کد خبر: ۶۵۱۶
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۰
پپ
صفحه نخست » گزارش

فاطمه اقوامی

همان طور که در شمارههای گذشته اشاره کردیم، قصه آدمهایی که به هر نحو با ماجرای کربلا پیوندی داشتند، قصه انتخاب است... انتخاب اینکه در کدام سوی میدان بایستند؟! و این انتخاب فقط شامل حال آنها نبوده... ما نیز در بسیاری از لحظات زندگی ناگزیر به چنین انتخابی هستیم... بیشک خواندن سرگذشت آنانی که در حوادث عاشورای سال ۶۱ هجری حضور داشتند، به ما در انتخابهایمان کمک خواهد رساند... گزارشهای «این سو و آن سوی کارزار کربلا» که تا آخر ماه صفر ادامه خواهد داشت، قدم کوچکی در این راستاست... در آخرین قسمت این سلسله نوشتهها میخواهیم در هوای بهشتی خیمههای حسینی نفس بکشیم و سرگذشت دو تن از یاران وفادار امام را با هم بخوانیم به امید آنکه ما نیز در آن راه قدم بگذاریم...

سید القراء لشکر حسینی

بُریر بن خضیر همدانی مِشرَقی از آن مردان نیک روزگار خویش بود؛ مردی زاهد و عابد و از قاریان بهنام مسجد کوفه. از او با لقب سیدالقراء یاد شده است. او که در مسجد کوفه به تدریس قرآن اشتغال داشت و کودکان و نوجوان شهر به طنین دلنشین قرآنش گوش میسپردند به محض آنکه خبر حرکت امام حسین‌‌علیهالسلام را شنید، خود را به مکه رساند تا آنچه در طول این سالها از معارف قرآن آموخته بود را به صورت عملی به کار بندد.

براساس آنچه روایت شد وقتی کاروان امام در روز دوم محرمالحرام وارد دشت پر بلای کربلا شد و در آن سکنی گرفت، حضرت سیدالشهدا خطبهای ایراد فرمودند. بعد از آن یاران امام یک به یک از جای برخاستند و با گفتن جملاتی با مولای خود تجدید بیعت کردند. بریر یکی از آنها بود که خطاب به اباعبدالله گفت: «ای پسر رسول خدا! خداوند بهواسطه وجود شریفتان بر ما منت نهاده است، به درستی که ما در رکاب شما نبرد میکنیم، تا آنجا که در راه [دفاع از] شما اعضای بدنمان تکهتکه شود. پس جد شما [بهواسطه این عمل] در روز قیامت شفیع ما خواهد شد.»

یکی از نقشآفرینیهای بریر در حوادث کربلا صحبت او با عمرسعد در شب عاشورا به قصد موعظه است. بریر در این دیدار بدون سلام وارد خیمه عمرسعد شد. عمر که از این اقدام او ناراحت شده بود، گفت: «ای برادر همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن بر من بازداشت؟ آیا مسلمان نیستم و خدا و رسولش را نمیشناسم و به حق گواهی نمیدهم؟

بریر گفت: «اگر آنطور که تو میگویی خدا و پیغمبرشناس بودی، عازم کشتن خاندان پیامبرصلیاللهعلیهوآله نمیگشتی...»

عمر سعد سر به زیر انداخت و بعد از اندکی تأمل گفت: «ای بریر به خدا قسم یقین دارم که هر کس با آنان بجنگد و حقشان را غصب کند ناگزیر در آتش است؛ ولی ای بریر! آیا از من میخواهی که ولایت ری را واگذارم که به دیگری برسد؟ به خدا سوگند نفس من چنین چیزی را نمیپذیرد...»

تمام درسهای کربلا پشت همین گفتگوها و سخنان نهفته است که باید هزاران بار خواند و دربارهشان تفکر کرد.

وقتی بریر سخنان عمرسعد را شنید دریافت که او تصمیمش را گرفته پس نزد امام برگشت و گفت: «ای فرزند رسول خدا! عمر بن سعد در برابر ملک ری به کشتن تو رضایت داده است.»

خلاصه صبح عاشورا فرا رسید. میگویند بریر در آن روز برخلاف همیشه عمرش بسیار بذلهگو و شوخ شده بود. جوری که عبدالرحمنبنعبد رب انصاری به او اشکال گرفت. بریر به او اینگونه پاسخ داد: «ای برادر! اقوام و خویشان من میدانند که زمانی که جوان بودهام اهل بذلهگویی نبودهام، چه رسد به زمان پیری و کهولت سن اما من واقفم به آنچه که بهزودی ملاقاتش خواهیم کرد. به خدا سوگند، تنها فاصله ما و حورالعین حمله این قوم با آن شمشیرهایشان است، چقدر مایلم که آن زمان هماکنون باشد.»

بریر در روز عاشورا هم به دستور امام بار دیگر مقابل سپاه قرار گرفت و با لشکر دشمن سخن گفت تا شاید در آنها اثری گذارد اما این سخنان در آن مردمان بدطینت اثری نذاشت و به سوی او تیر افکندند.

نهایتا بریر در حالی که رجز میخواند راهی میدان شد. بنا بر نقل برخی منابع نبرد او با رضیبنمنقذ بود که بریر، او را بر زمین کوبید. رضی از یاران خود کمک طلبید که کعببنجابربنعمرواسدی به یاریاش آمد. در همین هنگام عفیفبن زهیر از میان لشکر عمرسعد فریاد زد: «این مرد بریر بن خضیر قاری است که در مسجد کوفه مینشست و ما را قرآن میآموخت»؛ اما کعب توجهی به صحبت او نکرد و با نیزه به بریر حمله کرد و او را به شهادت رساند. در برخی از منابع دیگر آمده بریر به میدان رفت و جنگید و پس از به هلاکت رساندن سی نفر از دشمنان به دست بجیربناوس ضبی به شهادت رسید.

وفادار به پیمان

یکی از ستارگان آسمان کربلا «سعیدبنعبدالله حنفی» است. بنا بر برخی اقوال اولین موضعگیری سیاسی او برمیگردد به ماجرای صلح امامحسنعلیهالسلام. او نظر شخصیاش ضد صلح بود اما بعد از گفتگو و مشورت با امامحسینعلیهالسلام به حقیقت ماجرا پی برد و صلح را پذیرفت.

هنگامیکه ماجرای دعوت مردم کوفه از امام‌‌حسینعلیهالسلام پیش آمد، سعید نامههای دعوت عدهای از مردم جمع کرد و نزد امام به مکه برد. امام نامهها را خواند و درباره نویسندگان نامه و اوضاع و احوال مردم کوفه از او سؤالاتی پرسید. سپس نماز گذارد و بعد از طلب خیر از خدا، مسلم را فراخواند و قرار شد او را بهعنوان نماینده خویش به کوفه روانه سازد. قبل از اعزام مسلم به کوفه، حضرت ابتدا نامهای نوشتند تا هانیبنهانی و سعیدبنعبدالله برای مردم کوفه ببرند. در این نامه آمده بود: «بسم الله الرحمن الرحیم. از حسینبنعلی به گروه مسلمانان و مؤمنان اما بعد، بهدرستی که هانی و سعید نامههای شما را برایم آوردند، و این دو نفر آخرین گروه از فرستادگان شما به نزد من بودند، و بر آنچه که همگان برای من نوشتید آگاهی یافتم. خواست بیشتر شما این بود که امام و رهبری نداریم، به زودی به سوی ما بیا، شاید خداوند ما را به برکت تو بر حق و هدایت جمع گرداند. اینک برادر و پسر عم و مورد ثقه و اعتماد اهل بیت خودم را به سوی شما فرستادم. به او دستور دادهام مرا در جریان رأی و نظرتان قرار دهد...»

نامه که به کوفه رسید، مردم برای ورود نماینده امام به انتظار نشستند تا آنکه مسلم آمد و در خانه مختار مستقر شد. مردم برای بیعت گروه گروه به آنجا میآمدند. در این دیدارها برخی جهت تأیید مسلم و اظهار وفاداری به امام، سخنرانی غرا و دلنشینی میکردند که سعید بن عبدالله یکی از آنها بود.

خلاصه همان طور که میدانید ماجرا طوری پیش رفت که مسلم نامهای نوشت و امام را به سوی کوفه فراخواند. سعیدبنعبدالله کسی بود که این نامه را به دستان مبارک امام رسانید و در مکه کنار اباعبدالله ماندگار شد تا آنکه همراه کاروان به کربلا آمد و شد آنچه نباید میشد.

در شب عاشورا و ماجرای سخنرانی امام و برداشتن بیعت، سعید دومین نفر از اصحاب بود که از جای برخاست و در تأیید مواضع بحق امام چنین سخن گفت: «به خدا
قسم، هرگز تو را تنها نمی
گذاریم و رهایت نمیکنیم تا خداوند بداند که ما حرمت پیامبر را در تو حفظ کردیم! به خدا سوگند، اگر میدانستم که کشته میشوم، سپس زنده شده و بار دیگر زنده زنده سوزانده میشوم و خاکسترم را بر باد میدهند و این کار هفتاد مرتبه درباره من انجام میشود، هرگز دست از تو برنمیداشتم تا اینکه در راه تو به آرزوی خود برسم! چگونه چنین نکنم در حالی که این، یک مرگ بیشتر نیست و پس از آن کرامتی است که هرگز پایان ندارد؟!»

در روز عاشورا چنانچه در لهوف آمده هنگامی که وقت نماز ظهر رسید، امام از زهیربنقین و سعیدبنعبدالله حنفی خواست که به همراه تعدادی از یاران محافظت کنند تا امام و نیم دیگر یاران بتوانند نماز را بهجا آورند. امام که مشغول نماز خوف شد، لشکر دشمن تیرها را در کمان نشانده و به جانب صفوف نماز روانه ساختند. سعید آنقدر خود را مقابل تیرها قرار داد تا در نهایت از شدت جراحت بر زمین افتاد. برخی از منابع هم معتقدند سعید با اجازه از امام به میدان نبرد رفته و آنجا به شهادت رسیده است. البته نباید این مطلب را نادیده گرفت که سعیدبنعبدالله بر اساس همان روایت اول هم در واقع به رزم دشمن رفته بود چرا که در بدن شریف او غیر از سیزده تیری که هنگام نماز بر او فرود آمده، آثار جراحت شمشیر و نیزه هم فراوان دیده میشد.

میگویند وقتی او بر زمین افتاد با این جملات با پروردگار خویش سخن میگفت و مناجات میکرد: «خدایا! همانگونه که قوم عاد و ثمود را لعنت کردی، اینان (سپاه کوفه) را مورد لعن خویش قرار ده. خدایا! سلام و درود مرا به پیامبرت برسان و درد و رنجی را که در اثر زخمهای بدنم تحمل نمودم به آن حضرت ابلاغ فرما؛ زیرا من در یاری پیامبرت خواستار دستیابی به پاداش توأم.»

آنگاه رو به حسینعلیهالسلام کرد و گفت: «ای فرزند رسول خدا، آیا به پیمانم عمل کردم؟ امامعلیهالسلام هم در جوابش فرمود: «آری؛ تو پیشاپیش من به بهشت خواهی رفت.»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: