کد خبر: ۶۴۵۵
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۷
پپ
صفحه نخست » گزارش


فاطمه اقوامی

همان طور که در شمارههای گذشته اشاره کردیم، قصه آدمهایی که به هر نحو با ماجرای کربلا پیوندی داشتند، قصه انتخاب است... انتخاب اینکه در کدام سوی میدان بایستند؟! و این انتخاب فقط شامل حال آنها نبوده... ما نیز در بسیاری از لحظات زندگی ناگزیر به چنین انتخابی هستیم... بیشک خواندن سرگذشت آنانی که در حوادث عاشورای سال ۶۱ هجری حضور داشتند، به ما در انتخابهایمان کمک خواهد رساند... گزارشهای «این سو و آن سوی کارزار کربلا» که تا آخر ماه صفر ادامه خواهد داشت، قدم کوچکی در این راستاست... با ما همراه باشید.

روایتگر جنایت

در میان صفحات تاریخ کربلا دو نام شبیه به هم وجود دارد البته با عاقبتی کاملا متفاوت. یکی میان لشکر جهنمیان جای گرفت و شد گزارشگر جنایاتشان و اما دیگری این سوی میدان ایستاد و در هوای بهشت نفس کشید. ابتدا به سراغ هلالبننافع در آن سوی میدان میرویم و در بخش بعدی سری به خیمههای اباعبدالله زده و قصه زندگی نافعبنهلال را میخوانیم.

درباره سرگذشت هلالبننافع چیز زیادی نمیدانیم. در برخی از روایتها آمده که امامحسینعلیهالسلام در راه کربلا به چند سوار که از کوفه میآمدند برخورد کردند که هلالبننافع و عمروبنخالد دو تن از آنها بودند. میگویند آنها خبر شهادت مسلمبنعقیل را به امام دادند و آن جمله معروف «شمشیرها بر علیه شما و دلها با شما» را بیان کردهاند اما با همه این احوال به کاروان امام ملحق نشدند. در کربلا هلال در لشکر عمرسعد حضور داشت. گزارشی از برخی از صحنههای عاشورا از او نقل شده است. مثلا در بخشی از روایت او از لحظات سخت و دردناک قتلگاه آمده است: «من با لشکر عمر سعد نحس ایستاده بودم که شنیدم کسی را که فریاد میزند: ایها الامیر! تو را بشارت باد که اینکه شمربنذیالجوشن، حسین را به قتل رسانید. من در میان دو صف لشکر آمدم و بر بالای سر آن جناب ایستادم در حالتی که آن مظلوم مشغول جان دادن بود؛ به خدا سوگند که هرگز ندیده بودم هیچ کشته به خون خویش آغشته را که در خوشرویی و نورانیت وجه، بهتر از حسینعلیهالسلام باشد و به تحقیق که نور صورت و جمال هیئت او مرا از تفکر در کیفیت قتل آن جناب بازداشت... من از بیرحمی آن گروه به شگفت آمدم و گفتم: به خدا سوگند که من هرگز در هیچ امری با شما اتفاق نخواهم کرد.»

البته بدون شک هلال سخت در اشتباه است و حتی اگر در معرکه کربلا دست به شمشیر نبرده باشد با سکوت و حضور در جبهه باطل خود را در همه آن جنایات شریک کرده و مهر ننگ آن تا همیشه تاریخ بر پیشانیاش نشسته است.

همراه ساقی حرم

و اما برویم سوی خیمههای بهشتی ارباب و از رشادتهای نافعبنهلال و سرگذشت زیبایش بشنویم.

نافعبنهلال که با عناوین جملی، بجلی، مردای و بجلی مرادی از او یاد میشود از مردان نیک روزگار بود، از آنها که مهر اهلبیت در دلش خانه کرده بود. او از قاریان قرآن و نویسندگان حدیث به شمار میرفت که به خدمت حضرت علیعلیهالسلام درآمد و همراه ایشان در جنگهای سهگانه شرکت کرد. نافع از مردان تیره جمل یکی از شاخههای قبیله مذحج بود و تباری یمنی داشت. او وقتی خبر عزیمت کاروان امامحسینعلیهالسلام را شنید قبل از شهادت مسلمبنعقیل از کوفه خارج شد و در منزلگاه «عذیبالهجانات» خودش را به کاروان امام رساند.

نافع در مقاطع مختلف در صحرای کربلا نقشآفرینی کرد. یکی آن زمان بود که گفته ابن شهر آشوب حر، عرصه را بر امام و یارانش تنگ کرد. امام در آن هنگام خطبهای خواندند و پس از آن چند تن از اصحاب و یاران برخاستند و با گفتن جملاتی ضمن اعلام حمایت از آن حضرت بار دیگر بر بیعت خود تأکید نمودند. یکی از این افراد نافعبنهلال بود.

اما برگی زرین دیگر حضور نافع در ماجرای کربلا برمیگردد به آن زمان که عمربنسعد ملعون راه ورود آب را به خیمههای امامحسینعلیهالسلام بست و کار بر ایشان و اهلبیت سخت شد. پس امام برادر باوفای خویش حضرتعباسعلیهالسلام را به حضور طلبید و فرمود شبانه با سی سوار و بیست پیاده به پرچمداری نافعبنهلال سوی فرات رفته و قدری آب به خیمهها برسانند. نزدیک شریعه که شدند «حجاج زبیدی» مأمور حراست از فرات فریاد برآورد: «کیستی؟» نافع گفت: «از پسر عموهای تو؛ آمدهایم از این آب که ما را از آن منع کردهاید، بنوشیم» عمرو گفت: «گوارایت باد بنوش! ولی برای حسین از این آب مبر» نافع بیدرنگ جواب داد: «نه به خدا سوگند ، قطرهای از آن آب نمینوشم، در حالی که حسینعلیهالسلام و خاندان و یاران همراهش، همه تشنهاند.»

بعد از این گفتگوی کوتاه، دیگر یاران و اصحاب امامعلیهالسلام سر رسیدند. نافع فریاد زد: «ظرفها و مشکهایتان را پر کنید.»

عمروبنحجاج که این سخنان را شنید به همراه لشکرش به سمت یاران امام حسین حملهور شدند. عباسعلیهالسلام همراه نافع و برخی دیگر مقابل آنها ایستادند با سد کردن راه آنها موقعیت را فراهم نمودند که عدهای از یاران امام مشکها را پر کرده و آب را به خیمه برسانند. رشادت ابوالفضلالعباس و شجاعت نافع مثمرثمر واقع شده و کار آبرسانی به سرانجام رسید.

در ماجرای اتفاقات شب عاشورا هم نام نافع در میان است. در نیمه آن شب بزرگ اباعبدالله از خیمه خارج شد تا به بررسی اطراف بپردازند. نافع ایشان را دید و بدون آنکه خودی نشان دهد، بهآهستگی دنبال ایشان به راه افتاد تا اینکه امام متوجه حضور او شد و علت حضورش را جویا شدند. نافع گفت: «ای فرزند رسول خدا، خروج شما از خیمهگاه به طرف این سپاه طغیانگر، مرا به وحشت انداخته است.» امام توضیح دادند که آنجا چه میکنند و پس از انجام بازرسی، به خیمه خواهرشان حضرت زینبسلاماللهعلیها رفتند. و اینجا بود که آن ماجرای مشهوری که بارها در روضهها وصفش را شنیدیم اتفاق افتاد. نافع هنوز در کنار خیمه بود که شنید حضرت زینبسلاماللهعلیها با نگرانی خطاب به برادرشان فرمودند: «آیا شما یارانتان را آزمودهاید؟ از این نگرانم که آنان نیز به ما پشت کنند و در هنگامه درگیری شما را تسلیم دشمن کنند»؛ امامعلیهالسلام در پاسخ فرمود: «به خدا سوگند، اینها را امتحان کردهام. پس آنان را مردانی یافتم که سینه سپر کردهاند، به گونهای که مرگ را به گوشه چشمانشان مینگرند و به مرگ در راه من چنان شیرخواره به سینه مادرش انس دارند.»

نافع که دل در گروی مهر اهلبیت داشت از این سخنان و ابراز نگرانی بانوی بیهمتای دشت کربلا، در حالی که اشک میریخت پیش حبیببنمظاهر رفت و داستان را تعریف کرد. حبیب گفت: «به خدا سوگند، اگر منتظر امر امامعلیهالسلام نبودم، همین حالا با این شمشیرم به سپاه دشمن حملهور میشدم» نافع به حبیب گفت: «من نزد خواهرشان بودهام! گمان میکنم باید خاطر بانوان حرم را از وفاداری خود آسوده سازیم. آیا میتوانی یارانت را جمع کنی تا نزد آنها رفته خیالشان را آسوده کنیم؟» «حبیب» از جای برخاست و فرمود: «ای یاران مردانگی! ای شیران! چون شیران شرزه از خیمهگاهتان به درآیید» اصحاب هم پس از شنیدن ماجرایی که نافع بازگو کرده بود، همراه حبیب شدند و به پشت خیمه بیبی زینبسلاماللهعلیها آمده تا با اعلام وفاداری خود خاطر بانوان حرم را آسوده سازند.

خلاصه روز عاشورا فرا رسید. پس از شهادت «عمروبنقرظه انصاری»، برادر او علی که در سپاه دشمن بود، جلو آمد و خطاب به امامعلیهالسلام گفت: «ای حسین! برادرم را فریفتی و او را به کشتن دادی!» سپس خواست که به سمت امام حملهور شود که نافع سد راهش شد و او را مجروح ساخت.

نافع که تیرانداز ماهری بود با حک نام خویش روی تیرهایش، آنها را نشاندار کرده بود. او با پرتاب تیر ۱۲ نفر از سپاهیان دشمن را به هلاکت رساند و عده بسیاری را مجروح ساخت. وقتی تیرهایش تمام شد دست به شمشیر برد تا از امام خویش و حرم او دفاع کند. پس در حالی که رجز میخواند «من جوان یمنی جملی هستم که دینم همان دین حسینعلیهالسلام و علیعلیهالسلام است، آرزویم امروز این است که کشته شوم. پس آن رأی من است و عملم را خود ملاقات میکنم» به سمت لشکر دشمن هجوم برد. لشکر در برابر شجاعت او چاره را در این دید که به صورت گروهی به نافع حمله کنند. دشمن بعد از زخمی ساختن نافع، او را به اسارت گرفتند و میان لشکر خود بردند و در نهایت شمر او را به شهادت رساند.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: