مرضیه عاطفی
لحظههای آخرش بود و به حیدر خیره شد
اشک از چشمش چکید و کنج بستر خیره شد
تا که عزراییل وارد شد برای قبض روح
بر علیعلیهالسلام و فاطمهسلاماللهعلیها با حال مضطر خیره شد
خوب میدانست بعدش فتنه بر پا میشود
دود و آتش را تصور کرد و بر «در» خیره شد
دستهایش را گرفت و سخت بر سینه فشرد
آیههایی خواند و بر بازوی کوثر خیره شد
روضه از عمق نگاهش داشت جریان میگرفت
پلک زد با ناتوانی؛ سمت دیگر خیره شد
آنطرف سر را به زانو داشت غمگین؛ مجتبیعلیهالسلام
بر غمش زل زد! به اندوه برادر خیره شد
طاقت بیتابی و اشک حسینشعلیهالسلام را نداشت
از نفس افتاد تا چشمش به حنجر خیره شد
رفت تا جایی که زینبسلاماللهعلیها بغض کرد از کربلا
تا سر بازار شهر شام؛ بر «سر» خیره شد
دل ندارم! روضه کاش اینجا به پایان میرسید
وای از وقتی که بر «سر» چشم دختر خیره شد!
***************
به مناسبت شهادت امامرضاعلیهالسلام
رواق مطهر
نشستهام به رواقی به گوشه حرمش
رها رهای رها زیر آبشار غمش
یقین به چشمه تسنیم دوست متصل است
که نور میچکد از روزن سپیدهدمش
چه سالها که همآوای نوبتیخوانان
رسیده است به گوشم طنین زیروبمش
به کاظمین و به مشهد سلام و عرض ادب
به حس و حال غریبانه شبیه همش
دم مسیح خراسان به لطف حق گرم است
برایتان چه بگویم ز لطف دم به دمش
چو پا گذاشت به ایران هزار چشمه شکفت
هزار جان گرامی فدای هر قدمش
هوای روضه رضوان اگر به سر داری
بیا به سمت خراسان و روضه ارمش
به پادشاه و گدا و به عارف و عامی
خبر دهید که عام است سفره کرمش
گره گشوده ز کارم به طرفهالعینی
به نام پاک جوادش چو دادهام قسمش
هرآنچه داده به من لطف بیکران بودهست
که راضیام به زیادش که قانعم به کمش
شهید عشق شد و آرمید کنج بهشت
هر آن که رقصکنان رفت زیر تیغ غمش
چه افتخاری از این افتخار بالاتر
که شاعرش شدهام زیر سایه علمش
چه میشود که شبی نامه سیاه مرا
بگیرد و بنوازد به گوشه قلمش
سپاه منتقمانش همیشه بیدارند
یکی خبر برساند به اولیای دمش
نمیکنیم دل از این حرم، از این درگاه
قسم به مادر بیبارگاه و بیحرمش
سعید بیابانکی
*****
به مناسبت شهادت امامحسن مجتبیعلیهالسلام
اشک جاری
نشستم گوشهای از سفره همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
به عابر ها تعارف میکنی داروندارت را
تو آن باغی که میریزد بهشت از روی پرچینت
کرم یک ذره از سرشار، سرشارِ صفتهایت
حسن یک دانه از بسیار، بسیارِ عناوینت
دهان وا میکند عالم به تشویق حسین اما
دهانِ رحمه للعالمین واشد به تحسینت
تو دینِ تازهای آوردهای از دیدِ این مردم
که با یک گل کنیزی میشود آزاد در دینت
معزالمؤمنین خواندن مذلالمؤمنین گفتن
اگر کردند تحسینت اگر کردند نفرینت
برای تو چه فرقی دارد ای والتین و الزیتون
که میچینند مضمون آسمانها از مضامینت
بگو با آن سفیرانی که هرگز برنمیگشتند
فراخوانده خدا جبراییلهایش را به تمکینت
بگو تاتیغ برداریم اگر جنگ است آهنگت
بگو تا تیغ بگذاریم اگر صلح است آیینت
خدا حیران شمشیر علی در بدر و خندق بود
علی حیران تیغ نهروانت تیغ صفینت
بگو از زیر پایت جانماز این قوم بردارند
محبت کن! قدم بگذار بر چشم محبینت
تورا پایین کشیدند از سر منبر که می گفتند:
چرا پیغمبر از دوشش نمیآورد پایینت
درون خانه هم محرم نمیبینی تحمل کن
که میخواهند، ای تنهاترین تنهاتر از اینت
تو غمهای بزرگی در میان کوچهها دیدی
که دیگر این غمِ کوچک نخواهد کرد غمگینت
از آن پایی که بر در کوفت بر دل داشتی داغی
از آن دستان سنگین بیشتر شد داغ سنگینت
سر راهت میآمد آنکه نامش را نخواهم برد
برای آنکه عمری تازه باشد زخم دیرینت
برای جاریِ اشکت سراغ چاره میگردی
که زینب آمده با چادر مادر به تسکینت
به تابوت تو حتی زهر خود را کینه خواهد ریخت
چه میشد مثل مادر نیمهشب بود تدفینت
صدایت میزند اینک یتیمت از دل خیمه
که او را راهی میدان کنی با دست آمینت
هزاران بار جان دادی ولی در کربلا آخر
در آغوش برادر دست و پا زد جان شیرینت
کدامین دست دستِ کودکت را بر زمین انداخت؟
نمکنشناس آن دستی که روزی بوده مسکینت
دعا کن زخم غمهایت بسوزاند مرا یک عمر
نصیبم کن نمک از سفره همواره رنگینت
***************
در لوای پرچم
هزار شُکر سَرم زیر پرچم حسن است
شب ششم شده یعنی محرم حسن است
هزار شکر که زهرا خرید ما را باز
که جمع ما همه در جنس دَرهَمِ حسن است
بد است پیشِ کریمان که بیشوکم خواهیم
که کار و بارِ دو عالم از عالم حسن است
قسم به گریهکنانش که زود میبینیم
قرارِ ما همه صحنِ معظمِ حسن است
چه غم که قفل زیاد است از قضاوقدر
کلید رفع بلا ذکر اعظم حسن است
چقدر فاطمه میخواهدش کسی را که
کنارِ داغِ حسینش غمش غم حسن است
فقط نه مرحم انبوهِ زخمهای حسین
که اشک چشم عزادار مرحم حسن است
همین که روضه «لایومک» را حسن فرمود
دمیدهاند شروعِ عزا دَم حسن است
نهاینکه اول ماه صفر نه آخر آن
محرم و صفر ما، مُحرَم حسن است
فقط نه کوچه و دیوار و آتش و سم بود
تمام کرببلا مقتل غم حسن است
حسن لطفی
***********
شاه خراسان
چشمم که به گنبد طلایت افتد
دل نالهکنان به خاک پایت افتد
صدبار اگر زائر کویت باشم
صد بار دگر در آرزویت باشم
با عشق تو هستی ام عجین گردیده
از دوری تو سخت حزین گردیده
خسته زغم زمانه و زندگیم
با بار گنه این من و شرمندگیم
سنگین شده غم بر دل بشکسته من
دریاب اماما دل سرگشته من
تو شاه خراسانی و حج فقرا
جانم به فدای تو و این مهر و صفا
دلهای شکسته به امیدت شادند
با عشق تو از غصه و غم آزادند
ای جان جهان عاشق و دیوانه منم
مست تو و این خانه و کاشانه منم
بر بارگه قدس تو سر سایم من
با عشق رخت سوی تو میآیم من
سلطان خراسانی و خورشید جهان
با یاد تو دل رها ز اندوه زمان
شیدا اعرابی