حسنی خرازی
همیشه فکر میکنیم قهرمانها آدمهایی هستند فراسوی باور و اندیشه ما. آدمهایی که آسمان بالای سرشان آبیتر و خورشید آسمانشان درخشانتر است و در هوای دیگری تنفس میکنند اما تاریخ بارها و بارها به ما نشان داده که اینگونه نیست. قهرمانها یکی هستند مثل من و شما. در همین اطراف ما زندگی میکنند و شاید بیشتر از آنکه تصور کنیم به ما نزدیکند. تفاوت آنها نه در محل و شرایط زندگی که در گوهر وجودیشان است. گوهری که حسابی صیقل خورده و با انعکاس نور در آن، بازتاب فوقالعادهای خواهد داشت... درست مثل «علی لندی» قهرمان دهه هشتادی این روزهای ما که قصه فداکاریاش همه را مبهوت کرده و انگشت به دهان گذاشته است... با اینکه حرفهای بسیار درباره علی گفته شده اما حیف بود که ما نیز به قدر وسع از این بزرگمرد کوچک صحبت نکنیم...
قصه از اینجا شروع شد
۱۸ شهریور درست در آستانه هفته دفاع مقدس، روایت رشادت و فداکاری شیرمردی کوچک از تبار دلیران خوزستان به نام علی لندی، در رسانههای خبری و شبکههای اجتماعی دست به دست شد. علی که مهمان خانه خاله خود بوده، ناگهان صدای انفجار و بهدنبال آن صدای کمک خواستن دو زن به گوشش میرسد. ماجرا از این قرار بوده گاز پیکنیک یک خانه که در آن یک پیرزن و دختر میانسالش حضور داشتند، هنگام طبخ غذا دچار مشکل شده و آتش میگیرد. همین که شعلهها زبانه کشیده و صدای جیغ و فریاد و کمکخواهی این دو زن بلند میشود علی پروانهوار به دل آتش میزند تا بتواند جان آن دو زن گرفتار در میان شعلهها را نجات دهد. او ابتدا پتویی روی پیرزن انداخته و سپس پیکنیک آتش گرفته را به بیرون از خانه پرتاب میکند اما خودش گرفتار شعلههای آتش میشود. بر اساس گفتههای عموی علی، دخترخالههای او سعی میکنند با ریختن آب روی بدن نحیف این نوجوان شجاع تا رسیدن آمبولانس از سوختگی بیشتر او جلوگیری کنند. با رسیدن نیروهای امدادی علی به بیمارستان ایذه منتقل و بعد از انجام اقدامات اولیه راهی بیمارستان اهواز میشود. اما از آنجا که میزان سوختگی ۹۱ درصد بوده به درخواست خانواده، علی به بیمارستان سوانح سوختگی اصفهان انتقال پیدا کرده و در بخش مراقبتهای ویژه بستری میشود. این بستری شدن چند روز به طول میانجامد تا اینکه در نخستین ساعات بامداد روز دوم مهرماه و در آستانه اربعین حسینی روح بزرگ این نوجوان فداکار به سوی آسمانها پر کشید.
مادری که خود قهرمانپرور بود
دو بانویی که علی برای نجات آنها به دل آتش زد، خودشان با رمز و رموز فداکاری و قهرمانیپروری آشنایی داشتند. آنها مادر و خواهر شهید ابراهیم عزیزی بودند که در ۲۸ اسفند سال ۵۹ به شهادت رسید.
متأسفانه مادر عمرش به دنیا نبوده و بهخاطر سطح بالای سوختگی چند روز پس از حادثه جان خویش را از دست داد و به پسرش شهیدش پیوست اما خواهر شهید با رشادت علی جان سالم از این معرکه به در برد و پس از رسیدگی در بیمارستان بهبود پیدا کرد و مرخص شد.
یک دهه هشتادی با معرفت
شاید باید یکی مانند علی از میان دهههشتادیها سر برمیآورد تا یاد ما بیندازد نوجوانان ما برخلاف انگهایی که به اشتباه بر پیشانیشان خورده، اهل مرام و معرفتند و برعکس آنچه بزرگترها دربارهشان فکر میکنند کارهای بزرگی از دستشان برمیآید. درست است آنها به اقتضای سن و تغییرات نسلی، ممکن است کردار و رفتارشان با ما تفاوتهایی داشته باشد اما آنها هم اهل همین مزر و بوم هستند و زیر سایه بیرق حسینعلیهالسلام رشد یافتهاند. علی لندی کار بزرگی کرد اما او تنها نیست و بیشک در جایجای این سرزمین پهناور دلیرپرور نوجوانان و جوانانی چون او بسیارند.
بر اساس آنچه عموی علی نقل میکند او آنقدر به راهی که در آن قدم گذاشته مطمئن بود که وقتی در بیمارستان چشم باز میکند به اطرافیانش میگوید هر شخص دیگری هم جای من بود همین کار را میکرد. اگر دوباره چنین اتفاقی رخ دهد باز هم همین کار را انجام خواهم داد.
علی آرزوی زیارت کربلا را به دل داشت. عموی او میگوید: علی بسیار مشتاق زیارت امامحسینعلیهالسلام بود. سالهای پیش که به همراه برادرانم به زیارت حضرت اباعبدالله الحسین میرفتیم، درخواست میکرد که همراه ما بیاید. به او میگفتیم که باید حسینی شود تا بتواند همراه ما بیاید و این روزها که در بیمارستان بستری بود از من میپرسید عمو دیگر حسینی شدم؟
علی قرار بود امسال راهی کربلا شده و در پیادهروی اربعین شرکت کند اما او به جای قدم نهادن بر خاکهای نجف تا کربلا، از مسیر آسمان خودش را به کربلا رساند.
مدال رنگین شهادت بر سینه نوجوان غیور
شجاعت و رشادت علی برای نجات دو بانوی گرفتار در آتش همه را به تحسین واداشته است. بر همین اساس بنا بر تصویب «شورای عالی نشانها» در ارتش، نشان فداکاری به شکل افتخاری به علی فداکار تعلق گرفت. این نشان که اعطایی رهبر معظم انقلاب به ارتش جمهوری اسلامی است، نماد ایثار و از خودگذشتگی دانشجویان و دانش آموختگان دانشگاه افسری امام علیعلیهالسلام است که مردانه پای دفاع از استقلال و تمامیت ارضی کشور و نظام جمهوری اسلامی ایران ایستادهاند.
از طرف دیگر «علیرضا کاظمی» سرپرست وزارت آموزش و پرورش ضمن دیدار با خانواده علی لندی، مدال افتخار بینالمللی «ایثار و شجاعت» را به خانواده این دانشآموز شجاع میهنمان اهدا کرد.
همچنین قرار است روایت شجاعت و فداکاری او در کتابهای درسی، مجلات رشد و جشنواره بینالمللی فیلم رشد ثبت شود.
اما بزرگترین مدال و نشان و افتخاری که به علی لندی تعلق گرفت اضافه شدن نام و عنوان «شهید» به ابتدای نام اوست. این مسئله به پیشنهاد سیدامیرحسین قاضیزاده رئیس بنیاد شهید و موافقت رهبر انقلاب صورت گرفت. قاضیزاده هاشمی در توئیتی درباره این تصمیم نوشت: «اقدام ایثارگرانه و قهرمانانه علی لندی نوجوان دهه هشتادی و موافقت مقام معظم رهبری در پذیرش پیشنهاد شهید تلقی نمودن ایشان برگ زرینی است برای نسلی که جنگ را ندیده.
شهادت علی به همگان ثابت کرد این انقلاب هنوز هم فهمیدهها برای تقدیم به پیشگاه خداوند دارد.»
ادامه راه...
علی لندی قدم در راهی گذاشت که قبلتر از او شهید فهمیده، بهنام محمدی، رضا پناهی و ۳۶ هزار شهید دانشآموز دفاع مقدس آن مسیر را پیموده بودند.
داستان شهید حسین فهمیده را همه میدانیم، همان نوجوانی که رشادتش باعث شد امام او را رهبر خویش بخواند: «رهبر ما آن طفل دوازده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»
بهنام محمدی هم آن نوجوان ۱۳ سالهای که در تمام روزهای مقاومت خرمشهر در شهر ماند و مردانه از خاک و ناموس وطن خویش دفاع کرد. این نوجوان باهوش و زیرک بارها به قلب دشمن زد تا مواضع، تجهیزات و نفرات آنها را شناسایی کند. عراقیها چندین مرتبه او را به اسارت درآوردند اما هر بار با شیوهای از دست آنان میگریخت و به سمت نیروهای خودی میآمد و اطلاعاتش را در اختیار فرماندهان قرار میداد. گاهی حتی مهمات دشمن را هم بار خود میکرد و به این سمت میآورد.
و اما رضا پناهی. او هم نوجوان ۱۲ ساله یا بهتر بگوییم عارف ۱۲ سالهای بود که خیلی زودتر از ما مسیر درست زندگی را تشخیص داد و قدم در آن مسیر گذاشت. این چند فراز از وصیتنامهای که رضا قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط و در گوشهای پنهان کرده بود تا به دست خانوادهاش برسد، عظمت روحی او را کاملا نمایان میسازد: «هركس من را طلب میكند مییابد مرا و كسی كه مرا یافت، میشناسد مرا و كسی كه من را دوست داشت، عاشق من میشود و كسی كه عاشق من میشود، من عاشق او میشوم و كسی كه من عاشق او بشوم، او را میكشم و كسی كه من او را بكشم، خون بهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.
هدف من از رفتن به جبهه این است كه: اولا به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیك گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری كنم و آن وظیفهای را كه امام عزیزمان بارها در پیامها تكرار كرده، كه هركس كه قدرت دارد واجب است كه به جبهه برود، و من میروم كه تا به پیام امام لبیك گفته باشم.
آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم كه روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند كه اگر هزاران هزار كشور به او كمك كنند او نمیتواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت كند.»
علی لندی هم آخرین نفر از این قافله نیست و این خاک امثال علی به خود زیاد دیده و میبیند؛ چه در میدان نبرد چه در زمینه خدمت به خلق خدا.
یک آتش به اختیار واقعی
به داستان فداکاری علی لندی از هر طرف که نگاه کنیم پر از درس است اما شاید آن وجهی که کمتر به آن توجه شده و اتفاقا راهگشای یکی از دردهای امروز جامعه ماست، آن بخش از ماجراست که علی منتظر اقدام دیگری نمیماند و خود به دل آتش میزند. حالا بیایید با خودمان فکر کنیم چند بار در موقعیتهای مختلف که حالا خطری هم جان ما را تهدید نمیکرده به جای بلند شدن و اقدام کردن نشستیم و فقط غر به جان خودمان و بقیه زدیم! چقدر در مواجهه با مشکلات بار همهچیز را گردن مسئولین بالاسری خود انداختیم و دست روی دست گذاشتیم، در حالی که با اندکی تلاش میتوانستیم آن گره را بهراحتی با دستان خودمان باز کنیم؟!
علی لندی سنش کم بود، دستان کوچکی داشت، هیچکس هم از او توقع نداشت در آن موقعیت کاری کند ولی او حس کرد که میتواند قدمی بردارد، پس بدون آنکه منتظر اقدام کسی بماند، قهرمانوار وارد عمل شد و جزو مصادیق این آیه قرار گرفت که «... هر کس انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است...»
از قهرمانسازی دروغین تا قهرمانهای کاملا واقعی
نمیدانم شما یادتان میآید یا نه ولی چند سال پیش در کتابهای درسی ما داستانی روایت شده بود از یک پسربچه که با نگهداشتن انگشت خود در سوراخ سد از خراب شدن آن جلوگیری میکند. آن پسر که پطرس نام داشت بهخاطر فداکاریاش در خاطره نسل ما با عنوان پطرس فداکار ماندگار شد اما در حقیقت چنین شخصیتی هیچوقت وجود خارجی نداشته و صرفا زاده تخیل «مری میپ داچ» نویسنده آمریکایی است. مری یکبار هم به هلند سفر نکرده بود اما داستانش درباره این پسر هلندی که تازه اسمش هم هانس بود نه پطرس به زبانهای مختلف ترجمه شد. هلندیها هم تندیس این قهرمان خیالی را ساختند و در یکی از میدانهایشان به نمایش گذاشتند.
حالا ما باید فکر کنیم برای هزاران قهرمان واقعی سرزمین خود چه کردهایم؟! آیا بعد از این همه سال بهنام محمدیها را آنطور که شایسته است، به نوجوانان نسل خود شناساندهایم؟! آیا دختران نسل ما «زینب کمایی» و «پروانه شماعیزاده» را میشناسند؟! آیا علی لندی قهرمان دهههشتادی امروز ما بعد از خوابیدن تب و تاب این روزها به نسل بعد درست شناسانده خواهد شد یا متأسفانه مانند خیلی از نامهای بزرگ در میان صفحات تاریخ به فراموشی سپرده میشود؟!
هر کدام از ما بهعنوان یک ایرانی در معرفی علی لندی و امثال او که کم هم نیستند، وظیفهای بر دوش داریم که باید آن را به نحو احسن به انجام برسانیم.