فاضل نظري
مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل بهدست آوردن از کشورگشایی بهتر است
تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاشاندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هرکسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است
***********
انقلاب و امام
به آرزو به تصور به خواب میماند
به پرسشی که ندارد جواب میماند
نگاه او چه بگویم به نهر جاری عشق
گل رخش به گل آفتاب میماند
به روی عاصی آتش، به طبع سرکش عشق
به قلب پرتپش انقلاب میماند
خوشا شنیدن از آن لب که چشمهسار سخاست
ترنمی که به آواز آب میماند
چنین که برده ز هوش عاشقان یکسر
به شاه بیت غزل های ناب میماند
ز پیش چشم من آنگه که میرود آرام
به عمر من که رود باشتاب میماند
حقیقتی است ولیکن بهزعم همچو منی
به آرزو به تصور به خواب میماند
فاطمه راکعی
************
کوچه صبر و قرار
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت سادهدلتر بود و با ما از تو یکروتر
من اینها هر دو با آیینه دل روبرو کردم
فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
شهریار
************
سرای عشق
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آنجاست آرزو
تر دامنم مبین که از آن بحر تر شدم
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود خدا بود در کمال
ز آوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است در او راستی بسی است
نی کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست کژ نشین و بگو راست آرزو
موری است نقب کرده میان سرای عشق
هر چند بیپر است و به پرواست آرزو
مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
مولانا
**************
کبوترانه
تو از دریا
و از جنگل سرسبز و زیبا
به هنگامِ شکوفه بارانِ گیلاسها
زیباتری...
تو از باران
و از نسیمِ پگاهِ گیلان
و طلوع خورشید در مشرقِ خراسان
دلانگیزتری...
به فصلِ سیبِ مقدس قسم
که شقایقها بیتابِ آرامشِ تو اند
و کبوترانههای نجابت
دلتنگِ دستان تو...
هذیانهایم عاشقانههای ماندگاری خواهند شد
اگر شور شیرین فرهادیام
بر جان کوه بنشیند...
حسن عباسی