کد خبر: ۶۵۲۷
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۳
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

ماه‌منیر داستان‌پور

قسمت هشتم

با اینکه از خستگی نایی برای برخواستن ندارم؛ خواب به چشم‌هایم نمی‌آید. روی تختخواب فنری و پر سر و صدایم دراز کشیده‌ام و به تمام آنچه این چند وقت پشت سر گذاشته‌ام فکر می‌کنم. به فیلمنامه‌ام که مدتیست گوشه‌ کتابخانه‌ام خاک می‌خورد و حتی رغبتی به تصحیحش ندارم. به اینکه به جای سر و کله زدن با کارگردان و گروه فیلمبرداری، در یک فروشگاه لباس مشغول به کار شدم وگرنه بعید نبود مهین خانم با وجود دوستی و آشنایی قدیمیش با مادر، عذرم را بخواهد و آواره‌ کوچه و خیابانم کند. به سارا که چشم انتظار بازگشت پسرعمویش مانده تا برایش خانه‌ای از عشق بسازم و به عمو که می‌دانم این روزها و شب‌ها انقدر سرزنشش کرده؛ ناله‌ دختر بیچاره را درآورده است. اسمش را که می‌برم یک دفعه انگار که مویش را آتش بزنند؛ سر و کله‌اش پیدا می‌شود. نه اینکه در اتاقم حضور داشته باشد؛ نه! اما تصویرش روی تلفن همراهم ظاهر می‌شود و این یعنی او هم این نیمه شب به یاد من است.

ـ تو خواب نداری دختر ؟

ـ حالا نه که خودت داشتی خواب هفت پادشاهو می‌دیدی؟

ـ امشب خواب از سرم پریده!

ـ چرا؟

دلم می‌خواهد بگویم: «چون داشتم به تو و تمام گرفتاری‌هایم فکر می‌کردم که مدتیست معاشرت شبانه با ارواح هم به آن‌ها اضافه شده!» اما اگر در این‌باره چیزی بگویم به این‌که از تنهایی دچار اوهام شدم یا مخم تکان خورده؛ مظنون می‌شود.

ـ هیچی فکر کنم برای غذاست! سرِ راهی یه ساندویچ خوردم. فکر کنم ادویه‌ش بهم نساخته، بی‌خوابم کرده!

ـ حالا خوبه خودت به همه توصیه می‌کنی غذای بیرون نخورن! چطوره که خیاط خودش افتاده تو کوزه ؟

ـ یه شبم اینجوری دیگه! ولش کن از خودت بگو. خوبی؟ عمو و زن عمو خوبن؟

در جوابم کمی مکث می‌کند و این شک که از ابتدای کلام صدایش کمی گرفته بود؛ در من تقویت می‌شود. بعید نیست دوباره عمو اشکش را درآورده باشد!

ـ سارا جان چیزی شده خانومم؟

کاش این یک کلمه‌ آخر را نمی‌گفتم! همین واژه‌ شیرین که برای او مثل شاسی بمب ساعتی عمل می‌کند و باعث می‌شود های‌های شروع کند به ناله و زاری!

ـ دیگه خسته شدم به خدا!... چقدر باید صبر کنم امیر؟... چه جوری بهت بگم من به همون یه وجب اتاق که تو داری، برای شروع کردن زندگیمون راضیم؟... به خدایی که می‌پرستی بابا عمونمو بریده! خب حقم داره... اینجا همه از نامزدی ما باخبرن! هزار حرف و سخن پشت سرمون می‌زنن!

طاقت اشک‌هایش را ندارم. بیشتر به این خاطر که خودم خوب می‌دانم در ریختن تک‌تک این مرواریدها از چشم‌های زیبایش مقصرم اما نمی‌دانم چرا یکباره و از روی کدام استدلالی یکدفعه زبانم به این جمله می‌چرخد که:

ـ سارا جان به عمو بگو همه‌چی داره درست میشه! بگو امیر گفت: «مرد نیستم اگه تا آخر ماه دیگه دست زنمو نگیرم و از روستا نبرمش خونه‌ خودمون!»

لحن سارا که یکباره شاد می‌شود و جیغ آرامی که می‌کشد؛ عین زنگی در گوش‌هایم صدا می‌کند. تازه آنجاست که می‌فهمم چه قول و قرار نابجایی گذاشته‌ام اما دیگر نه دلم می‌آید شادی دختر بیچاره را خراب کنم و نه غرورم اجازه می‌دهد که حرفم را برگردانم. باید هر طور شده کاری بکنم که تا پایان ماه دیگر با هم زیر یک سقف برویم. حالا چطور و چگونه، خودم هم نمی‌دانم. سارا که حتما می‌خواهد همین الان جملات من را عینا به گوش پدرش برساند؛ تماس را قطع می‌کند و بعد از یک خداحافظی جانانه مرا در تنهایی خودم رها می‌کند. دیگر بعید است تا صبح بتوانم چشم به این اوضاع تازه ببندم و بی‌خیال تمام دنیا به خوابی شیرین بروم. از روی تخت قدیمی که فنرهایش بدجور به سر و صدا افتاده، بلند می‌شوم و به حمام می‌روم. شاید سرمای آب بتواند آتشی که با دست خود در مغز بیچاره‌ام روشن کردم و دودش از گوش‌هایم بیرون زده؛ خاموش کند.

خنکای آب که حالم را بهتر می‌کند؛ به امید اندکی استراحت به تختخوابم بر می‌گردم اما با دیدن زنی که دفترچه‌ حساب بانکی‌ام را به دست گرفته و با نگاه تمسخرآمیزی به آن چشم دوخته؛ در ضمن ترسیدن، خونم را نیز به جوش می‌آورد!

ـ خدا رو شکر تو جماعت ارواح ادب که پیدا نمیشه! همین طور بی‌اجازه تشریف میارین تو خونه و وسط زندگی آدم! حالا اون هیچ! به چه مجوزی رفتی سر وسایل من؟ اون توی دست تو چیکار می‌کنه؟

زن جوان که بعید نیست هفت یا هشت سالی از من بزرگ‌تر باشد؛ دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا آورده و دفترچه‌ حسابم را روی میز پرتاب می‌کند. به نظر می‌آید این یکی اهل شوخی و مزاح است؛ اما در این ساعت از شب که تازه بعد از کلی مکافات خواب به چشم‌هایم آمده؛ حال و حوصله‌ سر به سر گذاشتن با او را ندارم.

ـ اوه مای گاد! ببخش که از حضرت والا اجازه نگرفتم و پا به تالار آیینه‌ا‌ش گذاشتم! آخه نه اینکه اینجا کاخ گلستانه و تو سلطان صاحب قران، بایدم جماعت ارواح به اذن و اجازه‌ خودت پا رو این فرش نفیس ابریشمی بذارن! راستی با این دو زار پول باد به غبغبت می‌ندازی که تا آخر ماه دیگه دست زنتو می‌گیری، می‌بریش سر خونه زندگیش؟ مگه داریم؟

این یکی انگار به جای لوازم آرایشی، صبح به صبح به صورتش سنگ پای قزوین می‌زده که انقدر پر رو شده! آخ که اگر روح نبود، حسابش را همین‌جا فی‌المجلس می‌رسیدم!

ـ حالا تو رو خدا خون و خونریزی راه ننداز پسر جون! منو که می‌بینی بیشتر از یه بار نمی‌تونم بمیرم. اون یه بارم قبلا اتفاق افتاده که الآن خدمت شمام! به جای اینکه فشار خونتو بالا پایین کنی؛ بیا عین یه گل‌پسر مؤدب بشین اینجا که بگم چرا این طرفا پیدام شده! اصلا اگه حرف پول و این چیزا نمی‌شد؛ مگه من بیکار بودم بیام خونه‌ تو؟

حرف‌هایش را نمی‌فهمم؟ پول چه ربطی به ارواح دارد؟ نه به دردشان می‌خورد که خرجش کنند و نه به عنوان پس‌انداز نگهش دارند! مگر این‌که در عالم ارواح هم به تازگی بانک یا پاساژی تأسیس شده باشد و ما آدم‌های زنده از آن بی‌خبر مانده باشیم! اما با این حال، چون می‌دانم او هم مثل ارواح قبلی تا حرف‌هایش را سر فرصت و بدون هیچ فشاری نزند؛ از اینجا نخواهد رفت؛ با وجود خستگی و خواب‌ آلودگی، پشت کامپیوتر شخصیم می‌نشینم تا خاطراتش را کلمه به کلمه ثبت کنم. صدای آرام خندیدنش که به گوشم می‌رسد؛ به سمتش برمی‌گردم!

ـ میشه بدونم سرکار علیه، داری به چی می‌خندی؟

ـ یعنی کامپیوترت منو کشته! دیگه کی از این مدل عهد بوقیا استفاده می‌کنه؟

کلافه‌ام کرده! کاش یا دهانش را ببندد و برود پی کار خودش! یا هر چه می‌خواهد بگوید و دست آخر با یک خداحافظی خوشحالم کند.

ـ ببین! تا ازت غافل میشم تو سرت بهم فحش و فضیحت میدیا! پسر خوبی باش بذار بگم چی به چی شد که این‌جوری شد! باشه؟

از دست این ارواح سرگردان، دیگر حتی در مغزم آزادی بیان ندارم! پس سری به علامت مثبت تکان می‌دهم و مانند یک برده‌ لال، دست‌هایم را برای تایپ کلمات روی کیبورد قرار می‌دهم.

ـ الآن چهار سالی میشه که من رفتم اون دنیا! اینکه دیدی توجهم به دفترچه حسابت جلب شد؛ واسه اینه که تو بانک کار می‌کردم. یه جورایی عاشق پول بودم. البته نه که از اولاااا! اولش منم عین باقی دخترا عاشق خونه و زندگی و ازدواج و بچه‌دار شدن بودم. دلم می‌خواست چهارتا بچه داشته باشم. دو تا دختر، دو تا پسر! نوجوون بودم که آقاجونم از دنیا رفت. خدابیامرز بنا بود. از دار دنیا پنج تا دختر داشت و یه خونه‌ کلنگی که از قضا افتاده بود تو طرح تعریض شهرداری! بیچاره آقاجون مغازه که نداشت؛ جریان خونه‌م که پیش اومد، یه باره از غصه‌ دست خالی و بار مسئولیت پنج تا دخترش سکته کرد و مُرد. من اون موقع سال اول دانشگاه بودم. برادرم نداشتم که بگم جور ما خواهرا رو می‌کشه! رو مادر ساده و بی‌دست و پامم که نمی‌تونستم حساب کنم! این شد که خودم به عنوان دختر بزرگ خونه از فردای چهلم آقام شدم مرد خونه! افتادم دنبال کار! از منشی‌گری دکتر بگو تا کار تو چاپ خونه و فروشندگی لباس تو مغازه، هر کاری ازش نون حلال در بیاد، انجام دادم. یه روز دیدم مرد خونه شدن واسه یه زن، با آرزوی شوهر و بچه و خونه‌داری، جمع نمیشه! من چهارتا خواهر کوچیک‌تر از خودم داشتمو یه مادر که تکیه‌گاهش شده بودم! اونوقت بود که آرزوهامو گذاشتم کنج گنجه و کلیدشو از قصد گم کردم.

نگاهش می‌کنم. این بار نه از روی زیادش خبری هست و نه از حاضرجوابیش! حالا او هم خسته است و هم تنهاتر از من که حصار تنهاییم با حضورش شکسته شده!

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: