کد خبر: ۶۵۵۷
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۵
پپ
صفحه نخست » داستانک


قدسی خان‌بابایی

همه چیز را درک می‌کردم غیر از آن «یادش به خیر»‌های گاه و بیگاه را. به محض اینکه مامان‌بزرگ و دایی و مامان دور هم جمع می‌شدند، چند دقیقه یک بار این عبارت را می‌شنیدیم. یک بار با نرگس شمردیم. توی سه ساعتی که من و مامان خونه دایی‌محمد بودیم، سیزده بار گفتند یادش به خیر!

تابستان‌ها، خانه دایی‌محمد سقف آرزو بود. طبق یک قرارداد نانوشته چندساله شنبه عصر، مامان آماده رفتن می‌شد. من به صورت شگفت‌انگیزی جمعه‌ها دختر خوبی می‌شدم. باید دل مامان را به دست می‌آوردم. با بچه‌های آبجی که از صبح تا شب توی خانه‌مان آتش دنیا را سوزانده بودند؛ دعوا نمی‌کردم. بعد از رفتن آبجی و دوقلوها به مامان کمک می‌کردم خانه زلزله‌زده را مرتب کند و غروب رخت‌خواب‌های پشت‌بام را خودم پهن می‌کردم. معمولا این شیرین‌بازی‌ها جواب می‌داد.

خانه دایی دو خیابان بالاتر از ما بود. اگر مامان سرحال بود پیاده می‌رفتیم و گرنه با یک کورس تاکسی.

از لحظه‌ای که نرگسِ دایی در را باز می‌کرد، پچ‌پچ‌هایمان شروع می‌شد. همیشه اولین جمله این بود:

ـ شب می‌مونی؟ تو رو خدا بمون

مامان‌بزرگ توی اتاق خودش کنار سماورنشسته بود و بوی اسفند و چای دارچین توی اتاق پیچیده بود. همه روسری‌های مامان‌بزرگ والِ سفید بود، با لبه‌های قیطان‌دوزی. مادر زن‌دایی‌محمد هر سال می‌رفت حج عمره. هرسال هم یک روسری برای مامان‌بزرگ سوغات می‌آورد.

مامان‌بزرگ استکان‌ها را زیر شیرسماور توی نعلبکی‌ها می‌غلطاند و برایمان چای می‌ریخت. تا چای‌های لب‌سوزِ مامان‌بزرگ قابل خوردن شود؛ زن‌دایی با یک میوه‌خوری بلور می‌آمد. هیچکس نمی‌توانست مثل زن‌دایی قاچ‌های بزرگ هندوانه را این‌طور مستطیلی و صاف دربیاورد. یکی از بلوزهایی که خودش دوخته بود؛ تنش بود و یک دامن مشکی بلند تا مچ پایش. صورت گرد و تپلش با آرایش ملایم خواستنی‌تر می‌شد. مامان، حال پدر و مادر زن‌دایی را می‌پرسید و از آخرین خیاطی‌اش تعریف می‌کرد:

ـ یقه‌اش رو خیلی سکه درآوردی. رنگش هم خیلی به صورتت نشسته. دستت درد نکنه.

طولی نمی‌کشید که دایی می‌آمد. دو سه تا هندوانه بزرگ می‌گذاشت توی آشپزخانه و می‌آمد اتاق مامان‌بزرگ. با مامان دست می‌داد و لُپِ من را می‌کشید.

مامان می‌زد روی شانه‌های دایی:

ـ ماشالله... هزار الله‌اکبر.

دایی ظاهرا خیلی جدی می‌گفت:

ـ آبجی این زن ما رو پیر کرد. آخه شما چه جور خواهرشوهری هستی؟

زن‌دایی چپ‌چپ نگاهش می‌کرد. مامان زن‌دایی را برانداز می‌کرد و می‌گفت:

ـ خیلی دلت بخواد... صنمه خانومه والا... ما که همه‌اش بهش دعا می‌کنیم.

دایی می‌خندید و می‌زد روی پیشانی‌اش:

ـ عه... شما خواهر مایی یا خواهرِ ایشون؟

زن دایی می‌خندید:

ـ نظر لطفتونه آبجی خانم.

مامان‌بزرگ می‌گفت:

ـ زبونِ خوش، قلم پروردگاره.

همیشه بخش اعظم حرف‌هایشان تعریف کردن از گذشته‌ها بود. نمی‌فهمیدم چه چیز جذابی توی خاطره‌هایشان بود که هر بار از نو برای هم تعریف می‌کردند.

من و نرگس با هر«یادش به خیر» یواشکی می‌خندیدیم. تا مامان می‌گفت:

ـ یادش به خیر آب انبار...

ما می‌دانستیم مامان‌بزرگ الان می‌گوید:

ـ اقدس، تو حمام حاج یوسف رو یادت میاد؟

و بعد ماجرای افتادن دایی‌محمد توی خزینه را برای هزارمین بار تعریف می‌کرد. جالبی‌اش اینجا بود که همه جوری گوش می‌کردند که انگار اولین بار است می‌شنوند. یادش به خیر انارهای باغ بابا حاجی، یادش به خیر کوچه نایب حسین... یکی از بازی‌های من و نرگس این بود که یادش به خیرها را بشماریم و یواشکی بخندیم.

وقتی حرف به روزهای آخر عمر باباحاجی می‌رسید و چشم‌های میشی مامان‌بزرگ نمناک می‌شد، من و نرگس می‌دانستیم آخرهای مهمانی است و مامان تا چند دقیقه دیگر با گوشه چادرش اشک‌هایش را پاک می‌کند، بلند می‌شود و می‌گوید:

ـ خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه.

درست در همین لحظه دوتایی دستپاچه می‌شدیم و فکر می‌کردیم این‌بار چه بهانه‌ای جور کنیم که من خانه دایی بمانم. خداحافظی سرپایی‌شان ده دقیقه‌ای طول می‌کشید. هر چه مامان به در اتاق نزدیک‌تر می‌شد، قلب‌هایمان تندتر می‌زد. من قیافه مظلومی به خودم می‌گرفتم و سکوت محض اختیار می‌کردم. فقط نرگس از عهده‌اش برمی‌آمد. یک بار می‌گفت «عمه جون... اگه منو دوس داری»، یک بار می‌گفت «عمه... بذار بمونه... می‌خواد به من کوبلن‌دوزی یاد بده» «‌عمه... تو رو جون مامان‌بزرگ...» این آخرین حَربه بود. مامان با گفتن «قسم نده قربونت برم» تسلیم می‌شد.

مامان که می‌رفت اول کمی غریبی می‌کردم ولی خیلی زود با نرگس گرم بازی می‌شدیم. صدای تلق و تولوق ظرف‌ها که بلند می‌شد طبق سفارش مامان می‌رفتم توی آشپزخانه و می‌گفتم:

ـ زن‌دایی جون، کمک نمی‌خواید؟

زن‌دایی سفره را می‌داد دستم و دو سه تا خلال سیب‌زمینی سرخ شده. سیب‌زمینی‌ها را داغ‌داغ می‌گذاشتم توی دهانم و می‌دویدم توی اتاق مامان‌بزرگ. مثل برق سفره می‌انداختم و بشقاب‌ها را می‌چیدم.

غذای مامان‌بزرگ جدا بود؛ قیمه ریزه بدون رب و ادویه. چند سال پیش متخصص گوارش این غذا را برای مامان‌بزرگ تجویز کرده بود.

کم پیش می‌آمد مامان‌بزرگ خانه کسی برود. خانه ما هم سالی دو سه بار بیشتر نمی‌آمد، دایی دم در سفارش می‌کرد:

ـ راستی آبجی غذای حاج خانم...

مامان دست می‌گذاشت روی چشمش:

ـ خیالت راحت داداش‌جون...

مامان‌بزرگ غروب نشده منتظر دایی بود. چادر کرپ کیفی اتو خورده‌اش را سر می‌کرد و کیف پولک‌دوزی‌اش را دست می‌گرفت. حتی اصرار بابا هم فایده نداشت. مامان‌بزرگ می‌گفت:

ـ شب، خونه خودمون راحت‌ترم حاجی.

نگاه مامان بزرگ به ساعت بود تا دایی بیاید. دایی زیاد منتظرش نمی‌گذاشت. تا می‌آمد دست می‌انداخت دور شانه‌های مادربزرگ و می‌گفت:

ـ حاج‌خانم که خونه نیس، خونه‌مون سوت و کوره. هر کی می‌خواد ببینتش بیاد خونه حاج‌خانم.

بعد می‌خندید و می‌رفتند.

دست پخت زن‌دایی محشر بود. دایی بشقاب من و نرگس را پر از گوشت قیمه می‌کرد:

ـ بخورید ببینم کی برنده میشه!

بعد از غذا به اصرار من، زن‌دایی قبول می‌کرد ما ظرف‌ها را بشوییم. مامان‌بزرگ می‌گفت:

ـ آباریکلا... دختر باید جوهر داشته باشه! شب، ظرف کثیف نباید بمونه؛ برکت میره.

من و نرگس توی اتاق مامان‌بزرگ می‌خوابیدیم. تا دیروقت یواشکی حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. آخرش نرگس خوابش می‌برد و من مجبور می‌شدم بخوابم.

با صدای اذان مسجد، بیدار می شدم. مامان‌بزرگ توی سجاده‌اش ذکر می‌گفت. عاشق نماز خواندن کنار مامان‌بزرگ بودم. مامان‌بزرگ می‌گفت:

ـ تسبیح هم خوبه، ولی اگه با انگشت‌هات ذکر بگی روز قیامت همین بند انگشتات شهادت میدن.

دست می‌کشید روی سرم:

ـ آ باریکلا ننه! موقع نماز صبح فرشته‌ها روزی رو تقسیم می‌کنن. کسی که اون موقع خوابه، تا شب سر افتاده دیگرونه. یعنی هر چی بخوره از روزیِ دیگرون خورده.

من دلم نمی‌خواست تا شب نرگس از روزی من بخورد؛ هر جوری بود بیدارش می‌کردم.

بعد از صبحانه مامان‌بزرگ کیف پولکی‌اش را باز می‌کرد و به هر کدام یک اسکناس صد تومنی می‌داد:

ـ اگه چیزی خواستید برید بخرید. نرگس! فقط از حاج تقی... آباریکلا.

دیده بودم که صبح‌ها دایی پول می‌داد دست مامان‌بزرگ و می‌گفت:

ـ کم و کسری ندارید برگشتنی بگیرم؟

مامان‌بزرگ پول را می‌گذاشت توی کیفش:

ـ صدقه سر مرتضی علی همه چی هست. خدا برات بسازه.

خوشیِ مهمانی خانه دایی خیلی زود تمام می‌شد. از وقتی مامان می‌آمد تا به خانه برگردیم احساس چندگانه‌ای را تجربه می‌کردم. هم دلم برای خانه و دو قلوها تنگ شده بود هم دلم نمی‌خواست از پیش نرگس بروم. از زن‌دایی هم خجالت می‌کشیدم که بیشتر بمانم.

مامان بابت زحمت من عذرخواهی می‌کرد. زن‌دایی از من تعریف می‌کرد:

ـ خانمه... خیلی دختر خوبیه

توی دلم قند آب می‌شد. مامان می‌گفت:

ـ مادر! فردا بیا خونه ما. بچه ها هم میان، دور هم باشیم.

مامان‌بزرگ می‌گفت:

ـ ننه فردا میان آبگرمکن‌مون رو درست کنن؛ باید خودم باشم. خوب نیس زن جَوون بیاد پیش انظار مردها.

یا می‌گفت: «فردا زن‌داداشت می‌خواد بره بازار. باید خونه باشم نرگس تنها می‌مونه» «از مسجد میان دیگ و آبکش‌ها رو از تو زیرزمین ببرن، باید خودم باشم.»

مامان‌بزرگ مملکت خانه دایی را اداره می‌کرد. با ابهت، با احترام.

آخرین روزها دکترها گفتند:

ـ هم می‌تونید توی بیمارستان ازش پرستاری کنید هم توی خونه. دیگه زیاد فرقی نداره.

دایی صبح‌ها می‌نشست پای تخت مامان‌بزرگ. پول‌ها را می‌گذاشت توی کیفش و دستش را می‌بوسید. مامان‌بزرگ فقط نگاهش می‌کرد. شاید می‌گفت:

ـ خدا برات بسازه!

چقدر دلم برای مامان‌بزرگ و خانه دایی تنگ شده. حتی برای قهر و آشتی‌های‌مان با نرگس! یادش به خیر...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: