کد خبر: ۶۴۸۹
تاریخ انتشار: ۰۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۸:۴۷
پپ
صفحه نخست » نمای نزدیک

فائقه بزاز

نمی‌دانم کدام بزرگواری بود؟ انگار مهمان برنامه کتاب‌باز بود که ساده و صمیمی شعر نو می‌خواند و کلمات را پشت هم ردیف می‌کرد. عباراتی که کنار هم تبدیل به تعبیری متفاوت و جذاب از ماه مهر و خیز ایام به سوی رنگ‌های سرخ و نارنجی می‌شد و حس پاییز را با عطر کلاس و درس مدرسه مهمانمان می‌کرد.

می‌گفت: می‌گویند آرامگاه فلانی جای دلبازی است درخت و سایه دارد، دوبر دنج و باصفا...

اما مرا جایی میان آدم‌های ته کلاسم دفن کنید...

همان‌ها که کمتر دکتر و‌مهندس می‌شوند اما گل‌های مهمی می‌زنند...

مغازه شکلات‌فروشی باز می‌کنند یا جگرکی یا دوچرخه‌سازی

گاهی قوی‌ترین مرد جهان می‌شوند یا پیک موتوری‌های خوش‌قول و باحال که آدم را از ترافیک نجات می‌دهند و پنج دقیقه‌ای به یک قرار مهم آن سر شهر می‌رسانند...

ته کلاس جای آدم‌های باصفاست... همان‌ها که از هیچ خنده می‌سازند و یک عمرخاطره بامزه

همان‌ها و همان جا که معلم‌ها و سال‌های تحصیل از پس برملا کردنشان برنمی‌آیند.

این تفاوت جذاب در نگاه سراینده به شروع درس و‌مدرسه مرا به یاد موضوعات تلخ و شیرینش انداخت و اینکه فرزندان ما چنین تجربه هایی نداشتند و ندارند و نخواهند داشت.

شاید نسل جدید هیچوقت نتوانند حس ما را به ره‌آورد آخرین روزهای شهریور تجربه کنند؛ بوی عطر خوش تراشه‌های چوب که مثل بال‌های نازک پروانه از زیر تیغ مدادتراش بال می‌گشودند و گاهی خوشگل‌ترینشان به یادگار لای کاغذهای دفتر بغل‌دستی‌مان جا خوش می‌کردند. صدای زنگ و هجوم غریو شادی برای حضور زیر آسمان حیاط مدرسه و شیرینی‌بازی‌های کوتاه و دویدن‌های الکی از این‌طرف حیاط به آن‌طرف و گاهی هم جیغ کشیدن‌های الکی و غش‌غش از ته دل خندیدن.

برای ما مدرسه جور دیگری بود؛ حیاط، راهروها، کتابخانه و آزمایشگاه کوچکش، حتی همان اتاق ساده و جمع‌وجور مربی تربیتی تنها شبکه‌ اجتماعی ما بودند... اینستاگرام و فیس‌بوک‌مان خلاصه میشد تو درگوشی‌های زنگ تفریح که با یک چشم‌به‌هم‌زدن تمام می‌شد و مجبور می‌شدیم بقیه پرهای جامانده نارنگی را یواشکی سر کلاس بعدی بخوریم.

هنوز هم لمس کردن کاغذهای نوی تا نخورده و کتاب‌های خوش‌رایحه با بوی کاغذ، عطر نارنگی و بوی داغی بخاری نفتی برایمان دلچسب‌تر از آن است که بخواهیم افسردگی‌مان را گردن پاییز بیندازیم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: