فائقه بزاز
از زبان استاد همیز جایی نوشته بودند: «فرض کنید دختر یک خانواده ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده، ازدواج میکنید و بهخاطر ادامه تحصیل همین طلبه ساده راهی نجف میشوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید، خدا به شما فرزندی میدهد. بعد این فرزند میمیرد! بعد دوباره فرزند میدهد، دوباره در همان بچگی میمیرد! دوباره فرزند میدهد دوباره... این درحالیست که فقر گریبانتان را گرفته. در حدی که یکییکی، اسباب خانه را میفروشید. حتی رختخواب! اگر دختر ثروتمندی باشید و این فقر و نداری، روال زندگی مشترکتان شود چه بر سر اعتقاد و حوصله و صبوری و اخلاقتان میآید؟ اگر قرار باشد چیز بزرگتری در ازای صبر بر فقر بگیرید چه؟»
خیلی عجیب است. بارها وصف این زندگی عاشقانه را شنیده بودم اما انگار بیانش در قالب این جملات برایم تبدیل به تلنگری برای عمیقتر فکر کردن شد. فکر کردن به نقش و جایگاه همسر علامه طباطبایی. جایگاهی که توانسته مرکزیت یک کانون گرم و متعالی باشد؛ کانون خانواده و فراهم آوردن بستری ایدهآل برای آفرینش شاهکاری بزرگ.
علامه درباره ایشان گفته بودند که: نوشتن المیزان را مدیون ایشانم.» یا «اگر صبر حیرتانگیز همسرم نبود نمیتوانستم ادامه تحصیل بدم»
علامه جایی دیگر گفته بودند: «ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام میدادند من جواب خانوم را میشنیدم! و همچین هنگامی که زیارت عاشورا میخواندند من جواب سلام امامحسینعلیهالسلام را میشنیدم!
در خاطرات علامه آمده است:«وقتی مشغول تحقیق و پژوهش بودم، با من سخن نمیگفت و سعی میکرد، شرایط آرامی برایم ایجاد کند، رشته افکارم گسسته نشود و هر ساعت در اتاق مرا باز میکرد و آرام چای را میگذاشت و میرفت.»
همین قدر ساده و بیتکلف، بدون هیاهو و خودنمایی. درست مثل معشوقی که با خدا معامله کرده تا در سکوت و آرامش پشتوانه حرکت مردش در مسیر رو به جلو باشد و لذت موفقیت او برایش کافی باشد.
یاد صحبت حضرت آقا میافتم: «هرجا که قرار گرفتهاید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.»
از آن طرف علامه حسنزاده آملی را میبینم؛ انقدر همسرشان برایشان عزیز است که ایشان را در منزل دفن می کنند و نامش را میگذارند «بیتالرحمه». حتما شخصیت این بزرگوار هم شبیه همسر علامه طباطبایی بوده.
اینها دو مورد از تمام مواردی است که بیسروصدا و داد و قال کنج خانه اند و آنجا را مرکز دنیا میدانند. دنبال شهرت و حق و حقوقشان هم نیستند. گمنامی برایشان اوج زیبایی است و بینشانی تمام معرفت است.
چقدر بعضیها در گوشه خلوت و گمنامی، سر از آسمان و ملکوت درآوردهاند. چقدر بعضیها معاملههای دوسر سود شیرین کردهاند؛ هم آرامش دنیا را داشتهاند هم در آسمانها معروف شدهاند.
چقدر میشود انسان بود و انسانسازی کرد! چقدر میشود ساده اما متفاوت زندگی کرد!
همین قدر ساده و بیتکلف و زیبا....