کتاب چنین دیدم... به قلم فرشته امیری اثری جذاب، پرکشش و غافلگیرکننده درباره خانوادهای کوچک است که راز بزرگی در دلشان دارند، اما با گذشت زمان و اتفاقاتی که برایشان پیش میآید ناچار به فاش کردن آن برای فرزند در آستانه بلوغشان میشوند.
این کتاب سه شخصیت اصلی دارد که هرکدام ماجراهای پرپیچوخمی را پیش رو دارند و یا از سر گذراندهاند. اصلیترین شخصیت داستان مادری یتیم است که در پرورشگاه بزرگ شده و با مردی ازدواج کرده که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده است. این پدر و مادر به همراه فرزندشان زندگی بهظاهر شادی را میگذرانند اما رازها و حقایقی را از او پنهان میکنند. پس از مدتی پدر خانواده ناچار میشود به سوریه برود و کار ناتمام مستندسازی یکی از دوستانش را که حالا به دست داعش کشته شده، به پایان برساند. در طول سفر اتفاقات پر پیچوخمی میافتد و پدر برای مدتی در چنگال داعش اسیر میشود. اسیر شدن پدر و دوریاش از خانوده و وطن باعث میشود که هر یک از اعضای خانواده به شناخت تازهای از خود و ابعاد جدیدی از روابطشان با یکدیگر برسند.
کتاب چنین دیدم... داستانی پرفراز و نشیب با روح زنانهای دارد که رنگوبویی متفاوت به آن بخشیده است. نویسنده این اثر، فرشته امیری توانایی شگرفی در فضاسازی و شخصیتپردازی دارد. او پیچیدگیهای داستان را با بیانی شیوا و ساده روایت میکند و در طول داستان شما را با طیف مختلفی از اشخاص، طرز فکر و مسیرهای زندگی آشنا میکند تا با قهرمانان داستان پیش بروید و همچون آنها به فکر جستجوی حقیقت زندگی بیفتید. اگر به داستانها و رمانهایی با حالوهوایی خانوادگی لطیف با چاشنی تعلیق و فرازوفرود علاقه دارید، مطالعه این کتاب را از دست ندهید.
بخشی از متن کتاب
بوی قورمهسبزی تمام خانه را پر کرده. هیچ صدایی از اتاقش که چسبیده به آشپزخانه نمیآید. سالاد شیرازی درست میکنم. هدفونش را گرفتم تا گذشته خیالیام را نشانش دهم. ساعت روی دیوار را نگاه میکنم. یک ساعت است که فقط صدای قلقل قابلمه میآید. حس غریبی توی دلم بالا و پایین میرود. ظرف سالاد را توی یخچال میگذارم. مینشینم روی صندلی آشپزخانه:
بسه سوسن! تمومش کن. چرا با احساس این بچه بازی میکنی؟
انگار حمید مؤاخذهام میکند!
بلند میشوم. سرک میکشم. در اتاقش باز
است. تکیه کرده به دیوار و پاهایش را روی تخت دراز کرده. دفتر را گذاشته روی صورتش.
یاسمن، خوابی؟
دستش بالا میآید و دفتر را برمیدارد.
صورتش خیس است.
پایش را کنار میزنم و کنارش مینشینم:
گریه میکنی؟!
دفتر را از دستش میکشم: مگه غمنامه
رستم و سهرابه؟!
خودش را جلو میکشد و پاهایش را جمع میکند.
دستهایش را دور شانهام حلقه میکند: خیلیخوبی مامان، خیلی دوسِت دارم.
توی دلم فریاد میزنم: خیلی دروغگوام
یاسمن، خیلی... منو ببخش.
روی مبل، کنار میز گلدانها، نشسته و
پاهایش را بغل کرده. دکمه کانالیاب زیر انگشتش بالا و پایین میرود.
ساکتیم. انگار هر دویمان منتظر حمید هستیم؛ بیاید و وسط را پر کند. بیاید و مثل هر شب قبل از کلید انداختن، شعر بخواند: بوی گلِ سوسن و یاسمن آید... عطر بهاران کنون از سفر آید...
شناسنامه
چنین دیدم؛ رمانی پرکشش است به قلم فرشته امیری درباره خانوادهای کوچک که راز بزرگی در دلشان دارند که در 224 صفحه که توسط انتشارات کتاب نیستان منتشر شده است.