‌آید. از مرد می‌پرسد: «مطمئنی که پیامبر خدا مرا صدا زدند؟» مرد متعجب از احوال ابوالیسر می‌گوید: «آری! منظورشان به تو بود. اصلاً مگر فی‌المجلس غیر از تو ابوالیسر عمرو بن غزیه الانصارى دیگری هم داریم»

او گرچه توان ایستادن ندارد اما به زحمت روی پایش می‌ایستد و به سمت پیامبر می‌رود. همان‌ طور که سرش به زیر است به چشمان حبیبش نگاه می‌اندازد. هاله‌ای از مِهر را در چشم‌هایشان می‌بیند، دیگر اثری از اندوه بر چهره ندارند و بر لبشان غنچه تبسم نشسته است. پیامبر از او می‌پرسند: «آیا نماز عصر را با ما به‌جا آورده‌ای یا خیر؟»

ابوالیسر به جایی که هنگام نماز ایستاده بود اشاره می‌کند و می‌گوید: «بلی ای رسول خدا، همین‌جا ایستاده بودم و نمازم را به جماعت‌تان خواندم.»

پیامبر رو به ابوالیسر می‌کنند و آیه‌ای را که برایشان نازل شده می‌خوانند: «اقم الصلاه طرفی النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات.» همه محو صدای پیامبر می‌شوند و با جان و دل به کلام رسولشان گوش فرامی‌دهند.

ابوالیسر با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و پیامبر او را بشارت می‌دهند و می‌فرمایند: «برو، همین نماز کفاره رفتار بدی بود که انجام دادی.»

ابوالیسر از شدت خوشحالی زبانش بند می‌آید. سر به سجده می‌گذارد و خدا را شکر می‌کند. مردی که در خانه حضور داشته و ماجرا را می‌داند، با تعجب می‌پرسد: «یا رسول‌الله! آیا این آیه فقط در رابطه با این مرد است یا برای تمامی‌ ماست؟»

ـ برای همه به طور عموم است.

همهمه‌ همه‌جا را فرا می‌گیرد. هرکس چیزی می‌گوید. گروهی می‌خندند و گروهی دهان به حیرت باز می‌کنند. اشک شوق در چشم مردی حلقه می‌زند و به شکرانه نزول آیه، نماز شکر می‌خواند. چند جوان دور پیامبر حلقه می‌زنند و سؤال می‌پرسند. مردی که در صف اول ایستاده بود به پسرش می‌گوید: «چندی پیش از زبان پیامبر کلامی را شنیدم که مصداق همین آیه بود، پیامبر فرمودند: وقتی که انسان برای نماز وضو می‌گیرد گناهانش ریخته می‌شود و زمانی که رو به قبله می‌کند، پاک می‌شود.» مرد دیگری سلام نمازش را می‌دهد و پیش از آنکه دعایی بخواند حرف‌شان را قطع می‌کند و رو به پدر و پسر می‌گوید: «این همه تعجب برای چیست؟ مگر نشنیده‌اید که بارها رسول‌الله فرمودند: اقامه کننده نمازهای روزانه مثل کسی‌ست که هر روز پنج مرتبه در نهر آبی که جلوی منزل اوست خود را شستشو می‌دهد.» ابوالیسر سر از سجده برمی‌دارد و با صدایی لرزان می‌گوید: «سوگند به خداوندی که محمدصلی‌‌الله‌علیه‌و‌آله را به سویمان مبعوث کرد، او را آخرین فرستاده خود قرار داد و رحمت‌للعالمین خواندش؛ آیه‌ای که امروز برای پیامبر نازل شد، امیدبخش‌ترین کلامی بود که در عمر شنیده‌ام.»


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: