مریم ابراهیمی شهرآباد
قسمت هفتم:
از بازار نجف رد میشویم، خیابان جلوی در ورودی حرم مملو از جمعیت است که انگار روی موج سوارند. نمیتوان وارد حرم شد. محسن میگوید: «از همینجا زیارت کنید تو این شلوغی نمیتونیم وارد صحن بشیم چه برسه بریم پای ضریح.» در زاویه درب ورودی حرم قرار میگیریم. چشمم که به گنبد و بارگاه میافتد ناخودآگاه میگویم: «ایوان نجف عجب صفایی دارد» و قطرات اشک از گوشه چشمم سرازیر میشود؛ اولین دعا و خواستهام از امام علی پیدا شدن پسر خبیر است. نگاهش میکنم. پیرمرد اشک میریزد و زیر لب با حضرت علی درد دل میکند. محسن دست انداخته دور گردنش و مواظب است که فشار جمعیت او را اذیت نکند. ذهنم میرود به بقیع و روزهایی که محسن از خبیر فراری بود را با الان مقایسه میکنم. رابطه پدر و پسری پیدا کردهاند دیگر. باز این افکار احساساتم را تحریک میکند و شدت اشک ریختنم بیشتر میشود و دوباره رو به ایوان نجف دعا میکنم پسر خبیر پیدا شود...
نشستهایم لبه جدول، وسط خیابان منتهی به حرم. به جای تردد ماشین، جمعیت است که رو به حرم میرود. روبرویمان یک موکب است. خادمهایش با لهجه اصفهانی صحبت میکنند. بوی قیمه میآید. به محسن میگویم: «ناهار و نماز رو تو همین موکب بمونیم یه استراحتی کنیم بعدش بریم مسجد کوفه.»
از وقتی وارد عراق شدیم خبیر ختم صلوات گرفته؛ تسبیحش مدام دستش است. صلوات میفرستد و غرق در افکارش است. محسن با پیشنهادم موافقت میکند و رو به خبیر میگوید: «آقا خبیر بریم یه تجدید وضو کنیمو بریم این موکبه روبرو نماز و ناهار بعدم ایشالا مسجد کوفه.»
هرجا که میروی جمعیت موج میزند. بیشتر ایرانی هستند تا ملیتهای دیگر. ورودی مسجد کوفه مملو از دستههای عزاداری است. بهسختی از لابلای جمعیت رد میشویم. تا وارد مسجد شویم، تقریبا نیمساعت طول میکشد. ستونهای پیدرپی مسجد کوفه، تصویر خانه خدا را در ذهنم تداعی میکند. خوشحالم از اینکه محسن قصد دارد خبیر را همهجا ببرد. میروم روبروی محراب جایی که ۱۴۰۰ پیش علی در این مکان رستگار شد. ناخودآگاه تصاویری از سریال امام علی در ذهنم نقش میبندد. لحظهای که حضرت علی وارد مسجد شد، ابنملجم در مسجد روی شکم خوابیده بود. حضرت او را بیدار کرد و گفت خوابیدن روی شکم خواب شیاطین است. مگر نه اینکه ابن ملجم خود یک شیطان مجسم بود...
اذان مغرب است که برمیگردیم نجف؛ دلم ضعف میرود؛ به محسن میگویم: «گرسنهام بریم یه چیزی بخوریم.» خبیر میگوید: «برویم مسجد حنانه؟» یاد تهیهکننده برنامه رادیو میافتم؛ شنیده بودم که هئیتشان روبروی مسجد حنانه موکب زده. انگار کشف بزرگی کرده باشم با هیجان میگویم: «آخ آره اتفاقا همون جا یه موکب هست شاممونم اونجا بخوریم.» محسن لبخند میزند و میگوید: «خبیر حرف از زیارت میزنه تو خوردن؟» خبیر بحث را عوض میکند میگوید: «اون زمان که تو بازار تهران میرفتم پای منبر علما یه حاجآقای مرتضوی بود میگفت موقعی که حضرت علی رو میخواستن شبانه تشییع کنن یه ستونی بود که جلوی تابوت حضرت خم شد که جای این ستون مسجد حنانه رو بنا کردن.» محسن در ادامه حرف خبیر میگوید: «سرامام حسین رو هم تو این مسجد آوردن. الان برای همون مکان، ضریح و بارگاه درست کردن.» خبیر ادامه میدهد: «اصلا بهخاطر همین اسمش رو گذاشتن مسجد حنانه؛ حنانه یعنی ناله و گریه. میگن وقتی سر اباعبدالله رو اوردن اینجا صدای نالهای شنیده شده...» دیگر نمیتواند حرفش را ادامه دهد دستانش را میگیرد جلوی صورتش و اشک میریزد. پیادهروی اربعین که میآیی نیاز به روضه و مداح نداری در و دیوار شهر، خود روضه میشود و دائم اشک میریزی. من هم با دیدن حال خبیر گریه میکنم، محسن با دیدن حال ما دو نفر...
دور ضریح میگردم و صورتم را به شبکهها میچسبانم و خیره شدهام به مکانی که سالهای دور دور، سر پسر فاطمه را گذاشتهاند. خبیر را آنطرف ضریح میبینم و باز دعا میکنم خدایا پسرش را برگردان...
دلم نمیآید بدون زیارت حرم حضرت علی وارد پیادهروی شویم؛ هوا گرم و شرجی است. یک لایه غبار انگار پاشیده شده روی شهر. تکههای ابر جلوی تابش خورشید را میگیرند. نشستهام لبه جدول خیابان منتهی به حرم و چشم دوختهام به راهی که ختم به حرم میشود. کنارم یک گروه زائر ایرانی نشستهاند. دختر جوانی میپرسد: «ساعت چنده؟» نگاه میکنم به ساعت دور مچم دو ده دقیقه است. سر صحبت باز میشود، دلم میخواهد بپرسم زیارت رفته یا نه؛ رفته است متعجب میپرسم: «چجوری رفتی؟ ما الان چند روزه نجفیم هنوز نتونستم برم هربار میریم اینقدر شلوغه که شوهرم میگه برگردیم گناهش بیشتر ثوابه.» میگوید: «خب شما از سمت بازار میری؛ از سمت وادیالسلام که بری راحت میری زیارت.» منتظر میمانم تا محسن و خبیر بیایند. رفتهاند صف ساندویچ ایستادهاند.
به محسن میگویم: «این خانم میگه از در وادیالسلام برید حرم خیلی خلوته اصلا به شلوغی جمعیت نمیخورید. الان بریم؟» قبول میکند؛ از خانم جوان تشکر و خداحافظی میکنم.
وارد وادیالسلام که میشویم از ردیف قبرهای قدیمی و مخروبه رد میشویم؛ اینجا چهره فقر مردم؛ بیشتر نمود دارد، گداهایی که ناقصالعضو هستند و با رنگهای پریده و چهرههای آفتاب سوخته جلوی زائرین را میگیرند و درخواست کمک میکنند. محسن یک هزاری به پسر بچهای ده نُه ساله میدهد که عصازنان دنبالش میآید.
حال خبیر خوب نیست انگار؛ خیلی منقلب شده به شدت اشک میریزد؛ جوریکه توجه زائرین را به خودش جلب کرده، چند نفری دورمان را میگیرند، خبیر نفسهایش به شماره افتاده؛ محسن ترسیده است؛ میگوید: «آقا خبیر یهو چی شد؟» خبیر دست گذاشته روی قفسه سینهاش؛ صورتش خیس اشک است. شانههایش به شدت تکان میخورد. محسن سعی میکند اطراف خبیر را خلوت کند. از مرد و زنی که جمع شدهاند خواهش میکند بروند. خبیر را میبریم مقام امامزمان در قبرستان وادیالسلام. محسن میگوید: «میخوای دراز بکشی؟» خبیر دستش را به علامت نه تکان میدهد و بلند میشود و میرود جایی که شبیه به محراب است به سجده میافتد و هایهای گریه میکند.
وارد حرم حضرت علی شدهایم، در دلم برای دختر جوان دعا میکنم، اگر او نبود و نمیگفت از سمت وادیالسلام وارد حرم شوید؛ احتمالا بدون زیارت حضرت علی میرفتیم پیادهروی که حسرتش بر دلم میماند. حال خبیر در وادیالسلام برایم عجیب بود، بین ردیف قبرهای قدیمی و تخریب شده چه چیزی دید که آنطور منقلبش کرد.
یک قدمی ضریح ایستادهام چسبیدهام به دیوار که با فشار جمعیت به عقب برنگردم چشم دوختهام به شبکههای ضریح و در دلم صحبت میکنم با شخصی که ابهتش تمام وجودم را فرا گرفته... .
غروب است قدم میگذاریم در جادهای که آغازش حرم علیعلیهالسلام است و پایانش حرم حسینعلیهالسلام. از همین ابتدای جاده یکدلی زائرین و میزبانها را میتوان به قشنگی دید. از کودک و پیر و جوان، همه کمر بستهاند برای خدمت به زائرین این دو حضرت عشق. عدهای کفشهایشان را از همین ابتدای مسیر درآوردهاند. به این همه عشق و کشش و جاذبه فکر میکنم که بعد گذشت ۱۴ قرن هنوز خروشان است.
خبیر از بعد رفتن به وادیالسلام جور دیگری شده، غرق شدهاست در خلسه خودش؛ سکوت کردهاست و زیر لب ذکر میگوید و اشک میریزد. نه من و نه محسن دلمان نمیآید این خلوتش را برهم بزنیم.
آرامآرام در جاده شب قدم برمیداریم. نگاهم به موکبهای سمت راست جاده میافتد مردم عربی که خود در فقر دست و پا میزنند اما با چه عشقی دارند به زائرین خدمت میکنند. دختر بچههای سه چهار ساله با ظرفهایی از خرما؛ پارچ آب و شربت، دستمالکاغذی حتی، جلوی زائرین میآیند و اهلا و سهلا میگویند.
از همین ابتدای مسیر، هر که هرچه داشته در طبق عشق ریخته و آمادهاست در جاده منتهی به بهشت. تا چشم کار میکند جمعیت است که کوله بر پشت دارند و پرچمهای سرخ و سبز و مشکی در دست. عظمت پیادهروی قلبم را فشرده میکند و قطرات اشک مینشیند روی گونههایم...
ساعت یازده شب است و دیگر پاهایم توان ندارد. ۸ ساعت است که پیوسته را آمدیم رسیدهایم به ستون۴۵۰. محسن میگوید بخوابیم. موکبهای بین راه پر هستند، ناامیدیم از پیدا کردن جای خواب. آنهایی که از زائرین دعوت میکردند به خانههایشان بروند دیگر نیستند. همان سرشب که دنبال زوار میآیند خانههایشان پر میشود و دیگر خبری ازشان نیست.
پاهایم انگار بزرگ شدهاند و احساس میکنم در کفشم جا نمیشوند. رد بند کوله پشتی در گردن فرو رفته و سوزش عجیبی را در این ناحیه احساس میکنم. زانوهایم خشک شده؛ به محسن میگویم: «هم خوابم میاد هم خیلی خستهام.» گرسنهام شده میرویم سمت جادهایی که موکبها هستند. پیرمردی کنار جاده ایستاده و تفضل زوار میگوید؛ نگاهش میکنم که چه چیزی را به زوار تعارف میکند. یک سینی مسی قدیمی که از لبهها به شکل ناموزونی کج و کوله شده؛ درونش سیبزمینی آبپز کوبیده شده با پیاز داغ و نعناست. پیرمرد خودش رنگ به چهره ندارد. به این فکر میکنم که عشق به حسین چه با دل این مردم کرده. اندک سرمایهای را هم که داری بیاری وسط برای پذیرایی از زائرین.
پیرمرد متوجه خستگیمان میشود. یکییکی لقمه از سیبزمینیهای در سینیاش میگیرد و میدهد دست من و محسن و خبیر. محسن با ایما و اشاره میگوید میگوید: «حاجی جا برای خواب.» میگوید: «ها ها» و با دست به ما اشاره میکند که همراهش برویم پشت موکب. یک موتور است که گارییایی به آن وصل شده. اشاره میکند که سوار شوید. میخواهد ما را به خانهاش ببرد. کولههایمان را از پشتمان در میِوریم و میاندازیم کف گاری و سوار میشویم. موتور را روشن میکند و میاندازد جاده خاکی در دل بیابان. تاریکی و بیابان و سکوت وجودم را پر از استرس میکند و به این فکر میکنم اگر داعش در این بیابان کمین گذاشته باشد چه بلایی سر ما میآید. ترسم را به محسن میگویم. دستش را میگذارد لبه گاری و میگوید: «ای بابا چقدر به داعش فکر میکنی.»
وارد یک روستای متروکه میشویم که کوچههایش خاک و خل است و تاریک. درهای آهنی زنگ زده و حیاطهایی که درختان نخل از آن سر بیرون آوردهاند. پیرمرد عرب موتورش را جلوی یک در قهوهای رنگ و رو رفته نگه میدارد. میآییم پایین. در خانه نیمه باز است؛ پیرمرد یاالله میگوید و ما را به داخل دعوت میکند.
پیرزنی با لباس عربی و دو دختر بچه میآیند جلوی در و با لبخند از ما استقبال میکنند. یک حیاط خاکی و گوشه سمت راست هم سرویس دستشویی و یک تانکر آب که روی چهار پایهای سوار است. جلوی در هال چند جفت کفش زنانه است. مهمانهای دیگری هم دارند. میرویم داخل عدهای زن آفتاب سوخته با لباسهای بلوچی نشستهاند کنار دیوار با لهجه خاصی با هم صحبت میکنند. پیرمرد خبیر و محسن را به اتاق کنار هال دعوت میکند و خودش میرود در آشپزخانه که روبروی اتاق است. به خانمهای بلوچ سلام میکنم و مینشینم کنار در آشپزخانه. پاهایم خشک شدهاند جورابهایم را در میآورم؛ دردناک است. انگشت کوچک و شصتم تاول زده و پاره شده و پوستش چسبیده به جورابم؛ پشت پایم هم. کش چادر را از سرم در میآورم و دست میبرم زیر روسریام و کش موهایم را باز میکنم؛ خیس از عرق است. اگر خانه خودمان بودیم حتما میرفتم حمام و یک دوش حسابی میگرفتم. حسابی بهم گره خوردهاند. بورسم را از زیپ جلوی کوله بیرون میآورم. منتظرم تا پیرمرد برود در اتاق و روسری را در بیاورم و موهایم را یک دل سیر شانه بزنم.
خانمهای بلوچ سکوت کردهاند و کارهای من را رصد میکنند. لبخندی به رویشان میزنم. جوابم را با لبخند میدهند. یکیشان که از همه مسنتر است با لهجه میپرسد: «دخترم مال کجایی؟» میگویم:«قم» هر پنج نفرشان لبخندی میزنند و میگویند: «میری زیارت به نیت ما هم زیارت کن.» چشمی میگویم و میپرسم: «شما از کجا اومدین؟» میگویند: «سربیشه» تا حالا نشنیدهام. دختر جوانی که تقریبا هم سن و سال خودم است متوجه میشود میگوید: «بین بیرجند و زاهدان»
پیرمرد از آشپزخانه بیرون میآید یک سینی گرد بزرگ دستش است فقط نانِ در سینی را میبینم؛ احتمالا شامی یا کوکویی چیزی در بشقاب گذاشته وارد اتاق میشود و باز برمیگردد در آشپزخانه و پارچ آب و لیوان را میبرد. دختر جوانی از آشپزخانه بیرون میآید و به من سلام میکند و خوش آمد میگوید. او هم یک سینی دستش است که جلوی من میگذارد. بادمجان سرخ شده با خیار و گوجه و نان محلی و فلافل عربی. دلم ضعف میرود بیاختیار دست میبرم و اولین لقمه را میگیرم و به همسفرهای بلوچم تعارف میزنم. تشکر میکنند و میگویند که شام خوردهاند. بعد از شام پیرزن در اتاق کنار آشپزخانه را باز و رختخواب پهن میکند و میگوید که بخوابیم.
موقع نماز صبح متوجه میشوم که همسفرهایم اهل تسنن هستند. در دلم میگویم: «عشق به حسین در دل اینها هم نفوذ کرده.»
نشستهام سر سفره صبحانه؛ محسن میگوید بعد صبحانه حرکت میکنیم؛ نگاهم گره میخورد به عکس رو طاقچه. دو پسر جوان تقریبا هم سن و سال محسن؛ لباس ارتشی تنشان است و یکیشان یک سربند یا زینب بسته. دیگری هم بدون سربند است که به نظرم شبیه محسن است. دست در گردن هم انداختهاند و رو به دوربین لبخند زدهاند. از پیرزن صاحبخانه میپرسم: «اینا پسراتونن؟» پیرزن لبخند میزند و اشکی که گوشه چشمش نشسته را با پر شال عربیاش پاک میکند و میگوید: «لا» میخواهد بگوید یکی از آنها نوهام است و دیگری دوست نوهام که نمیتواند به فارسی بگوید. رو به آشپزخانه میگوید: «عقیله» عقیله اسم همان دختر جوانی است که دیشب برایم شام آورد. عربی چیزی را به او میگوید و عقیله برایم ترجمه میکند. میپرسم: «فارسی چه خوب صحبت میکنی؟!» لبخند میزند و میگوید: «من ۴ سال زبان فارسی خواندم.» میپرسم: «ایران؟» جواب میدهد: «نه همین جا عراق؛ اما از طریق اینترنت و شرکت در کلاسهای مجازی جامعهالمصطفی.» درباره دانشگاهشان را زیر پل جمهوری در قم دیده بودم؛ مطب متخصص زنانی که میرفتم به دانشگاهشان نزدیک است.
درباره قاب عکسی که روی طاقچه است برایم میگوید: «این که سربند داره برادرمه و اون یکی دوست ایرانیش.» میپرسم: «برادرت شهید شده؟» جواب میدهد: «نه تصادف کرد و فوت شد» برایم سؤال میشود پس چرا لباس رزم پوشیده؟ متوجه میشود و میگوید: «مدافع حرم بود چند ماه سوریه چندماه موصل.» و انگار میخواهد چیز مهمی را بگوید از جایش بلند میشود و قرآن روی طاقچه را برمیدارد و از لایش عکسی بیرون میآورد و نشانم میدهد. عکس برادرش و دوست ایرانیش کنار حاجقاسم است. یاد و عشق حاجقاسم در قلبم میپیچید و حس خوبی به تمام رگهای تنم تزریق میشود و چشمانم پر از اشک.
عکس دوست برادرش را نشانش میدهم و میگویم: «این چقد شبیه شوهر منه.» لبخند میزند؛ میپرسم: «با پدر مادربزرگت زندگی میکنی؟» همسفران بلوچم صبحانه خوردهاند و دارند آماده حرکت میشوند؛ پیرزن دو دختربچه را صدا میزند که سفره صبحانه را جمع کنند. عقیله جواب میدهد: «نه منزل ما کربلاست این ایام را برای کمک به پدر و مادربزرگم میام اینجا.» دو دختری که مشغول جمع کردن سفره هستند را نشان میدهد و میگوید: «اینها هم خواهرانم هستن رقیه و زینب.» رقیه و زینب نگاهم میکنند و لبخند میزنند.
با همسفران بلوچ خداحافظی میکنم. ۴ مرد هم همراهشان هستند. آنها هم از اتاق بیرون میآیند و با لهجه بلوچی خداحافظی و تشکر میکنند؛ پدر بزرگ عقیله همراهیشان میکند و آنها را تا سر جاده و مسیر پیادهروی اربعین میبرد. منتظر مینشینم تا محسن از اتاق بیرون بیایید و ما هم برویم. اما باید بنشینیم تا پدربزرگ عقیله برگردد و ما را تا سر جاده ببرد. محسن از اتاق بیرون میآید؛ عکس روی طاقچه را نشانش میدهم و میگویم: «این یکی پسره رو ببین چقد شبیه توعه.» میپرسد: «راست میگیا؛ کیه این؟» جواب میدهم: «اینکه سربند قرمز داره نوه صاحبخونست و اینم که شبیه تو؛ دوستش.» محسن عکس را از روی طاقچه برمیدارد و با شوخی میگوید: «این منم محبوب؛ بهت نگفته بودم مدافع حرمم.» خبیر از اتاق بیرون میآید، انگار تنهایی حوصلهاش سر رفته، میگوید: «آقا محسن حرکت نمیکنیم؟» محسن قاب عکس را نشانش میدهد و با شوخی و خنده میگوید: «ببین آقا خبیر مدافع حرم بودیم و خودمون خبر نداشتیم.» خبیر مات عکس میشود؛ زانوهایش سست میشود انگار؛ زبانش به لکنت میافتد. احساس میکنم چشمانش دارد سیاهی میرود دست میگیرد به دیوار، اشاره میکند به قاب عکس و میگوید: «مهدی»