کد خبر: ۶۴۵۶
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۸
پپ
گفتگوی صمیمانه با خواهر شهیدان مصطفوی؛ از شهدای دفاع مقدس
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

بشیر از گرد راه رسید... سکوتی همه جا را فرا گرفته بود و همه خیره شده بودند به او تا برایشان بگوید از آن کاروانی که بهترینهای روزگار را در دل خود جای داده و چندی قبل عازم کوفه شده بود، چه خبری برایشان آورده است... از میان جمعیت بانویی خودش را به بشیر رساند گفت از حسین چه خبر داری؟ بشیر سرش را پایین انداخت و گفت: خدا به تو صبر دهد که عباسات کشته شد... بانو انگار اصلا حرف بشیر را نشنیده باشد دوباره فرمود: از حسین به من خبر بده!

بشیر دوباره گفت فرزندت جعفر هم در معرکه به شهادت رسید. باز بانو بیاعتنا به حرف بشیر از حسین پرسید... بشیر خبر شهادت عثمان و عبدالله را هم داد ولی بانو خم به ابرو نیاورد و فرمود: «فرزندان من و آن چه در زیر آسمان است، فدای حسینم باد» صحبت به اینجا که رسید بشیر تعریف کرد که آن قوم نابهکار چه بر سر حسین آوردهاند و تازه اینجا بود که صدای بانو به ناله و شیون بلند شد...

این بانو کسی نبود جز امالبنین، مادر پسران... بانویی کمنظیر که دنیا به خواب نمیدید چون اویی را دیگر به خود ببیند اما قرنها و سالها گذشت... کسی حسینوار به قیام برخاست تا دین جدش را احیا کند... زمان زیادی از فریاد هیهات منالذله او نگذشته بود که لشکر دشمن به صف شد و شمرهای زمانه رخ نشان دادند... عباسها و علیاکبرها و حبیبها و زهیرها و... راهی میدان شدند تا در برابر دشمن سینه سپر کنند و در این میان باز روزگار به چشم خود مادرانی را دید که در راه عشق، از ارزشمندترین سرمایه زندگیشان خرج میکردند و جزو زیبایی نمیدیدند! برخی از آنها چون حاجیهخانم «زهرا موزونی» امالبنینوار پسران خویش را به میدان فرستاده و با خون پاک آنها نهال نوپای انقلاب را آبیاری کردند که امروز ما زیر سایه امن آن نهال که به درختی تنومند تبدیل شده، روزگار میگذرانیم... و ما همه مدیونیم به از خود گذشتگی این مادران و رشادتهای پسرانشان...

در ایام بزرگداشت هفته دفاع مقدس بخت یارمان بود و مهمان خانهای شدیم که منور به نور شهداست... «عذرا مصطفوی» رسالت زینبی خود را به زیبایی به انجام رسانید و از برادران شهیدش برایمان گفت... باشد که آنچه از زندگی آنها میخوانیم چراغ راهمان باشد...

از مهد دلیران

مادر و پدرمان اصالتا دزفولی هستند اما من از وقتی که بهخاطر دارم در آغاجاری ساکن بودیم. جایی که ما ساکن بودیم میانکوه خوانده میشد که با امیدیه ۵ کیلومتر فاصله دارد. منطقه ما دارای امکانات جزئی بود و مراکز اصلی مثل بیمارستان در شهر امیدیه قرار داشت. شاید آن زمان منطقه ما را میشد در حد یک روستا به حساب آورد اما بهخاطر وجود نفت خیلی در آنجا سرمایهگذاری میکردند و انگلیسیهای بسیاری سکونت داشتند و برای خودشان خانههای سازمانی ساخته بودند. قبل از انقلاب بیعدالتی بیداد میکرد. در خانههای سازمانی بخش کارمندان از کارگران جدا بود و تفاوتهای زیادی با هم داشتند. انگلیسیها خانههای بزرگ و ویلایی که دورتادورش را باغ احاطه کرده بود، ساخته بودند و خیلی از کارمندان از تهران به آنجا میآمدند خلاصه وضعشان طوری بود به چشم ما که انگار از مریخ آمده بودند.

پدرم کارگر شرکت نفت بود و در منطقه بیدبلند که حتما اسمش را در تلویزیون زیاد شنیدهاید مشغول به کار بود. هر روز باید راه زیادی را طی میکرد. حدود ساعت ۳ نصف شب از خواب بلند میشدند که با سرویس به محل کارشان میرفتند و ساعت ۴ عصر به خانه برمیگشتند آن هم در هوای ۶۰ درجه جنوب. با تمام زحمتی که کارگرانی مثل پدر من میکشیدند بهخاطر تبعیضها امکانات چندانی در اختیارشان قرار نمیگرفت. مثلا ما با وجود اینکه ۱۱ فرزند بودیم در یک خانه دو خوابه زندگی میکردیم. یکی از خواهرانم که از ناراحتی قلبی رنج میبرد بهخاطر عدم امکانات در سال ۵۶ فوت کرد، یک برادرم هم وقتی کوچک بود از دنیا رفت و در نهایت من و خواهرم ماندیم و هفت برادر. خواهرم اولین فرزند بود و من آخرین.

یاد روزهای پر التهاب انقلاب

نزدیک روزهای پیروزی انقلاب در شهر ما هم مثل تمام کشور فضای مبارزات انقلابی حاکم بود. تظاهرات، شعارنویسی و خواندن کتابهای انقلابی رواج داشت. من از نزدیک شاهد تلاشها و فعالیتهای برادرانم و دیگر جوانان شهرمان بودم. مبارزات آنها که اکثرا هم کمسن بودند آدم را یاد این حرف امامره میانداخت که سالها قبل فرموده بودند: «سربازان من در گهواره هستند.»

خواهرم آن موقع معلم بود و بسیار فعال و انقلابی. اصلا او بود که برادرهایم را به شرکت در مبارزات تشویق و ترغیب میکرد. مادرم همیشه به او میگفت تو بودی که باعث شدی برادرهایت این مسیر را انتخاب کنند. البته به اعتقاد من شیر پاک و نان حلالی که خورده بودند هم در این زمینه تأثیر داشت. درست است پدر و مادرهای ما آن زمان سواد چندانی نداشتند اما از شعور و معرفت بالایی برخوردار بودند. آنها بیشتر از آنکه بخواهند زبانی چیزی به ما یاد بدهند با عملشان خیلی مطالب را به ما میآموختند.

بخشی از برنامه جوانهای محله این بود که کتابهای انقلابی مثل کتابهای شهید مطهری یا دکتر شریعتی را به مردم میفروختند یا در مسجد دور هم جمع میشدند و آنها را میخواندند. یادم میآید یک شب در مسجد بودیم در قسمت برادران یکی از جوانها داشت کتاب «فاطمه، فاطمه است» دکتر شریعتی را میخواند که یکدفعه نیروهای پاسگاه ریختند داخل مسجد. بچههای مسجد هم سریع دستبهکار شدند و سر جوانی که مشغول کتاب خواندن بود، چادری انداختند و او را از قسمت خانمها فراری دادند تا به دست مأمورین پاسگاه نیفتد.

روحانی محله ما با اینکه آدم خوبی بود و با فعالیتهای انقلابی مخالفتی نداشت ولی از آنجایی که برادرهایم بهخصوص مهدی خیلی فعال بودند، بارها بهواسطه آشناییتی که با خانواده ما داشت به پدرم تذکر داد که مراقب برادرهایم باشد، آخر بلایی سر خودشان میآورند. میگفت بالأخره میآیند و سید مهدی را میگیرند و کاری هم از دست ما برنمیآید. پدرم جواب میداد اینها راهشان را انتخاب کردند و من هم نمیتوانم مانعشان شوم.

خاطره دیگری که از آن روزها در خاطرم مانده این است که یک روز خبر دادند ساواکیها آمدهاند و دارند تکتک خانهها را میگردند و اگر کسی کتاب ممنوعه، رساله امام، اعلامیه و از این چیزها داشته باشد دستگیر میکنند. حالا اصلا ما نمیدانستیم ساواک چی هست و جا و مکانشان کجاست. خلاصه همه اهالی به هول و ولا افتادند. هر خانه چیزهایی که از نظر ساواک ممنوعه بود را طوری سر به نیست میکردند مثلا ما کتابهایمان را داخل یک گونی ریختیم و داخل باغچه حیاط پشت خانه دفن کردیم. هنوز به لین (کوچه) ما نرسیده بودند که نمیدانم دقیقا چه اتفاقی افتاد که قید گشتن بقیه خانهها را زدند و رفتند.

بعد از پیروزی انقلاب، ساختمان ساواک در اختیار سپاه قرار گرفت و شد مقر سپاه. نیروهای سپاه که مستقر شدند آنجا را آماده کردند تا همه مردم بتوانند از جایی که ساواک درست کرد بوده بازدید کنند. ما هم برای بازدید رفتیم. یک زیرزمین بود پر از ابزار و دستگاههای شکنجه. تازه فهمیدم چقدر خواب بودیم که در این منطقه کوچک و دورافتاده این همه وسایل را آوردند و ما اصلا خبردار نشدیم.

سایه شوم جنگ و نسیم خوش دفاع

پدر و مادرمان نمیتوانستند با ۱۱تا بچه و شرایط و امکانات آن روزها ما را جای زیادی برای تفریح ببرند فقط سالی یکبار تابستانها برنامه سفر مشهد داشتیم، آن هم با چه سختی و بندوبساطی.

تابستان سال ۵۹ هم مثل هر سال برنامه سفر به مشهد داشتیم و قرار بود به گفته پدر همه با هم به سفر برویم. هنوز جنگ شروع نشده بود. آن موقع سه تا از برادرهایم از جمله سید مهدی در سپاه مشغول خدمت بود. روز سفر ما آماده شدیم و به مقر سپاه رفتیم تا مهدی را هم با خودمان ببریم اما وقتی جلوی در آمد گفت ابنجا به من نیاز دارند و نمیتوانم همراه شما باشم. گفت با اینکه خیلی دلش میخواهد که به مشهد بیاید ولی ترجیح میدهد همان جا بماند. التماسها و اصرارهای مادرم هم فایده نداشت و ما بدون مهدی راهی سفر شدیم.

از سفر که برگشیم خیلی نگذشت که جنگ شروع شد. ما آغاجاری بودیم و از منطقه جنگی قدری دور بودیم ولی بستگانمان همه ساکن دزفول، اهواز و آبادان بودند. خیلی نگذشت که اکثر آنها بهخاطر در امان بودن از جنگ به خانه ما آمدند. طوری که خانهمان پر شد و جای سوزن انداختن نبود.

پیش به سوی جهاد

مهدی ما جزو اولین کسانی بود که راهی جبهه شد. با یوسف پرخیده پسر همسایهمان رفت. دفعه اول وقتی برگشت، خانهمان پر از جمعیت شده بود. از دیدنش خیلی ذوق کردیم و مدام از او درباره جنگ و اتفاقاتش میپرسیدیم. او هم میگفت آنجا همش توپ و خمپاره است ولی من لیاقت شهادت ندارم. مثلا یکبار من کنار دیواری ایستاده بودم یک توپ این طرف من به دیوار اصابت کرد یکی هم آن طرف اما برای من هیچ اتفاقی نیفتاد. معلوم است که من هنوز لیاقت پیدا نکردهام.

سیدمهدی خیلی بچه آرام و مهربانی بود. اذانگوی مسجدمان بود و خیلی با قرآن انس داشت به هرکس میرسید میگفت بنشین به تو قرآن یاد بدهم. به همه محبت میکرد. رابطهاش با من هم خیلی خوب بود. کلا همه برادرهایم چون من فرزند آخر خانواده بودم به اصطلاح تهتغاری محسوب میشدم خیلی به من محبت داشتند. مهدی با اینکه سنوسالی نداشت ولی خیلی فهمیده بود و نسبت به انجام تکالیف شرعیاش حساسیت به خرج میداد. نماز و روزهاش از همان سنین پایین ترک نمیشد.

یکبار که مهدی برای مرخصی آمده بود مادرم لباسهایش را گرفت تا برایش بشوید. من هم برای کمک در کنارش نشستم. او میشست و من آب میکشیدم. همین که زیرپوش مهدی را داخل تشت گذاشت یکدفعه لباس پر از لکههای قرمز شد. مادرم ترسید و دلش به شور افتاد و گفت حتما قرارست برای مهدی اتفاقی رخ دهد. هر چه هم ما به او گفتیم به دلت بد راه نده فایده نداشت. نمیدانم دلیل ایجاد آن لکههای قرمز چه بود فقط حس میکنم داشتند مادرم را برای شهادت مهدی آماده میکردند.

رفتوآمدهای مهدی ادامه داشت تا اینکه یوسف پرخیده شهید شد. مهدی برای خاکسپاری او آمد. شهید یوسف که از کودکی طعم شیرین داشتن مادر را نچشیده بود در کنار مزار مادرش به خاک سپردند. آن زمان در منطقه جنوب رسم بود وقتی شهیدی را در قبر میگذاشتند، بالای سرش تیرهوایی میزدند که برای شهید یوسف، مهدی ما این کار را انجام داد. بعد از مراسم همان بالای مزار شهید، مهدی به مادرم خبر داد که میخواهد دوباره به جبهه برگردد. میگفت دیگر جای من اینجا نیست من هم بعد یوسف باید بروم.

نمیشه باورم که وقت رفتنه...

این مرتبه آخر وقتی داشت میرفت من در کوچه ایستاده بودم و همانطور که رفتن او را تماشا میکردم بهنظرم آمد مهدی خیلی بزرگ و مرد شده است. یکدفعه رویش را سمت من برگرداند، انگار از صورتش نور میبارید و در آن لباس سبز سپاه بسیار زیبا شده بود. مهدی که عازم شد من هم همراه بسیج برای یک اردوی آموزشی به مناطق اطراف شهر رفتیم. بعد دو روز دیدم همه رفتارشان یک جوری شده و مدام پچپچ میکنند. از قضا همان موقع اتفاقی برایم افتاد و درست یادم نیست دستم یا صورتم زخم کوچکی برداشت. مسئولین بسیج که دنبال بهانهای میگشتند تا بتوانند مرا برگردانند، از این فرصت استفاده کردند و من را همراه دو تا از برادران بسیج که بعدها یکی از آنها به شهادت رسید راهی خانهمان کردند. همین که رسیدیم با دیدن پلاکاردهای جلوی در خانه فهمیدم مهدی به آرزویش رسیده است.

مادرم تعریف میکرد وقتی مهدی رفت برخی از خانمهای همسایه به من گفتند شیرت را حلالش کن. من هم ناخودآگاه و انگار که کسی به دهانم بگذارد، گفتم مهدی جان، شیرم حلالت باشه مادر، انشاءالله به هر آرزویی که داری برسی. به نظرم همین دل کندن مادر بود که باعث شد مهدی به آرزویش برسد.

مادرم میگفت قبل از اینکه خبر شهادت مهدی را بیاورند در خواب دیدم امامخمینیره خندهرو و با رویی باز به خانهمان آمده است، وقتی از خواب بلند شدم، احساس کردم که قرار است اتفاقی بیفتد.

روایت کتاب دا از شهادت شهید مهدی

سه روز بعد از شهید یوسف که اولین شهید منطقه ما به حساب میآمد مهدی به همراه چهار نفر دیگر از بچههای آغاجاری و امیدیه به شهادت رسیدند. کوچه ما در این بین معروف بود چراکه از همین یک کوچه کوچک ۵ شهید تقدیم انقلاب شد.

نحوه شهادت مهدی و دوستانش در کتاب دا آمده و خانم حسینی به آن اشاره داشتهاند. قضیه از این قرار بوده که مهدی و دیگر همرزمانش یک روز کامل مشغول دفاع از شهر بودند. مهدی آرپیجیزن بود. فردی که از آن جمع جان سالم به دربرده بود تعریف کرده که مهدی آن روز انگار روی ابرها سیر میکرد و توانسته چندین تانک دشمن را شکار و منهدم کند.

نزدیک غروب شهید جهانآرا به بچهها میگوید از صبح مشغول بودید و الان خیلی خسته هستید به مقر برگردید و استراحت کنید هرکس هم میخواهد برود مرخصی. کسی درخواست مرخصی نمیکند و همه به سمت مقرشان که در مدرسه دریابد رسایی واقع شده بوده میروند تا استراحت کنند. تا میرسند همگی از خستگی به خواب میروند. حدود نیمههای شب دشمن ناجوانمردانه براساس گرایی که از طریق ستون پنجم به دست آورده بوده مدرسه را بمباران می‌‌کند. در این حادثه تعدادی از رزمندگان از جمله برادر من به شهادت میرسند.

شبیه مادر...

وقتی پیکر مهدی را آوردند تمام بدن و صورتش پر از زخم ترکش بود با این همه صورتش انگار میدرخشید. علت اصلی شهادت سیدمهدی ترکش خمپارهای بود که به پهلویش اصابت کرده بود و او این توفیق را داشت که مانند مادرش حضرت زهراسلاماللهعلیها به شهادت برسد.

برای از دست دادن برادرمان خیلی ناراحت بودیم ولی در کنارش افتخار هم میکردیم که این سعادت نصیب او شده است. یادم هست داشتم بالای سر پیکر مهدی گریه میکردم که برادرم اسماعیل به سراغم آمد، دستم را گرفت و مرا از آنجا بیرون آورد و در گوشهای نشاند و به من گفت خواهرم برای چه گریه میکنی؟ مگر شهادت گریه دارد؟ تازه الان باید مادر را راضی کنی که بگذارد ما هم برویم جبهه و راه مهدی و یوسف را ادامه دهیم. ما باید سرمان را بالا بگیریم و افتخار کنیم که مهدی به شهادت رسیده و ما جزو خانواده شهدا شدیم. این شهدا میدانی دارای چه مقامی در آن دنیا هستند؟ این حرفها مثل آبی روی آتش قلبم ریخته شد و مرا آرام کرد. البته اسماعیل با این حرفها در کنار آرام کردن من داشت جاده رفتنش به جبهه را هم صاف میکرد.

من همسرم آن دنیا آماده است

بعد از مهدی، نوبت به اسماعیل بود که حرف از رفتن بزند. هرچند او هم مثل مهدی از همان اول در سپاه مشغول به کار شد ولی بیشتر پشت جبهه بود و در قسمت حفاظت و اطلاعات فعالیت داشت. البته ما آن زمان نمیدانستیم و بعد شهادتش متوجه شدیم که کارش در جبهه چه بوده. آن زمان افرادی که به جبهه میرفتند معمولا از کار و مسئولیتشان صحبتی نمیکردند. تا از آنها میپرسیدی در جبهه چه میکنی میگفتند جزو نیروهای مردمی هستیم، آب میدهیم دست بسیجیها، کفشهایشان را واکس میزنیم. وقتی به شهادت میرسیدند تازه خانوادهها متوجه میشدند آنها چه مسئولیتی داشتند مثلا فرمانده گروهان یا فرمانده گردان بودند.

مادرم که هنوز داغ مهدی روی دلش بود، اسماعیل حرف از رفتن به جبهه زد، می‌‌خواست یک جورهایی او را منصرف کند برای همین مدام حرف از ازدواج را پیش میکشید. اسماعیل تا مادرم شروع میکرد از ازدواج حرف زدن میگفت: «من زنم آن دنیا آماده است. مطمئن باش اینجا زن نمیگیرم.» باز هم خواهرم وارد میدان شد و با مادر صحبت و او را راضی کرد که اسماعیل هم به جبهه برود.

اسماعیل چند وقت قبل از شهادتش زخمی شد. او را به بیمارستان شیراز انتقال دادند و بعد ما را با خبر کردند. پشت کتفش تیر خورده بود. بعد از مرخص شدنش من در خانه از او مراقبت میکردم. وقتی میخواستم پانسمان زخمش را عوض کنم دلم ریش میشد ولی خودش هیچ وقت آه و ناله نمیکرد. به او میگفتم درد نداری؟ میگفت نه، چیز مهمی نیست اما این دست دیگر برای من دست بشو نیست باید قطع شود و آخر هم همین اتفاق افتاد. اسماعیل سال 62 به شهادت رسید. آنطور که دوستانش تعریف میکنند، آنها بعد از یک عملیات شناسایی نزدیک غروب به مقرشان برمیگردند. آن زمان برای روشنایی داخل سنگرها در شب از فانوس استفاده میکردند. اسماعیل به دوستانش میگوید شما استراحت کنید من این فانوسها را میبرم تمیز میکنم که برای شب بتوانیم استفاده کنیم. از سنگر که بیرون میآید معلوم نیست از کجا ترکشی به او اصابت میکند و باعث شهادتش میشود. وقتی پیکر او را آوردند بدنش سالم سالم بود فقط همان دستش که میگفت باید قطع شود، بر اثر اصابت ترکش از بدن جدا شده بود. وقتی بالای سر پیکرش بودیم برادارن سپاه سعی میکردند دست را جوری نگه دارند که مادرم متوجه نشود ولی خب اسماعیل از قبل این ماجرا را گفته بود.

سالهای چشمانتظاری

محمود از دو برادر دیگرم بزرگتر بود و بعد از شهادت مهدی و اسماعیل دیگر آرام و قرار نداشت و مدام در پی آن بود که راهی جبهه شود.

محمود دوران سربازیاش را اواخر زمان شاه که به ماجراهای انقلاب وصل شد در دزفول گذراند و جزو همان سربازانی بود که از پادگان فرار کردند. محمود قبل از انقلاب اخلاق و روحیاتش متفاوت بود و جزو کسانی به حساب میآمد که در جریانات انقلاب منقلب شدند. او به جایی رسید که نماز شبش هم ترک نمیشد. روحانیهای محلهمان در تغییر و تحول او سهیم بودند البته که استعداد و زمینه خانوادگیاش را هم داشت و نان حلال خورده بود. او عاشق روحانیت بود، همیشه به من میگفت دوست دارم با یک روحانی ازدواج کنی که قسمت همان طور که او دلش میخواست رقم خورد. خالی از لطف نیست که بگویم خانواده همسرم هم از خانواده شهدا هستند و برادر همسرم «شهید محمدعلی یساقی» در کربلای4 به شهادت رسیدند.

اسماعیل چند سالی معلم بود و بعد هم مثل پدر کارمند شرکت گاز شد. تازه روزهای ابتدایی جنگ بود که پای سفره عقد نشست و ازدواج کرد. مراسم عروسی او مصادف شد با شهادت مهدی طوری که ما شیرینیهای عروسی او را در مراسم شهادت مهدی پخش کردیم. همیشه میگفت دوست دارم بچههایم زیاد باشند و چون سید هستیم از این طریق بتوانم راه پیامبر را ادامه دهم. سه فرزند اولش که به دنیا آمدند سفید و بور بودند. میگفت دلم میخواهد خدا یک فرزند با پوست تیره به من بدهد که نام بلال اذانگوی پیامبر را روی او بگذارم. انگار شهدا هرچه بخواهند مورد استجابت واقع میشود، پسر آخرش که چند ماه بعد از شهادت پدر هم به دنیا آمد، نسبت به خواهر و برادرانش پوست تیرهتری داشت. بعدها هم ملبس به لباس روحانیت شد و باز هم آرزوی پدر را محقق ساخت.

همسر برادرم مثل خیلی از دخترهای آن موقع در سن پایین ازدواج کرد برای همین خیلی آمادگی دوری از همسرش را نداشت و دلش راضی به رفتن او نمیشد. برای همین هم محمود معمولا به او خبر نمیداد که میخواهد به جبهه برود و هر دفعه به بهانه سفر یا کاری چند مدت به جبهه میرفت.

وقتی محمود حرف از جبهه میزد مادرم به او میگفت برادرانت که رفتند و به شهادت رسیدند همسر و فرزند نداشتند، تو با سه فرزند و زنی که بچهای تو راه دارد، دیگر نمیخواهد به جبهه بروی. محمود در جواب میگفت: شما به من اطمینان میدهید در این مسیری که برای دیدن شما به اهواز میآیم، یا زمانی که به سر کار میروم و مجبورم مسافتی را در جاده طی کنم، تصادف نکنم و نمیرم؟ یا وقتی در بستر هستم مرگ به سراغم نیاید؟ آیا شهادت بهتر از اینها نیست؟ مادرم میگفت باشد برو ولی اول فکری به حال بچههایت بکن و بعد برو. محمود جواب میداد: «نگران نباشید، بچههای من خدا را دارند، آنها را به خدا میسپارم.»

سال 67 بود و ما همگی امید داشتیم که بهزودی جنگ تمام میشود و جوانانی مثل برادر من به سر زندگیشان برمیگردند که یک روز صبح زنگ زدند و خبر دادند که محمود و دو تا از دوستانش که خیلی با هم صمیمی بودند مفقود شدهاند. یعنی معلوم نبود به شهادت رسیدند یا اسیر شدهاند. زمانی که عراق تک زده بود، به نیروها دستور میرسد که به عقب برگردند. محمود با دو تا از دوستانش شهید «علی باقری» و «شهید شاکری» سوار یک لندکروز میشوند تا به عقب برگردند. در بین راه هم هر مجروح و شهیدی که میدیدند سوار میکردند تا همراه خودشان بیاورند که یک دفعه گلوله توپ دشمن به ماشینشان اصابت میکند. با این اوصاف ما باور داشتیم که آنها صددرصد شهید شدهاند اما همسرش خیلی امید داشت که او برگردد. همه ما حدود 26سال چشم انتظار بازگشت او بودیم، آنقدر نذر و نیاز کردیم تا بالأخره مورد استجابت قرار گرفت و خبر دادند پیکر او پیدا شده است. پیکر شهید باقری هم پیدا شد ولی متأسفانه شهید شاکری هنوز هم مفقودالاثر هستند. وقتی پیگیر شدیم مشخص شد پیکر سیدمحمود 2، 3 سال در معراج شهدای تهران بوده و ما خبر نداشتیم. شهید سید محمود هم در اهواز و هم در شهر خودمان تشییع باشکوهی داشت و بعد هم در کنار برادران شهیدش به خاک سپرده شد. مزار برادرانم در میانکوه بالای یک تپه واقع شده است خیلی هم در آنجا معروف است و همه میگویند ما از آنها حاجت میگیریم.

مادر پسران

مادرم سال پیش، روز دوم ماه مبارک رمضان به فرزندان شهیدش پیوست. در تمام این سالها روزی نبود که از فرزندان شهیدش یاد نکند. مادر اواخر عمرشان مدام میگفتند میخواهم پیش بچههایم بروم. باید بروم و برایشان مادری کنم. من میگفتم مادر آنها مادر دارند و حضرت زهراسلاماللهعلیها برایشان مادری میکند شما باید پیش ما بمانی تا از برکت حضورت استفاده کنیم. میگفت نه بچههایم منتظرم هستند. انگار دیگر این دنیا برایش تنگ شده بود و طاقت ماندن نداشت.

خدا را شکر قبل از فوتشان سعادت نصیبمان شد و دیداری با حضرت آقا داشتیم. آن موقع مادر روی ویلچر بودند تا حضرت آقا وارد شدند مادرم تلاش کردند به احترام جلوی پای ایشان بلند شوند. حضرت آقا مانع شدند ولی مادرم گفتند شما سید اولاد پیغمبر هستید من باید جلوی پای شما بلند شوم. آخر هم دست گذاشتند روی همان دست مجروح حضرت آقا و با کمک آن از جا بلند شدند. ما دل توی دلمان نبود چون بالأخره وضعیت دست مجروح ایشان خاص است اما الحمدللّه اتفاقی نیفتاد. در آخر دیدار مادرم به آقا گفتند ببخشید آمدیم شما را عاجز کردیم. حضرت آقا همان طور که لبخند میزدند دقیقا با همان لحن و زبان مادر، فرمودند: نه عاجزم نکردید، من از بودن کنار خانواده شهدا لذت میبرم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: