کد خبر: ۶۵۰۰
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۴۰۰ - ۱۷:۴۲
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم ابراهیمی شهرآباد

قسمت ششم

محسن دارد کارهای پاسپورت و ویزای اربعین را انجام می‌دهد. این را به منصوره می‌گویم. تلفن زده و می‌گوید: «خدا به آقا محسن خیر بده که دل این پیرمرد رو شاد کرد.» می‌گوید قرار است نورا عقد کند. برای فردا شب محضر هماهنگ کرده‌اند. جشن عقد را بعد ماه صفر می‌گیرند. حس می‌کنم نورا هنوز بچه است. سنش برای ازدواج زود است. حسم را به منصوره می‌گویم، در جوابم می‌گوید: «۲۲ سال فکر نکنم زود باشه؛ ترم آخر دانشگاشم که هست.» می‌پرسم: «گفتی اسم دوماد چی بود؟ می‌گوید: «محمدمتین»۸

***

چهل‌پنج متری صدوق داریم دنبال دفتر ثبت ازدواج می‌گردیم؛ محسن جلوی میوه‌فروشی می‌خواهد پارک کند؛ مغازه دار متوجه شده می‌آید و می‌گوید: «اینجا پارک نکن» محسن کمی دنده عقب می‌رود، جلوی در یک آرایشگاه زنانه پارک می‌کند که تعطیل است.

پیاده می‌شویم؛ نگاه می‌کنم به آسمان، ستاره‌ها سوسو می‌زنند. هلال ماه را می‌بینم و ناخودآگاه ذهنم می‌رود به شمارش روزهای ماه قمری. شب نهم صفر است. به محسن می‌گویم: «عیب نداره تو ماه صفر دارن عقد می‌کنن؟» پله‌های محضر را بالا می‌رویم. می‌گوید: «مگه میخوان بزن بکوب راه بندازن یه خطبه‌ محرمیت والسلام. جشنشونم که میگی ماه‌ربیع می‌گیرن.»

وارد اتاق عقد محضر می‌شویم. نورا با چادر و روسری سفید نشسته است کنار پسر جوانی که کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده و یقه‌ پیراهنش را تا آخرین دکمه زیر گلو بسته است. موهایش را یکطرفی شانه کرده و ریش‌هایش پر پشت و منظم است. سرش را پایین انداخته و نگاهش را دوخته به صفحه قرآنِ دست نورا.

منصوره و حاج‌آقا با دیدن من و محسن؛ از جایشان بلند می‌شوند. می‌روم جلو و سلام می‌کنم. یک خانم عینکی هم‌سن و سال منصوره کنار یک مرد کت و شلواری نشسته. منصوره معرفی می‌کند: «پدر و مادر آقا داماد.» نورا و همسرش متوجه ورود ما می‌شوند سرجایشان می‌ایستند تا ما بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادرهایشان پیش آنها برویم. دو دختر بچه تقریبا هفت ساله با لباسهای یک رنک و یک شکل دور سفره‌ی عقد می‌چرخند‌ احتمال می‌دهم باید خواهرهای دو قلوی آقای داماد باشند. منصوره تماس تصویری گرفته با مهدی؛ می‌روم جلوی دوربین و می‌گویم: «سلام داداش خوبی مشتاق دیدار دلمون تنگ شده حسابی برات، اینقدر ندیدمت که دیگه یادم رفته داداش دارم. بابا ول کن اون کیش و پاساژ رو» منصوره گوشی را می‌گیرد سمت خودش و می‌گوید: «داره خودشو لوس می‌کنه.»

می‌روم سمت نورا، محسن هم می‌آید. صدای مهدی را می‌شنوم که می‌گوید: «خیلی دوست دارم بیام ببینمتون ایشالا بعد اربعین قمم.» صورتم را می‌آورم جلوی گوشی و می‌گویم: «ایشالا» منصوره گوشی را رو به نورا و داماد نگه ‌داشته تا لحظه عقد را ببیند...

نورا با اجازه امام‌زمان و بزرگترها «بله» را می‌گوید. از منصوره اسم آقای داماد را می‌پرسم جدیدا حافظه‌ام ضعیف شده انگار. شاید هم قبلا پرسیده باشم ولی یادم نمی‌آید. متعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید: «محمدمتین دیگه» رو به محمدمتین می‌گویم: «ان‌شاءالله به پای هم پیر بشین...»

***

از بعد از سفر مشهد شدید وسوسه شده‌ام برم آزمایش بارداری بدهم اما محسن می‌گوید هزار بار رفتی و هر بار ذوق الکی و بعد هم افسردگی. نمی‌گذارد بروم.

از صبح رفته بقیع دنبال خبیر که ببردتش پلیس به اضافه‌ ده و بعدم گرفتن عکس برای پاسپورتش. خوبی‌اش این است که خودمان پاسپورت داریم و خیلی وقتش گرفته نمی‌شود. تلویزیون از همین الان روزشمار اربعین را شروع کرده و تصاویر پیاده‌روی مردم عراق را نشان می‌دهد.

به محسن می‌گویم: «خبیر رو ببریم بازار چند دست لباس برایش بگیریم.» محسن می‌گوید: «نه ابهت پیرمرد شکسته می‌شه خودم میرم برایش خرید می‌کنم، اصلا نذر می‌کنم کوله اربعینش رو خودم آماده کنم.»

ده روز دیگر اربعین است. خبیر گفته زودتر برویم، نذر کرده در موکب مسجد جمکران خادم شود. محسن می‌خواهد خبیر را سامرا و کاظمین هم ببرد. سه روز دیگر قرار است حرکت کنیم به محسن می‌گویم برای راحتی خبیر بلیط هواپیما بگیر. می‌گوید هزینه‌اش سر به فلک می‌کشد. قرار است با ماشین خودمان تا مهران برویم و از مرز مهران وارد عراق شویم. ذوق زیارت دارم، از همین حالا کوله‌هایمان را آماده کرده‌ام.

***

رفته‌ایم بقیع دنبال خبیر، نشسته‌ام سر قبر بی‌بی؛ در دلم خطاب قرارش می‌دهم و می‌گویم: «دارم میرم پیاده‌روی برای اربعین جدت بی‌بی، برامون خیلی دعا کن.» سر خاک پدرم هم همین را می‌گویم. خبیر با یک بطری آب می‌آید و قبر را می‌شوید.

سوار ماشین می‌شویم و از جلوی امام‌زاده رد می‌شویم؛ خبیر دست می‌گذارد روی سینه‌اش و از دور سلام می‌دهد، من و محسن هم. بعدش می‌رویم خانه حاج‌آقا برای خداحافظی. منصوره می‌گوید احتمالا محمدمتین و نورا هم بروند پیاده‌روی اربعین. حس خوبی نسبت به محمدمتین دارم. جوان پخته و مودبی به نظر می‌رسد. دیگر از اینکه منصوره نورا را به یک طلبه داده ناراحت نیستم.

***

افتاده‌ایم در جاده‌ اراک. بیابان شب پر از ستاره است اینقدر زیبا و جذاب است که از محسن خواهش می‌کنم بزند بغل و چند لحظه پیاده شویم و خیره شوم به آسمان پرستاره. به خبیر می‌گویم: «چه آسمون قشنگه» خبیر هم سرش را به سمت آسمان می‌چرخاند و می‌گوید: «یاد فراز ۵۸ دعای جوشن افتادم ای آنکه بزرگی‌اش در آسمان است.» می‌پرسم: «راستی دعای جوشن از کیه؟» جواب می‌دهد: «جوشن به معنای لباس جنگه؛ خدا این دعا رو به جای زره جنگی به حضرت پیامبر یاد داد که برای محافظت از خودش بخونه.» احساس می‌کنم اگر خبیر درس می‌خواند عالم بزرگی برای خودش می‌شد. یاد حرف خودش می‌افتم که گفت سواد یعنی سیاهی و علم یعنی آگاهی...

خبیر سرش را تکیه داده به پشتی صندلی و خوابیده. محسن می‌گوید: «محبوب تو هم اون بالشت پشت شیشه رو بردار بزار زیر سرت عقب راحت دراز بکش.» حرفش را گوش می‌دهم. دراز می‌کشم و چادرم را می‌کشم روی صورتم.

از صدای خبیر و محسن بیدار می‌شوم، دارند درباره‌ مهدی صحبت می‌کنند. می‌نشینم سرجایم و می‌گویم: «بدون من دارید خاطره تعریف می‌کنید؟» محسن می‌خندد و می‌گوید: «ماشالا مگه گذاشتی ما با هم خلوت کنیم تا اومدیم صحبت کنیم از خواب بیدار شدی مچمون رو گرفتی که.»

خبیر از عسلویه رفتن مهدی می‌گوید: «یه مدت تو لک بود هرچی بهش می‌گفتم مهدی بابا بگو چی شده؟ حرفی نمی‌زد و می‌گفت درسامون سخته خوندنش خیلی انرژی ازم می‌گیره.» پیرمرد کمی سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد: «می‌فهمیدم واقعیت رو بهم نمیگه، دکترا که قبول شد فکر می‌کردم خیلی خوشحال بشه اما نشد.» آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «خیلی دوست داشتم می‌فهمیدم یکهو چش شد ولی پسر توداری بود، هربار بهانه میاورد و از زیر جواب دادن در میرفتم.» می‌پرسم: «چی شد رفت عسلویه؟» خبیر دستش را می‌گذارد پشت صندلی محسن و جواب می‌دهد: «دکتری که قبول شد گفت نمیخام برم ولی به جاش یه شغل نون و آبدار تو عسلویه بهم پیشنهاد شده‌.» بیابانهای تاریک اطراف جاده را می‌بینم و اینبار مهدی را در کشتی آب گرفته می‌بینم که مثل ترازوی ناموزونی یکطرف آن در دریا فرو رفته و یکطرف دارد کم‌کم فرو می‌رود.

صدای خبیر من را از بین افکارم بیرون می‌کشد و می‌گوید: «یکی دو ماه اول گوشیش رو جواب می‌داد. زنگ که می‌زدم می‌گفت همه چی خوبه و مشغول کاره. اما بعدش دیگه گوشیش خاموش شد و هرچی زنگ زدم جواب نداد.» یک لحظه این فکر به ذهنم می‌رسد که شاید گوشی‌اش را گم کرده، بعد به فکر مسخره‌ام می‌خندم. می‌پرسم: «کجاها رفتی دنبالش؟» صدایش بغض‌ دارد، می‌گوید: «با پسر بزرگه حاج‌آقا معتمد رفتیم تا عسلویه ولی بی‌نتیجه بود، گفتن همچین کسی اصلا اینجا نبوده.» پسر حاج‌آقا بهم گفت: «احتمالا دکتری بورسیه گرفته رفته اروپا» می‌خواهم بگویم من هم همین حدس را می‌زنم که خبیر می‌گوید: «اگه می‌خواست اروپا بره همون موقع که بار اول کنکور قبول شد می‌رفت.» می‌پرسم: «دیگه کجاها رفتی دنبالش؟» ماشین یک تکان شدید می‌خورد، دارد می‌رود سمت گاردریل؛ می‌گویم: «یا خدا» محسن خوابش گرفته. می‌گوید: «یه لحظه خوابم گرفت.» خبیر می‌گوید: «پمپ‌بنزینی، قهوه‌خونه‌ای، جایی رسیدی نگهدار یکم استراحت کن، با خستگی رانندگی نکن خطر داره بابا.»

محسن کنار یک پمپ بنزین ۱۰ کیلومتری خرم‌آباد پارک می‌کند. پشتی صندلی‌اش را می‌خواباند و چشمانش را می‌بندد. به خبیر می‌گویم: «بیرون زیلو پهن کنم بشینیم؟» قبول می‌کند.

چشم دوخته‌ام به آسمان پرستاره. از خبیر می‌پرسم: «نگفتی دیگه کجاها دنبال پسرت گشتی؟» نگاهش به یک نقطه‌ تاریک در دل بیابان است می‌گوید: «با پسر حاج‌آقا معتمد شیراز و اصفهان و مازندران رو هم رفتیم. عکسش رو به کلانتریها و بیمارستانا هم دادیم. اما بی‌نتیجه بود.» یاد منیر می‌افتم می‌پرسم: «عکس‌العمل منیر بعد غیبت مهدی چی بود؟» پیرمرد نگاهم می‌کند و می‌گوید: «از بعد رفتن مهدی دیگه منیر رو ندیدم. روم نمی‌شد تو چشمش نگاه کنم، بعد اینکه از پیدا کردن مهدی ناامید شدم به سرم زد بیا قم به برم یه جایی نزدیک مسجد جمکران صبح و شب با آقا درد دل کنم. چه جایی بهتر از بقیع.»

به رنجی که سالها این پیرمرد کشیده‌است فکر می‌کنم؛ به تنهایی‌ها و چشم‌انتظاری‌هایش، به بلاها و مصیبتهایی که کشیده ناخودآگاه زیر لب می‌گویم: «هرکه در این بزم مقرب‌تر است؛ جام بلا بیشترش می‌دهند...»

ساعت ۸ عصر است که می‌رسیم مهران، بعد از گذشت این همه سال هنوز آثار جنگ‌ در آن پیداست. سیلی صدام روی صورت شهر عمیق نشسته. نماز مغرب عشا را در مسجدی نبش یک کوچه می‌خوانیم که انتهایش منتهی است به بیابان. جمعیت، در گوشه و کنار شهر موج می‌زند. همه کوله اربعین دارند و در چشمها عشقی نمایان است که به دل خوش می‌نشیند. محسن می‌گوید: «بریم ماشین رو تو یکی از پارکینگها بزاریم و کوله‌هامون رو برداریم و بریم سمت مرز ایشالا»

جمعیتی از پسرهای جوان جلوی گیت‌ها تجمع کرده‌اند و یک صدا می‌گویند: «نه پاس داریم نه ویزا می‌خوایم بریم کربلا» دلم هری می‌ریزد و ناخودآگاه اشک می‌دود در چشمانم. به محسن می‌گویم: «این طفلکا با هزار امید اومدن خب چرا نمیزارن از مرز رد بشن؟» محسن می‌گوید: «بابا عراق جنگه؛ برن یه بلایی سرشون بیاد کی میخواد بفهمه.» گیت‌ها را یکی‌یکی رد می‌شویم و پاسپورت و ویزاها را نشان می‌دهیم و مُهر می‌زنند و عکس رویشان را با چهره‌ واقعی‌مان تطبیق می‌دهند و می‌رسیم آخرین گیت که سربازهای عراقی هستند. اهلا و سهلا می‌گویند و مدارکمان را چک می‌کنند و اجازه می‌دهند در خاکشان پا بگذاریم.

چند موکب ایرانی در امتداد هم به زائرین شام می‌دهند. صدای مداحی اربعین فضای شب و بیابان و زیارت را بیشتر دلنشین‌کرده: «کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستونهای این جاده را ما به شوق حرم می‌شماریم. شبیه رباب و سکینه، برای شما بی‌قراریم، از این سختی و دوری راه به شوق تو باکی نداریم. فدایی زینب پر از شور و عشقیم، اگر که خدا خواست؛ بزودی دمشقیم.»

محسن می‌گوید: «شام که نخوردیم بریم اینجا یه چیزی بخوریم و بعد بریم سوار ماشین شیم.» غذا قورمه سبزیست؛ من نمی‌توانم بخورم؛ بویش حالم را بد می‌کند. دیگر دارم شک می‌کنم که واقعا خبری هست. محسن اصرار دارد بخور اما نمیتوانم. از کوله پشتش پلاستیک مغزیجات را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «اینجوری بخوای پیش بری که نمی‌تونی دو تا عمود رو بیشتر بری، ناهارم که نخوردی» پلاستیک را از دستش میگیرم و یک مشت از محتویاتش را می‌ریزم در جیبم.

باد می‌وزد و گرد و خاک بیابان را بر سر و صورت جمعیت می‌نشاند. راننده‌‌های عراقی هر کدام یکی از شهرهای عراق را بلندبلند می‌گویند. عده‌ای از جمعیت سوار ماشین‌هایی می‌شوند که به کربلا می‌روند. عده‌ای سوار ماشین‌های نجف؛ بعضی سامرا و ما سوار ماشینی می‌شویم که کاظمین می‌رود... اذان صبح است که می‌رسیم کاظمین؛ دو گنبد طلایی چسبیده بهم از دور نمایان است. خبیر چشم دوخته به این زیباترین صحنه این شهر و زیر لب نجوا می‌کند و اشک می‌ریزد. از ابتدای خیابان منتهی به حرم گیت بازرسی گذاشته‌اند. زن و مرد و کودک بازرسی می‌شوند و از گیت عبور می‌کنند. کنار خیابان مردم کوله‌هایشان را گذاشته‌اند و نشسته‌اند کف آسفالت. خستگی راه در چهره‌ تک‌تک‌شان پیداست. از عرب و ایرانی و پاکستانی بگیر تا عده‌ای که به چهره‌های سفید و بورشان می‌خورد که از اروپا آمده باشند. چقدر یک‌رنک و یک‌دل شده‌اند در این سفر. لباسهای همه خاکی و جسم‌ها خسته اما روح‌ها پر می‌کشند در آسمان این همه وحدت و یک‌دلی. شوق پیاده‌روی را در تک‌تک چهره‌ها می‌توان دید.

محسن جایی را نشان می‌دهد که نرده کشی شده و موکب حرم حضرت معصومه است؛ می‌گوید: «محبوب برو حرم نماز بخون بعدش بیا اینجا وایستا.»

صحن مملو از جمعیت است تا در ورودی ایستاده‌اند جا نیست که من وارد شوم؛ بیرون از حرم کنار خیابان می‌ایستم که نماز بخوانم. زنی با مانتویی مشکی بلند تا پشت پا؛ می‌آید جلو؛ یک پارچه زرد رنگ روی بازویش نصب است که با گلدوزی سبز نوشته شده : «لبنان» اشاره می‌کند که بروم روی پتوی آنها نمازم را بخوانم. دو مرد و یک دختر بچه سه چهار ساله و یک دختر جوان روی پتو نشسته‌اند با دیدن من جمع‌تر می‌نشینند و اشاره می‌کنند در فضایی که باز شده نمازم را بخوانم.

محسن می‌گوید: «برویم سامرا و بعد از آنجا برویم نجف و بعد هم ان‌شاءالله شروع پیاده‌روی به سمت کربلا. از رفتن به سامرا می‌ترسم؛ می‌گویم: «میشه سامرا نریم.» احساس می‌کنم نیروهای داعش در اطراف جاده کمین کرده‌اند و به محض دیدن ماشین‌ها آنها را به رگبار می‌بندند. محسن متوجه نگرانیم می‌شود. می‌گوید: «راهها امنه خیالت راهت وگرنه نمیذاشتن مردم برن. حشدالشعبی امنیت زائرا رو تامین کرده نترس.»

محسن می‌پرسد که از کجا باید سوار ماشین‌های سامرا شویم؛ آدرس پارکینگی را می‌دهند که باید از یک بازار قدیمی رد شویم تا به آنجا برسیم.

پیرمردی یک دشداشه سفید بزرگ تا پشت پا پوشیده و یک چفیه با چهارخانه‌های قرمز و سفید روی سرش بسته و با لهجه‌عربی می‌گوید سامرا؛ ماشینش وَن است. محسن کرایه را می‌پرسد، نسبت به بقیه راننده‌ها منصفانه‌تر است. سوار می‌شویم. ۵ دقیقه کمتر طول می‌کشد تا صندلی‌های پر می‌شود و راننده حرکت می‌کند. آفتاب اول صبح دشت را روشن کرده و دیگر می‌شود بیابانهای اطراف را رصد کرد و رد پای داعش را دید. سنگرهایی که وسط و دو طرف جاده درست کرده‌اند که با گلوله‌های خمپاره منهدم شده‌اند.

می‌رسیم به امام‌زاده سید محمد؛ دلم ضعف رفته، خبیر خواب رفته و سرش روی دوش محسن تکیه داده شده. دست می‌کنم در جیبم و چند مغز بادام و پسته و فندوق می‌ریزم در دهان تلخ و خشکم. محسن می‌گوید، اینجا که پیاده شدیم یه کیک رانی میخرم بخوری‌. هوا کم‌کم دارد از گرم تبدیل به داغ می‌شود، مانتوام به کمرم چسبیده به محسن می‌گویم: «چقد گرمه هوا» می‌گوید: «دیگه ثواب زیارت اربعین با این سختیاشه که مضاعف میشه.» راننده نگه می‌دارد و با زبان فارسی دست و پا شکسته حالیمان می‌کند که نیم ساعت برویم زیارت و بعد برگردیم.

اذان ظهر است که به سامرا نزدیک می‌شویم. تقریبا از یک کیلومتر قبل از حرم گیت‌های ایست و بازرسی را برپا کرده‌اند. محسن می‌گوید از قسمت خانمها برو. به فاصله هر ۵۰ متر یک گیت است. در و دیوار شهر مثل شهر ارواح می‌ماند. مغازه‌‌های دیوار سوخته و در و پنجره شکسته. خانه‌هایی که سقف‌هایشان مثل تله‌ای از خاک پایین آمده. هرچه چشم می‌چرخانم مردم شهر را ببینم کسی نیست جز زائرینی که از گیتها رد می‌شوند و در خیابان تجمع کرده‌اند. انگار شهر خالی از سکنه هست. نگاهم گره می‌خورد به گنبد و گلدسته‌هایی که غربتشان را از این فاصله حس می‌کنم... آخرین ایست و بازرسی منتظر محسن و خبیر می‌مانم.

با محسن و خبیر وارد حرم می‌شوم خادم‌ها ایرانی هستند. به این فکر می‌کنم که بعد از اربعین این مکان چقدر غریب و خالی از زائر شود. چشمان خبیر خیس اشک است. محسن می‌گوید برو زیارت کن و برگرد همین جا.

رواق روبروی ضریح پر از جمعیتی است که از فرط خستگی روی کیف‌ها و ساکهایشان خوابیده‌اند. اطراف ضریح می‌چرخم و بی‌اراده برای مظلومیت ائمه خفته در این مکان اشک می‌ریزم.

محسن می‌گوید: «باید زود بریم نجف که بتونیم یه جا برای خواب پیدا کنیم. بیرون از حرم تریلی‌ها زائرین را سوار می‌کنند و می‌برند تا گاراج ماشین‌ها. جمعیت هجوم آورده‌اند سمت تریلی. محسن با یک حرکت می‌پرد بالا و اول دست من و بعد خبیر را می‌گیرد و سوار تریلی می‌کند.

ساعت ۷ شب است که رسیده‌ایم نجف. هر سه گرسنه و خسته‌ایم. دلم یک جای خنک زیر کولر می‌خواهد و یک پارچ شربت آب‌لیموی خنک. وارد خیابان منتهی به حرم می‌شویم. یک موکب تقریبا بزرگ می‌بینم محسن می‌گوید: «بریم اینجا اگه جا بود بخوابیم.» از وسط به دو قسمت تقسیم شده؛ یک قسمت برای زنها و دیگری برای مردها. محسن می‌گوید: «بعد نماز صبح میام صدات میزنم بیا بیرون.»

همان جا جلوی در یک جا هست. کوله‌ام را درمی‌آورم میگذارم زیر سرم و دراز می‌کشم؛ چشمانم روی هم می‌رود و من در خوابی عمیق فرو می‌روم.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: