کد خبر: ۶۴۳۰
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۴
پپ
گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «حسین آقادادی»
صفحه نخست » گفتگو

سیدمحمد مشکوهالممالک

پایه زندگیاش ایمان و اعتقاد به خداوند است، برای خدا زندگی میکند، درس میخواند و آن هنگام که باید شغلی برای روزی حلال برگزیند باز هم رضای حق را در نظر میگیرد و در نهایت لباس مقدس سپاه را برای خدمت و روزی حلال انتخاب میکند، انتخابی که راه را برای پروازش باز میکند و در این راه از همراهی و همیاری همسر و فرزندانش نیز بهرهمند است و دلش را به راهی که انتخاب کرده گرم میکند.

و حال «لیلا مقاره عابد»، همسر شهید «حسین آقادادی» از این شهید بزرگوار برایمان میگوید، از اخلاق زیبا و روی خوشش، از کانون گرم خانوادهای که دل در گرو محبت اهلبیت دارند و از هر فرصتی برای ادای دین به سرورانشان استفاده میکنند، هر چند اگر این فرصت به بهای از دست دادن عزیزترین فرد خانواده باشد، چه اینکه میدانند شهادت، عدم نیست، شهادت تولدی دوباره است و حیاتی جاودانه و پرافتخار، آنها امروز به شهادت پدر افتخار میکنند و بار رسالتی بزرگ را بر دوش میکشند.

در ادامه شرح دلدادگی شهید و خانوادهاش را به خاندان عصمت و طهارتعلیهمالسلام میخوانیم...

آشنایی و ازدواج

آشنایی ما از طریق خواستگاری سنتی انجام شد و قبل از آن شناختی از هم نداشتیم. در جلسه خواستگاری و طی صحبتی که با هم داشتیم متوجه شدیم تمایلات و خواستههایمان به هم نزدیک است و لذا ازدواج ما در مهرماه سال 78 سر گرفت.

حاصل ازدواج ما دو دختر و یک پسر است؛ الان فاطمه زهرا 17 ساله، ریحانه 14 ساله و محمدرضا هم کلاس اول است.

هم چهره زیبا داشت و هم اخلاق زیبا

آنچه در ایشان خیلی شاخص بود علاوه بر چهره زیبا، خلق زیبایشان بود. با همه خیلی مهربان و باشفقت صحبت میکردند. رفتارشان با مهربانی بود. و این مهربانی در ابتدا در گفتارش نمایان میشد، با خوشرویی و لبخند سلام و علیک میکرد و اگر کسی را میدید چهرهاش باز میشد و دست روی سینه میگذاشت و با حالت تواضع سلام و علیک میکرد. حتی اگر فاصلهاش از شخص زیاد بود برایش دست بلند میکرد و با چهرهای گشاده به او سلام میداد.

وقتی متوجه میشد فردی نیاز به کمک دارد، حتی اگر به خودش هم مراجعه نکرده بود اصلا از کمک دریغ نمیکرد. مثلا در مهمانیهای خانوادگی یا مراسم عزاداری نمیگفت من مهندس و فرمانده و نظامی هستم و باید بنشینم از من پذیرایی شود؛ بلکه خالصانه و با روی خوش هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد، از مهمانها پذیرایی میکرد، وسایل پذیرایی را جمعآوری میکرد و سفره را میچید. به یاد ندارم در مجلسی بوده باشیم و برای چیدن سفره کمک نکرده باشد. حتی در مراسم عقد خودمان هم که پدرم شام دادند، با اینکه تازه وارد خانواده ما شده بود در جمع کردن سفره کمک کرد. طوری بود که فامیل میگفتند ما ندیدیم که داماد بخواهد در مهمانی خودش ظرفهای مهمانان را جمع کند. اگر پدر و مادر من و یا خودش نیاز به کمک داشتند دریغ نمیکرد؛ با همه اینها منت نمیگذاشت.

خودش را مدیون پدر و مادرش میدانست

همیشه خودش را مدیون پدر و مادرش میدانست و میگفت اگر من نمازخوان شدهام، اگر در راه امام حسین قرار گرفتهام به خاطر لقمه پاک و حلال پدر و شیر پاک مادرم است. رابطه خودش را با حضرت زهراسلاماللهعلیها خیلی نزدیک میدانست و میگفت مادر من سید است و من از خانواده حضرت هستم. همیشه میگفت من این نمازشب و نماز اول وقت و جماعت و حضور در مسجد را از پدرم دارم. نمازشب و گریههای در سجده نماز شب پدرشان خیلی خاص بود و شهید هم از سن 12 سالگی نمازشب میخواند و نماز اول وقت را هم از کودکی 7، 8 سالگی شروع کرده بود. به بچهها هم تأکید میکرد که اگر نماز را از من بگیرند هیچ چیزی ندارم. میگفت اگر میخواهید دنیا و آخرت را داشته باشید نماز اول وقت و در حد توان هم نماز را به جماعت بخوانید. خودش هم به این مسائل مقید بود.

آبرویش را برای ولایت میگذاشت

همیشه فرمان ولایت فقیه در خانه حاکم بود چه در گفتار چه در رفتار خانواده. حسین آقا گوش به فرمان ولایت فقیه بودند. چه زمانی که امام خمینیره انقلاب را هدایت میکردند و چه زمانی که این مسئولیت خطیر به عهده آقا افتاد. او همیشه، چه در یگان و چه در مقابل سربازانش، چه در خانواده و فامیل، هر جایی که بود از حضرت آقا دفاع میکرد، آبرویش را هم میگذاشت. این جمله خاص ایشان است که اگر میخواهید عاقبت بخیر شوید و دنیا و آخرتتان حفظ شود گوش به فرمان آقا باشید و هرچه گفتند به آن عمل کنید. دنبال چرای آن نباشید. گوش مبارک رهبر به دهان آقا امام زمان است و یقین داشته باشید که آنچه میگویند حق است و عمل کنید، ولو اینکه نمیتوانید مفهوم حرف ایشان را درک کنید و فکر میکنید اگر خلاف آن را عمل کنید کار درست میشود.

پوشیدن لباس پاسداری با عنایت امام حسینعلیهالسلام

دیپلم فنی حرفهای در رشته عمران داشت. فوق دیپلم را در دانشگاه مهاجر اصفهان در همان رشته عمران خواند و کارشناسی را هم دانشگاه آزاد نجفآباد. سالی که ما عقد کردیم ایشان ترم آخر بودند. چهار ماه و نیم بعد از اتمام درسشان طی جلسهای که با هم داشتیم با همفکری هم تصمیم گرفتیم که شغل آینده ایشان چه باشد. شغلی که با اعتقادات و آرمانهایمان سازگار باشد؛ نزدیک به یکی دو هفته در مورد این مسائل فکر و با دیگران هم مشورت کردیم؛ در نهایت تصمیم گرفتیم وارد سپاه شود. برادرشان هم بازنشسته لشکر 14 اصفهان بود و از او پرسید که چطور میتوانم وارد شوم و مراحل استخدام به چه شکل است، بعد هم رفت و اقدام کرد.

کارها در حال انجام بود که به چشمهایش ایراد گرفتند و گفتند نمره چشمتان بالاست و امکان استخدام نیست. البته شماره چشمش حدود 5/1 بود. ناراحت شد و گفت مگر هیچکدام از افرادی که در سپاه هستند عینک نمیزنند؟ برایش خیلی سخت بود.

حسین آقا به آقا اباعبدالله الحسینعلیهالسلام خیلی ارادت داشت و همیشه ایشان را مولا خطاب میکرد؛ لذا به ایشان توسل کرد و زیارت عاشورا خواند و مادرش هم نذر کرد که مشکلش برطرف شود. خودش میگفت وقتی زیارت عاشورا را با چهل لعن و سلام خواندم گره کارم باز شد. از سپاه تماس گرفتند که یک بار دیگر بیایید. وقتی که رفت گفتند که مشکلی نیست و میتوانید وارد شوید. یعنی به همین راحتی گزینش شد، ثبتنام کرد و بعد هم رسمی شد.

از همان ابتدا یگان 40 صاحبالزمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف برایش تعیین شده بود ولی خودش به عشق آقا اباعبداللهعلیهالسلام دوست داشت وارد لشکر 14 امام حسینعلیهالسلام شود، لشکری که شهید خرازی هم در آن حضور داشت.

گفتند پیگیری میکنیم که به لشکر 14 امام حسینعلیهالسلام برود. حتی برادرش هم قرار بود کارهایی بکند اما اتفاقاتی برایش میافتد که او هم فراموش میکند. با هم جلسه مشورتی گذاشتیم و صحبت کردیم. گفت نظر من لشکر 14 امام حسینعلیهالسلام بود. گفتم درست است که این لشکر به نام امام حسینعلیهالسلام است اما تیپ 40 مهندسی هم به نام آقا امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف است و حتما خیرتان در این است.

اینجا بود که دیگر تصمیمش را گرفت که در همین تیپ بماند و خدمت کند و تا زمان شهادت هم در همین یگان ماند. البته زمانهایی هم بود که از طرف خود یگان مأموریت میدادند که بروند جای دیگر.(...)

دوست داشتیم در خیمه امام باشیم

وقتی قضیه سوریه پیش آمد مانند هر مسئله دیگری با هم مشورت کردیم. یعنی هیچ کاری نبود که بدون مشورت و توافق با هم انجام بدهیم. وقتی هم قضایای سوریه را میدیدیم نظرمان این بود که امروز، ما باید خدمت کنیم. اگر زمان اباعبدالله الحسین بودیم دوست داشتیم در خیمه آقا باشیم و به ایشان خدمت کنیم و امروز جبهه ما اینجاست. من نظر به رفتنشان داشتم و حتی پیشنهادش را هم دادم و به ایشان گفتم: شما نیروی نظامی هستید و بهتر میتوانید خدمت کنید. اعزام مردم عامی بهعنوان نیروی بسیجی خیلی آسان نبود؛ چون در ابتدا که کلا فرماندهان را میبردند و بعد نیروهای دفاعی و سربازان که بیشتر از قشر فاطمیون بودند.

ما آن زمان سه تا فرزند داشتیم و محمدرضا هم تازه به دنیا آمده بود. وقتی پدرش رفت سه سال و سه ماهش بود، با این حال هر کس زنگ میزد که احوالپرسی کند او گوشی را برمیداشت و میگفت: «بابا رفته سوریه با داعش بجنگه، داعشو که نابود کرد برمیگرده. بابام سرباز اسلامه.»

شهادت شهید حججی، نقطه عطف مقاومت

حسین آقا یکی از نیروهایی بود که در مراسم تشییع شهید حججی مسئولیت برقراری امنیت را داشت. او با لباس نظامی در نجفآباد حضور داشت. تا آن زمان شهدای مدافع حرم توانسته بودند این انقلاب را تا دامنهها و مسیرهای کوهپایهای انقلاب حرکت بدهند و آنچه در دفاع مقدس رخ داده بود و بعد از 30 سال تهاجم فرهنگی و کارهایی که طرز تفکری که غرب ترویج داده بود، به فراموشی سپرده شده بود و میگفتند اینها برای قدیم بوده و الان چنین چیزی نمیتواند اتفاق بیفتد و در باغ شهادت بسته شده، دوباره تکرار شود. همسرم میگفت با شهادت شهید حججی و اتفاقاتی که افتاد یک جهشی ایجاد شد و ما به نقطه عطف رسیدیم، آن دامنههای پرشیب را با یک جهش طی کردیم و پیش آمدیم.

ما نگران بودیم که نتوانیم از این سفرهای که الان پهن شده و سفره حضرت زهراست استفاده کنیم و آبرویی برایمان نماند. در این دو سال حسین آقا خیلی پشتکار نشان میداد که چرا اسمش درنیامده بود و مشخص نبود کی باید برود. بهویژه سال 94 که ایران شهدای زیادی داد. بیشتر آمار شهدای مدافع حرم اصفهان هم مربوط به سال 94 است. ولی قسمت این بود که حسین آقا آخرین شهید مدافع حرم اصفهان قبل از فروپاشی داعش باشد.

زیارت کربلا در سوریه!

درست است که حسین آقا دو سال منتظر بود؛ اما برنامه رفتنش خیلی باشتاب انجام شد و اینطور نبود که بدانند چند ماه بعد اعزام میشوند. او هر سال دهه محرم به عنوان خادم هیئت خدمتگزاری میکرد و آن سال تا چهار روز بعد عاشورا هم خبر نداشت قرار است برود. در حال انجام کارهایش بود که برای اربعین 96 به کربلا برود. اصلا کربلا نرفته بود. ما میگفتیم اربعینها برویم کربلا. میگفت نه چون محمدرضا کوچک است نمیتوانیم برویم. ما هم گفتیم لااقل خودت برو و نائبالزیاره ما هم باش. اگر یک نفر هم از خانواده برود و سلام ما را برساند بهتر از این است که هیچکس نرود. میگفت میخواهم سفر اول را با خانواده بروم؛ ولی راضی شد که کارهای پاسپورتش را انجام بدهد و برود کربلا.

اما چهار روز بعد از عاشورا آمد و گفت اسمم درآمده و باید بروم سوریه. حالا هم میتوانم بروم کربلا و هم سوریه! گفتم من نمیدانم قضیه کاری شما چگونه است و چقدر باید آنجا بمانید. مسلما باید زودتر از اربعین بروید و الان هم نیمه محرم است. حساب کرد و گفت باید بین یک ماه تا پنجاه روز آنجا باشیم. گفتم پس با این حساب امسال به کربلا نمیرسید، بروید سوریه و سال بعد بروید کربلا. دغدغه اینکه هم سوریه برود و هم کربلا خیلی فکرش را مشغول کرده بود. اینکه بعد از سالها میخواست برود کربلا و حال مأموریت سوریه هم محول شده بود... در نهایت تصمیم گرفت برود سوریه. گفتم رفتن به سوریه هم کمتر از کربلا نیست. خوش به حالتان یک زمانی دارید میروید سوریه که بانو حضرت زینبسلاماللهعلیها هم در دمشق بودند. شما در زمان اسارتشان دارید میروید و میخواهید پا بگذارید جای پای حضرت زینبسلاماللهعلیها. گفت آنجا به کربلا نزدیک است و شاید بشود برای اربعین در حد یک زیارت بروم کربلا و برگردم.

لذا خیلی سریع و در حد دو هفته همه کارها انجام شد و فکر میکنم یکشنبه یا دوشنبه بود که گفتند اعزام عقب افتاده و برای مدتی اعزام ندارند. چیزی نگذشت که در همان هفته سهشنبه گفتند احتمال دارد که اعزام انجام شود. چهارشنبه هم که از سر کار آمد از تهران تماس گرفتند و گفتند که فردا صبح شما راه بیفتید که بعدازظهر تهران باشید و کارهای تدارکاتی انجام شود و اگر رفتنی باشید، عصر کارهای اعزام انجام میشود و اگر انجام نشود و مشکلی باشد دوباره برمیگردید. حسین آقا هم به همراه آقای کوچکی و قربانی رفت. کارهای ایشان و آقای کوچکی انجام شد و آنها پنجشنبه اعزام شدند و مابقی برگشتند.

لحظات سخت وداع

بعدازظهر به او خبر دادند، ویزایش هم نیامده بود و باید تا شب همه کارها را انجام میداد. شب که با همه خستگی داشت چمدانش را آماده میکرد، هر کدام از بچهها به نوعی کمک میکردند. حتی محمدرضا هم مثلا داشت کمک میکرد و چمدان را میکشید، شوق داشت و نمیدانست چه خبر است و میگفت من هم با شما میآیم ولی برای اولینبار بود که من میدیدم که همسرم وقتی داشت ساکش را میبست اشک میریخت. مداحی عجب محرمی شد... را گذاشته بود، کارهایش را انجام میداد و اشک میریخت. من هم برای اینکه ناراحت نشود میرفتم و در گوشهای پنهانی اشک میریختم و بعد که حالم بهتر میشد برمیگشتم. فاطمهزهرا چون خیلی ناراحت بود رفته بود داخل اتاقش و برای پدرش نامه مینوشت. شب که ما خوابیده بودیم نامه را آورده بود و گذاشته بود داخل ساک پدرش. نوشته بود من نگران شما هستم و تنها پشت و پناه خودم را از دست میدهم و بعد از این دلگرمی من به چه کسی باشد؟ پدرش هم که در سوریه نامه را دیده بود جوابش را نوشته بود. همه مراعات حال هم را میکردیم و تنها کسی که آشکارا گریه میکرد خود شهید بود. میگفتم بگذار لباست را اتو بزنم. میگفت نه این بار میخواهم خودم لباسم را اتو کنم.

آخرین شهید مدافع حرم اصفهان

او برای اولین و آخرین بار رفت سوریه. پنج روز هم نشد آنجا بود. پنجشنبه 19 مهر بود از اصفهان به تهران رفت و عصر هم به سوریه اعزام شدند. صبح جمعه تماس گرفت و گفت میخواهند ما را ببرند حرمهای حضرت زینب و حضرت رقیهعلیهماالسلام. من خیلی خوشحال شدم چون میترسیدم که بخواهند روز آخر آنها را ببرند زیارت و قسمتشان نشود. گفتم خدا را شکر که اول کار میروید زیارت. سلام ویژه ما را به حضرات برسانید. من از خوشحالی اینکه خدا این لطف را کرده بغض کرده بودم. بعدازظهر بود که زنگ زد و گفت من رفتم زیارت، خیلی برایت دعا کردم و سلامت را رساندم. فردای آن روز زنگ زد و گفت ما میخواهیم برویم المیادین. یک شنبه زنگ زد و گفت قرار است به منطقهای اعزام شویم و کار ما آنجاست، نگران نباش، اتفاقی نمیافتد و اوضاع آرام است؛ ولی ممکن است تا چند روز نتوانم زنگ بزنم؛ چون آنجا امکان تماس نداریم. گفتم باشد مواظب خودت باش.

تا دو روز بعد هم منتظر تماسش نبودم؛ اما از چهارشنبه و پنجشنبه چشمانتظار بودم؛ ولی تماس نگرفت. گویا چهارشنبه اول صبح به شهادت رسیده بود.

روز پرواز

جریان شهادتش به این صورت بوده که صبح روز چهارشنبه، هنوز هوا گرگ و میش بوده که داعش با لباس مبدل سوری از پشت دپوها وارد و بین نیروها پخش میشوند و تیراندازی میکنند و چون اینها با لودر کار میکردند کنار ماشینها چادر میزدند و شبها چندتایی داخل چادر استراحت میکردند. وقتی صدای تیراندازی را میشنوند یکی از نیروها میآید بیرون که ببیند چه خبر است، داعش او را میبیند و تیراندازی میکند و با شنیده شدن صدای تیراندازی هر کدام از نیروها به یک طرف میروند. حسینآقا هم چون مسئول آنها بوده به آقای کوچکی میگوید تو برو ما میایستیم. آقای کوچکی از دپوهایی که حالت تپه مانند دارد بالا میرود و آنجا که میرسد داعش او را میبیند و تیراندازی میکند و تیر به پایش میخورد. او از روی تپه پرت میشود پایین و داعشیها هم به خیال اینکه او کشته شده سراغش نمیروند؛ ولی همه نیروهای داخل پادگان چه سوری و غیر سوری به شهادت میرسند.

چون این اتفاق بعد از شهادت شهید حججی بود و اوضاع داعش بهم ریخته بود اینها فرصت نداشتند که پیکرها را با خود ببرند یا آسیبی به آنها برسانند، فقط میکشتند و میگذاشتند و میرفتند، همین که مطمئن میشدند اینها کشته شدهاند رهایشان میکردند. هرچند انگشتر و ساعت و پوتینها را با خود میبردند. شهید هم پوتین و لباسهای سوری را نپوشیده بود و خودش اینها را خریده بود که خرجی برای دولت سوریه نداشته باشد، تا این حد خالصانه رفته بود. انگشتر و ساعتش را هم تازه خریده بود که گویا داعش همه را برده بود.

خدایا این قربانی را از من بپذیر

همسرم چهارشنبه شهید شد و جمعه به ما خبر دادند. گفتند حسین آقا مجروح شده و او را آوردهاند تهران. گفتم خب اگر تهران است برویم آنجا. گفتند نه در کماست و نمیتواند صحبت کند. گفتم خب باشد هر طوری که هست برویم. هر چه ما میگفتیم به گونهای جواب ما را میدادند. گفتم اگر شهید شدند به ما بگویید. گفتند اگر بگوییم شهید شده چکار میکنید. گفتم دست بلند میکنم و میگویم انا لله و انا الیه راجعون خدایا این قربانی را از من بپذیر.

بعد هم یگان آمد و مراسم برگزار شد. پیکرش را هم چند روز بعد همراه سه تن از شهدای تفحص دفاع مقدس و پیکر شهید مدافع حرم حاج احمد قنبری آوردند. اینها با هم وارد فرودگاه اصفهان شدند و روز پنجشنبه مصادف با شهادت حضرت رقیهسلاماللهعلیها تشییع شدند. البته شهید چند تشییع داشت.

پیکر پاک او در درب اصلی گلستان قطعه شهدای بیتالمقدس کنار مزار برادرشان اکبرآقادادی دفن شد. شهید اکبر آقادادی از شهدایی است که برای آزادی خرمشهر به شهادت رسید و همه شهدای این قطعه شهدای آزادی خرمشهر هستند. همیشه میگفت من شهید میشوم و کنار مزار برادرش را نشان میداد و میگفت اینجا جای من است. بعدها چند جای دیگر را هم گفتند مثلا کنار مزار شهید خرازی یا شهید شیروانیان. البته کتبا برای من ننوشته بود که کجا خاکش کنیم، با صحبتهایی که انجام شد تصمیم گرفتیم که ایشان را کنار برادرشان دفن کنیم. کلا این قانون را داریم که اگر یکی از اعضا خانواده شهید شده باشد شهید بعدی همین خانواده را میتوان کنار شهید قبلی به خاک سپرد.

شهید خادم دم درب هیئت رزمندگان بود و به عزاداران آقا اباعبداللهالحسینعلیهالسلام خوشامد میگفت، الان هم دم در گلزار شهداست و به زائران شهدا خوشامد میگوید.

از ابتدا برای شهادت آماده بودیم

قضیه شهادت ایشان طوری نبود که بگوید حالا اسمم درآمده و باید بروم. بلکه از همان ابتدا که ما عقد کردیم قضیه شهادت مطرح بود. حتی بچهها هم دوست داشتند شهید شوند. محمدرضا که کوچک بود میگفت من دوست دارم شهید شوم، من شهید راه اسلام میشوم.(...)

بچهها عمل پدر را یک عمل قهرمانانه میدانند، اعتقاد دارند که باید سمعا و طاعتا مطیع اوامر الهی باشیم. دنیا برای ماندن نیست و باید خدمتگزار اسلام باشیم، لبیکگوی حق باشیم و حق هر جا باشد ما باید آنجا باشیم. اینها چیزهایی بود که بچهها قبل از شهادت با آن آشنا بودند و بعد از آن هم نگذاشتند که دخالتی در این مسئله ایجاد شود. من از همان لحظه که از شهادت همسرم مطلع شدم بچهها را جمع کردم و گفتم این یک مأموریت است. از این به بعد بابا با ما هستند، ایشان برای حق رفتند و شهید شدند و این برای پدر افتخار است و مسئولیت سنگین برای من و شما که در راه ایشان بمانیم و در این مسیر حرکت کنیم، تا آنچه نصیب پدر شده نصییب ماها هم بشود.

من در تمام این مدت حضور پدر را برای بچهها ملموس جلوه دادم. در غذاخوردن، در لباس پوشیدن، در رفتار و گفتار و حتی خواب و بیداری و تمایلات، پدرشان را مثال میزدم. چقدر پدر این رفتار را دوست داشت، چقدر تو شبیه پدر هستی. حتی شمایل بچهها، آنچه که شبیه پدر بود را برایشان گوشزد میکردم، تا این وجود را در خودشان حس کنند. عکسها و خاطرات پدر هر روز مرور میشود و اصلا پنهان نبوده و معتقد نبودم که حالا بهخاطر اینکه محمدرضا بهانهگیری نکند عکس پدر جلوی چشمش نباشد. عکسها بیشتر شده و خاطرات گفته میشود. همهچیز این زندگی با پدر همراه است و حتی در مصاحبه یا گفتگوها هم سعی داشتم بچهها را در کنار خودم داشته باشم و زمانی هم که فکر میکردم ممکن است لطمه بخورند خودم مانع میشدم، ولو اینکه موقعیت خوبی را از دست میدادم یا حرف میشنیدم.

یک طرف همه قضایا او را میبینم

هنوز پیکر شهید نیامده بود که من برای کارهایی که باید انجام شود، خودشان را صدا میزدم و حس میکردم یک طرف قضیه خود ایشان هستند، حتی اگر میخواستم جایی بروم و صحبت کنم میگفتم حسینآقا من نمیدانم چه بگویم که مهم و اثرگذار باشد آن چیزی که مهم و خیر است را به زبانم جاری کنید. شده بود که من از قبل متنی را آماده میکردم که بروم و سخنرانی کنم؛ اما وقتی میرفتم و از ایشان میخواستم، چیزهایی بر زبان من جاری میشد که اصلا در متنم نبود و همانها هم مؤثر بود. حتی چند بار نیت میکردم که مطلب خاصی را بگویم اما نمیشد.

بخشي از وصيتنامه شهيد آقادادي

جواب نامه دختر عزيزم که يواشکي در چمدانم گذاشته بود:

سلام عزيز جانم

دختر خوبم فاطمه زهرا جان

وقتي نامه شما را خواندم در دمشق محل استراحت اوليه خود بوديم. خواستم بروم حمام و غسل جمعه و زيارتي بانو رقيه و حضرت زينبسلاماللهعليها را انجام دهم، خيلي خوشحال و خيلي دلتنگ شدم. تو و ديگر خواهر و برادر و مادرتان را به خداي يکتا سپردم. انشاءالله خود خداوند پشتيبان شماست.

عزيزم از وقتي شنيدم خداوند بهخاطر لطف و مرحمتش اين توفيق را به من داد که در جهاد عليه دشمنان اهلبيتعليهمالسلام در سوريه شرکت نمايم با خودم عهد کردم فقط و فقط بهخاطر خود او به اين سرزمين پا بگذارم، نه به خاطر شهادت، نه به خاطر ماجراجوئي و نه به خاطر پول و... تنها و تنها رضاي خداوند و انشاءالله خود خداوند در اين نيت ثابت قدم نگه دارد مرا، که چه بسيار افرادي که بسيار درست کار و متقي و پرهيزکار و خداشناس بودند ولي حسن عاقبتبخيري نداشتند بنابراين پناه ميبرم به خود خداوند. اما تو عزيزم بنابراين هميشه در نظرت باشد که بهترين پشتيبان که همه جا توانايي ياري و دفاع از تو را دارد و قدرت مطلق و داناي همه چيزدان باشد، را انتخاب کن که آن خداوند مهربان ميباشد.

از راه دور بر گونههاي مهربانت بوسه ميزنم عزيزم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: