فاطمه جدیدی
قسمت اول
جای خالی را نزدیک ضریح دید. از میان زنها و مریضهایی که بیماریشان در ظاهرشان هم مشخص بود، رد شد. کیسه کفشهایش را زمین گذاشت. بالای سرش را نگاه کرد تا موقعیتش را نسبت به سقف امامزاده بسنجد. تقریبا وسط قرار داشت. نور از پنجرههای رنگی به داخل میتابید. خیالش راحت شد که میتواند با گرفتن عکسِ سقف، کارش را تمام کند و برگردد. کیسه کفشهایش را زمین گذاشت. زنی که موهای حنا زدهاش از زیر روسری بیرون ریخته شده بود، صدا کرد:
ـ خانم، حواست به دختر من هست، برم تا دم در و بیام؟
از سر و وضع زن برمیآمد که روستایی باشد. پیراهن گلدارِ بلندی به تن داشت. ناخنهای دستش هم حنایی بودند و چادرش رنگی. نگاهی به دختر کرد. ابروها و مژههای ریختهاش را که دید، حالش منقلب شد. دختر را دقیقتر نگاه کرد. هفده، هجده ساله به نظر میآمد. بدنش نحیف بود اما صورتش حسابی پف داشت. یاد چهره مادرش افتاد. بعد از شیمی درمانی، ابروهایش ریخت. از موهای پرپشتش هم چیزی نماند.
سر تکان داد که حواسش هست. زن سریع از آنها دور شد. پشت به ضریح نشست تا نفسی تازه کند. از صبح که یواشکی از خانه بیرون زد، یکسره راه رفته بود. آدرس امامزاده را بلد نبود. کوچههای محله آذر هم پیچ در پیچ بودند و این کارش را سختتر میکرد. وسطهای راه، چشمش به بازاری افتاد که محلیها به آن بازار کهنه میگفتند. یک ساعتی را به عکسبرداری از سقف گنبدی شکل و کوچههای باریکش گذراند. از مغازهها و کارگاههای چوببری هم عکس گرفت. بوی چوب را استنشاق کرده بود و بعد از مدتها آرامش کوتاهی پیدا کرد.
کولهاش را از دوش برداشت. موبایلش زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد. باز هم خواهرش محدثه، بود. این صدمین باری بود که زنگ میزد. صورت سرخ و استخوانیاش را تصور کرد. احساس کرد چقدر الان عصبانی است که جلوی خواهرشوهرش زهرا، سنگ رو یخ شده. هر چه او بیشتر زنگ میزد، برای برگشتن به تهران مصممتر میشد. فکر کرد هر طور شده برمیگردد تا دیگر اینطوری برایش نقشه نکشند. هنوز از اتفاق دیشب عصبانی بود. از ظهر، چند امامزاده و آبانبار قدیمی را با هم گشتند و عکسبرداریهایش را انجام داد. قرار بود استراحتی کنند و صبح زود بروند برای دیدن باقی بناهای تاریخی. آنقدر خسته بود که بلافاصله بعد از شام رفت داخل اتاق. لامپ را خاموش کرد و دراز کشید. داشت به این فکر میکرد که کاش به حرف خواهرش گوش نمیکرد و همین امروز امامزاده موسیمبرقع را هم میرفت. شنیده بود هر سال عاشورا دستهی عزاداری از آنجا به سمت حرم حضرت معصومهسلاماللهعلیها راه میافتد. خواهرشوهرِ محدثه گفته بود از همه جای دنیا برای گرفتن حاجت به این امامزاده میآیند. گفته بود خودش بارها دیده که از صف مریضهایی که پشت سر سیدهای دسته حرکت میکنند، کسی شفا گرفته. جمعیت روی دست بلندش کردهاند و لباسهایش را به نیت تبرک تکه تکه کردهاند. داشت فکر میکرد فردا وسط شلوغی چطور کارش را انجام بدهد که محدثه در را باز کرد. همراه زهرا توی اتاق آمدند. چشمش را باز نکرد. نمیخواست تا نصف شب به حرف زدن بگذرد. دلش شور کارش را میزد. تا آخر هفته باید تحقیقاتش را کامل میکرد و کنفرانس پایان ترم را به استاد تحویل میداد. زهرا رختخواب محدثه را پهن کرد. خواست از اتاق بیرون برود که محدثه گفت: «فردا تو هم بامون میایی؟» زهرا صدایش را آرامتر از محدثه کرد: «آره. امیر گفته با هم میریم. امسال بیخیال مراسم دهاتشون شده. بعد از هشت سال دیگه انگار دلِ خودش هم بچه خواسته...» محدثه دراز کشید. «دعا کن خدا به دل حنانه هم بندازه و راضی بشه بیاد دسته. تا همینجا هم خدا کمک کرده که تونستم بپیچونمش. امروز همش میگفت بریم موسی مبرقع که فردا تو شلوغی نخواهیم بریم.» صدایش را آهستهتر کرد. «به بهونه دور بودن امامزاده از خونه شما باش نرفتم.»
سر دختر کج روی زمین بود و آب دهانش راه افتاده بود. حنانه اطرافش را نگاه کرد. گلهای ریز و سرخ کوله چشمش را گرفت. سمت کوله رفت. زیپ آن را باز کرد. دوربین را از آن بیرون آورد و سرِ دختر را روی کوله جا داد. برگشت و سر جایش نشست. دکمه روشن شدن دوربین را فشار داد و زُل زد به صفحه خاموش تا روشن شود. لرزش موبایل را توی جیب مانتواش احساس کرد. بیآنکه ببیند چه کسی دارد زنگ میزند، دستش را روی شاسی کنارِ موبایل نگه داشت و گوشی را خاموش کرد. دوربین را رو به سقف گرفت. مقرنسهای آینهکاری شده را در قاب دوربین تنظیم کرد. اولین عکس را گرفت. احساس کرد دستش لرزید. بدون اینکه دستش را تکان بدهد، عکس بعدی را گرفت و دوربین را پایین آورد. زن با صورت سرخ شده و نگاهی که بین دخترش و حنانه در رفت و آمد بود، جلو آمد. ایستاد کنار دخترش.
ـ دستت درد نکنه. ببخشیدها!
نشست پایین پای دختر. کمی جابهجایش کرد تا پاهایش از جانماز کناریشان بیرون بیاید. با اولین تکان، دختر زردآب بالا آورد. زن سراسیمه دستمال نخی سفیدی از کیفش بیرون آورد و دور دهان دختر گرفت. حنانه دلش به شور افتاد. چشمهایش را بست و سعی کرد نگاه نکند. یاد روزهای آخرِ مادرش افتاد. یاد استفراغهای پشت سر هم و دردهایی که نمیگذاشت تا صبح بخوابد. زن دختر را جابهجا کرد و دستمال را توی پلاستیکی که داخل کیفش بود گذاشت. فضای امامزاده گرم بود. پنکههای سقفی چیزی از بوی عرقی که در آن پیچیده بود، کم نمیکرد. فکر کرد بیخیال فضای داخلی بشود و سمت راهآهن حرکت کند اما هجوم جمعیت را که جلوی درِ ورودی دید، منصرف شد. از زهرا شنیده بود حرکت دسته چهلاختران، بعد از نماز ظهر است. تصمیم گرفت تا نماز صبر کند. وقتی همه صف بستند، از بین صفها راهی پیدا کند و خودش را به در خروجی برساند. از طرفی نشستن آنجا هم برایش سخت بود. حال دختر اذیتش میکرد. نمیتوانست چشم از او که کنار ضریح دراز کشیده بود، بردارد. دختر، چند لحظه یکبار چشمهایش را باز میکرد و دوباره بیجان، آنها را میبست. حنانه خواست چیزی به زن بگوید، اما خودش را کنترل کرد. خودش را با عکسهایی که گرفته بود، مشغول کرد. عکس اولِ سقف، تار بود. عکس دوم تصویر واضحی از مقرنسها نشان میداد. اولی را پاک کرد و دوباره عکس دوم را نگاه کرد. زن دستهایش را رو به ضریح بالا برده بود و با صدای بلند حرف میزد.
ـ یا موسی مبرقع، شفای نجمهام رو از خودت میخوام. میدونم تو دست رد به سینهام نمیزنی.
زیر چشمی به زن نگاه کرد. با حرص، سری تکان داد و دوباره دوربین را نگاه کرد. آجرهای لعابدارِ دیوار امامزاده در عکس خوب افتاده بودند. عکس سلفی که چشمهای پف کردهاش را خیلی از نزدیک نشان میداد، به خندهاش انداخت. بالای چشمهایش همیشه پف خاصی داشت. مادرش میگفت اگر چشمهات درشت نبودند، فقط یه خط ازشون پیدا بود. عکس را سرِ صبح گرفته بود و حالا میفهمید که مادرش درست میگفته. صورت پهن و گردش، گوشهای از تصویر طاق گنبدی شکل آب انبار شادقلیخان را پوشانده بود. فکر کرد کاش میتوانست یک روز دیگر بماند و خانه یزدانپناه و مسجد سلسال را هم که با استادش دربارهشان حرف زده بود، ببیند اما تصمیم گرفته بود حال محدثه را بگیرد. از دیشب به این فکر میکرد که خواهرش پیش زهرا چه حرفهایی زده؟ حتما از خواستگاری که تازگیها رد کرده بود، برایش مفصل گفته. از بهانهگیریهایش و اینکه حنانه دیگر بیست و هفت سالش شده و او نگران این است که روی دست پدرش بماند. احساس کرد در تمام این یازده ماهی که مادرش فوت کرده، بهخاطر دخالتهای محدثه، آب خوش از گلویش پایین نرفته. یک روز نبوده که سرِ خانه و زندگیاش بنشیند و آمار او و پدرش را نگیرد. از دیشب، این فکرها رهایش نمیکرد. نمیدانست خواهرش دقیقا چه حرفهایی پیش زهرا زده! وسط حرفهایشان بود که امیر، زهرا را صدا زد. حنانه تا نیمههای شب بیدار بود. از فکر و خیال خوابش نمیبرد. همان موقع تصمیم گرفت صبح اول وقت برگردد تهران. گوشیاش را برداشت و سایت رجا را باز کرد. غیر از ساعت یک، تمام ساعتها پر شده بود. بلیط را خرید. صبح زهرا و محدثه، نمازشان را خواندند و خوابیدند. حنانه خواست از خانه بیرون بزند که زهرا سر راهش سبز شد. روسری نخیاش را از پشت گردنش رد کرد و ایستاد جلوی در.
ـ صبح به این زودی چه رفتنیه؟ صبر کن محدثه بیدار بشه، سه تایی با هم میریم.
حنانه در اتاق محدثه را بست. «دست شما درد نکنه. محدثه دیشب دیر خوابیده. اگر الان بیدار بشه، تا شب سردرد میگیره.»
زهرا ول کن ماجرا نبود. «پس صبر کن صبحانه بخور بعد برو. بیا سرِ میز. تا من صبحانه رو آماده کنم، بقیه هم بیدار میشن.»
حنانه چیزی نگفت. نشست تا خیال زهرا راحت شود. زهرا کتری را روی گاز گذاشت و رفت دستشویی تا برگردد، حنانه از فرصت استفاده کرد و از خانه بیرون زد.
ساعت مچی نقرهایاش را نگاه کرد. هنوز یک ساعت و چهل و پنج دقیقه تا حرکت قطار فرصت داشت. زن ایستاده بود و نگران به در خروجی امامزاده نگاه میکرد. حنانه دختر را دید که دارد به خودش میپیچد. زن خم شد سمت دختر.
ـ نجمه جان مامان، میتونی تا دمِ در بیایی؟ ویلچر رو گذاشتم اونجا. الان یکی برمیداره میبرهها؟
دختر چشمهایش را کمی باز کرد. با حرکت سر به مادرش اشاره کرد که نمیتواند. حنانه از دیدن حال دختر و اصرارهای زن عصبانی شد. خودش را جلو کشید.
ـ خانم دخترت رو پاش نمیتونه وایسه. میخواهی ببریش دسته؟ این باید الان تو بیمارستان بستری باشه.
چشمهای زن سرخ شد. دختر را نگاه کرد و کمی به حنانه نزدیک شد. اشکش جاری شد و درِ گوش حنانه گفت: «سه هفته است دکترها جوابش کردند. گفتند ببریدش خونه. آوردمش پشت سرِ سید عبدالحسین راش ببرم. هرچی باشه اینا از نسل همین امامزادهاند.»
ادامه دارد...