سیده مریم طیار
حاجابراهیم، دستی کشید به خوشه انگور خوشترکیبی که از شاخه پرپیچ و تاب درخت مو آویزان بود، بعد درحالیکه لبخندی گوشه لبش نشسته بود، با اطمینان گفت: «آقارضا، حالا شما یه سر بیا روستا... اوضاع و احوال ما رو ببین... قول میدم نظرت عوض میشه.»
از آن طرف خط، آقارضا جواب داد: «باشه حاجی، میام. حرف شما رو که نمیتونم زمین بندازم. بالأخره هر چی باشه، یه زمانی رفیق صمیمی و همسفره بودیم. ولی اینم بگم که درد من با این دلخوشکُنَکها، ساکت نمیشه.»
چندساعتی که از گفتگوی تلفنی حاجابراهیم و آقارضا گذشت و دمدمای غروب شد، حاجابراهیم از باغش آمد بیرون. همانطور که آرامآرام از گذر باریک میان باغها میگذشت، نگاه مشتاقش را هم به باغها میانداخت. پرچینهای هر باغ، متناسب با سلیقه مالکش، به طرز منحصر به فردی ساخته شده بود: یکی پرچین نیممتری کشیده بود؛ یکی دیگر، یکمتری. آن یکی، پرچینش ضربدری بود؛ آن دیگری ساده. یکی از باغدارها هم خلاقیت بیشتری بهخرج داده بود و تخم گل شیپوری در میان پرچینش پاشیده بود.
باغهای میوه، یکی از یکی سرسبزتر و آبادتر بودند. نسیم ملایمی شاخههای درختان را با لطافت به حرکت در میآورد و بوی معطر نعمتهای الهی را به مشام میرساند.
حاجابراهیم چند قدم دیگر که برداشت، در مقابل باغی، قدم آهسته کرد و ایستاد. پرچین درب و داغان باغ، بر آستانه درون آشفته باغِ رها شده، بود. نگاهی از سر تأسف به درون باغ انداخت. سطح باغ مثل علفزاری وحشی، پوشیده از خاربُته و یونجه و علفهای خودرو بود. چند درخت چنار بلند در گوشه سمت راست دیده میشد که یکی دوتایشان خشکیده بود. در میان آن درهمریختگی و بینظمی که حاصل سالها باغبان ندیدن بود؛ درخت گردوی بزرگی در مرکز باغ، نگاهِ حاجابراهیم را به سمت خود کشید. درخت، برخلاف سایر بخشهای باغ متروکه، همچنان محکم و استوار ایستاده بود.
حاجابراهیم، یاد روزهای جوانیاش افتاد. آن سالهای دور که با جوانان روستا همقسم شده بودند تا زمانی که همه در کنار هم هستند، فصل جمعآوری محصول که برسد، جمع شوند و بیهیچ چشمداشتی در گردآوری محصول درختان گردو، به اهالی کمک کنند؛ چه خودشان درخت گردو داشته باشند و چه نداشته باشند.
...