مریم ابراهیمی شهرآباد
قسمت سوم
آفتاب رسیدهاست سر دیوار، حیاط را آبپاشی میکنم و مینشینم لب باغچه یک نفس عمیق میکشم عطر گل یاس و بوی خاک نمگرفته میپیچد ته ریههایم. فکرم مثل زمین ترک خورده در دل بیابانی برهوت هزار تکه شدهاست. احساس میکنم یک دنیا کار انجام نشده دارم. در لیست کارهایی که برای امروز باید انجام میدادم فقط شستن حیاط را انجام دادهام. توی یادداشتهای گوشیام برای خودم برنامهریزی کردهام از اهداف روزانه بگیر که شستشو و رُفت و روب و گردگیریست تا پخت غذا. بعد اهدافی که باید در طول هفته انجام بدهم مثل نوشتن برنامههای رادیو و پیدا کردن سوژه برای طرح داستان و شرکت در مسابقه خودنویس و اینکه ای کاش محسن قبول میکرد و قالیها را میدادیم قالیشویی.
صفحه اهداف بلندمدتم هم پر شده از کارهای نکرده که هر روز فکر من را به خودش مشغول میکند مثل فکر بچهای که بعد از ۸ سال زندگی وقتش بود که دیگر صدای گریه و خندهاش در این خانه بپیچد. به کنکور دکتری فکر کنم و قوی کردن زبان انگلیسیام برای تافل گرفتن، نوشتن داستان زندگی خبیر برای دفتر مجله به اینکه فیلمنامهنویسی یاد بگیرم و کلاس شعر ثبتنام کنم و خطم را ادامه دهم و تا درجه ممتازی پیش روم.
یک تکه از این زمین هزار تکه ذهنم گیر کرده است در حمام. محبوبه ذهنم دارد شلوار محسن را در تشت چنگ میزند. وقتی که محسن میخواست این شلوار را بخرد، فروشنده گفت این لباسها را فقط باید با دست بشویید. بازویش را فشار داد که نخر بدرد نمیخورد، محل نگذاشت و خرید. از مغازه که بیرون آمدیم اولین حرفی که زد این بود: «زندگی ماشینی شما زنها رو تنبل کرده، لباس رو ماشین بشوره ظرف رو ماشین بشوره اونوقت از بیکاری صبح تا شب تو اینستا چرخ بزنید بعدم بگید افسردگی گرفتیم.» نگاهش کردم از آن نگاههایی که یعنی چه افاضاتی، خودش فهمید زد زیر خنده و گفت: «فدای سرت بندازش تو ماشین خرابم شد شد.»
باز یاد خبیر میافتم زندگیاش به شدت برایم سوژه شده ودوست دارم داستانش را بنویسم. دو روز پیش که رفتم بقیع خبری ازش نبود، هرچه چشم.چشم کردم و سرچرخاندم در قبرستان ندیدمش. فکر نمیکردم اگر روزی نبینمش دلم بگیرد، اما گرفت. جلوی در قبرستان که رسیدیم چشمم خورد به گنبد امامزاده به محسن گفتم: «یه دقیقه نگهدار من برم یه زیارت کنم بیام.» عجله داشت خودش پیاده نشد گفت برو زود برگرد.
فقط یک جفت کفش مردانه جلوی در بود. داخل که رفتم حسی درونم گفت که خبیر اینجاست. پرده سبز رنگی که قسمت مردانه، زنانه را جدا میکرد کنار زدم. در سجده بود. چند لحظهای ایستادم و خیره شدم به سری که روی زمین بود. موجود کوچکی که انگار تمام دردهای دنیا او را مچاله کرده بود پای ضریح تا بلکه شخص خفته در این مکان مرحمی باشد بر دردها و رنجهای زندگیش. به این فکر کردم برای کدام نعمت نداشتهاش دارد خدا را شکر میکند.
ده دقیقه بیصدا ایستادم و نگاهش کردم. از سجده بلند نشد از امامزاده بیرون آمدم. نمیدانم چرا کشف گذشته این پیرمرد اینقدر برایم مهم شده. صدای محسن من را از بین افکار هزار تکهام بیرون میکشد ایستاده است روی ایوان با موبایل صحبت میکند و با دست اشاره به من که یعنی بیا گوشی را بگیر. نوراست میخواهد بگویید خاله برویم بقیع و بعد جمکران. انگار برنامهاشان را با محسن چیدهاند. نیازی به موافقت من نبود. نیمساعت دیگر قرار است برویم خانه منصوره.
لباسهایم را پوشیدهام و منتظر ایستادهام وسط حیاط تا محسن بیایید. میگویند زنها برای بیرون رفتن دیر آماده میشوند اما این قاعده در خانه ما مستثناست. یادم نمیآید روزی که محسن جای الان من ایستاده باشد و منتظرم. نگاه میکنم به ساعت دور مچم و بلند میگویم: «محسن جان ساعت شد ۷ تا برسیم بقیع که اذان شده. موهایش را ژل زده و تیشرت مشکیاش را پوشیده. ریش گذاشتنش را دوست دارم. ریش که میگذارد چهرهاش مردانهتر میشود، با ابهتتر، پختهتر، منطقیتر و مهربانتر حتی. شلوار قدیمیاش را پوشیده. در دلم به خودم نهیب میزنم که: «سه روزه شلوارشو تو تشت خیس کردی و هنوز نشستی، نپوسه خوبه.» به خودم قول میدهم که امشب حتما به محض رسیدن به خانه، یکراست میروم در حمام و شلوارش را میشویم. صفحه یادداشتهای گوشیام را باز میکنم و در لیست کارهای روزانه شستن شلوار محسن را از آخرین گزینه کات میکنم و در صدر لیست کارهایم کپیاش میکنم. این کار کمی از عذاب وجدانم کم میکند انگار.
محسن دستش را میگذارد چهاچوب در تا کفشهایش را پا کند. در زاویه دیدش نیستم پشت به من است. صدایش را بلند میکند و میگوید: «محبوب جان این شلوار کتان منو کی میخای بشوری؟» میخندم و میگویم: «عجب تلهپاتیایی داریم ما دو تا، اتفاقا الان داشتم تو دلم به خودم قول میدادم که شب برگشتنی شلوارتو بشورم حتما.» قول میدهم که امشب بشویم.
رسیدهایم بقیع حاجآقا و منصوره روبرویم نشستهاند سر قبر بیبی، محسن ایستاده و نورا هم رفته که آب بیاورد و قبر را بشوید. چشمان منتظرم دور و اطراف را رصد میکنند تا خبیر را پیدا کنم. ناامید از دیدنش به منصوره میگویم: «عجیبه خبیر نیست» حاجآقا وسط قرآن خواندنش مکثی میکند و میگوید: «شب چهارشنبهها میره جمکران، اونجا خادمه» مخم سوت میکشد و متعجب میگویم: «چی؟» و بعد خودم جواب این حیرتم را میدهم و میگویم: «چه آدم عجیبیه این خبیر؛ اون از حرف زدنای عرفانیش و متولی امامزاده بودن و خادم جمکران بودنش و این هم از قبرستان نشینی و ظاهر مندرسش.»
انگار این حرفم بر مذاق حاجآقا خوش نمینشیند، قرآن خواندنش تمام شده از جایش بلند میشود و میگوید: «بدترین چیز اینه که آدم بخواد مردم رو از روی ظاهر اونم از نوع کیفیت لباس و سر و وضعشش قضاوت کنه.» رو به منصوره میگوید: «بریم سر قبر آقا فخر؟» من هم بلند میشوم که نورا با یک بطری پر آب از راه میرسد و میگوید: «اگه بدونید برای اینکه این بطری رو پیدا کنم کل قبرستون رو گشتم.» آب را ایستاده میریزد روی قبر بیبی و فاتحه را در راه میخواند.
میرویم سر قبر آقافخر، به حاجآقا میگویم: «من هنوز رابطه خبیر با آقافخر رو متوجه نشدم. اصلا این آقافخر کی بوده و نسبتش با خبیر چیه؟» منصوره مشغول یاسین خواندن است. محسن روی دو زانو نشسته و دستش روی قبر است و زیر لب فاتحه میخواند. نورا هم نشسته روی نیمکت کنار قبر و سرش در گوشی است.
حاج آقا نگاهش را گره میزند به انتهای بقیع جایی که انگار دنیای ناشناختههاست و او میخواهد از این دنیای ناشناخته پرده بردارد. نگاهش را میدوزد به اسم هک شده در روی سنگ قبر میگوید: «آقا فخر از علما و عرفای بزرگیه که تو گمنامی زندگی کرد و خیلیا هنوز نمیشناسنش که چه شخصیتی بوده.» دلم میخواهد بپرسم: «خب نسبتش با خبیر چیه؟» انگار ذهنم را خوانده باشد ادامه میدهد: «خبیر ۳۷ سالش بوده که زلزله رودبار پیش میاد. زنش و دو تا دختراش زیر آوار میمونن اما خودش و پسرش که اونموقع دو سالش بوده زنده میمونن.» حاجآقا خیلی با آرامش و شمرده شمرده صحبت میکند اما من عجولم برای شنیدن ته ماجرا. میگوید: «بعد از فوت خانوادش خبیر دیگه هیچ چیزی نداشته پسرش رو برمیداره و میره تهران پیش برادر ناتنیش. برادرش کمکمش میکنه. تو بازار تهران تو یه مغازه انگشترسازی مشغول کار بشه.» با اینکه سالهاست از این ماجرا میگذرد اما ته دلم خوشحالم که خبیر توانسته برای خودش شغلی دست و پا کند. تمام، چشم و گوش میشوم تا صحبتهای حاجآقا را دقیق به خاطر بسپارم.
میگوید: «مغازه انگشتر فروشی نزدیک مسجد بازار بوده، صاحب مغازه هم خودش پیرمرد با صفا و اهل دلی بوده. علمای زیادی میومدن از مغازش خرید میکردن. خبیر از اونجا با آقافخر آشنا میشه.» یکی از رازهای ناشناخته برایم باز میشود. حاجآقا ادامه میدهد: «صاحب مغازه از کسانی بوده که به حاجآقا فخر ارادت خاصی داشته و از قبل انقلاب ایشون رو میشناخته، بعد که آقافخر به قم عزیمت میکنه ایشون هر شب چهارشنبه میومده قم تا حاجآقافخر رو ببینه. از انسانیت و زهد آقا فخر خیلی برای خبیر میگه جوری که خبیر آقافخر رو ندیده عاشقش میشه. از بعد از اون دیگه خبیر هم ارادت خاصی به علما پیدا میکنه و پاتوقش میشه مسجد بازار.»
نگاه میکنم به صورت محسن، شنیدن سرگذشت خبیر برایش جذاب شده محو در حاجآقاست. منصوره هم نسشتهاست روی نیمکت کنار نورا و دارد گوش میدهد به رازهایی که خودش میداند. سعی میکنم حواسم از صحبتهای حاجآقا پرت نشود. میگوید: «آشنایی با علمای اون زمان درد از دست دادن خانواده رو برای خبیر خیلی کمتر میکنه. روزها تو مغازه انگشترفروشی کار میکرده و شبها هم همونجا میخوابیده. صاحبمغازه پسر خبیر رو میبرده خونش که با نوههاش همبازی بشه.»
از اینکه شرایط زندگی به خبیر روی خوش نشان داده خوشحالم. کمکم دارم حدس میزنم که چه شده به این قبرستان پناه آورده و اینکه قبرآقافخر برایش بشود یک همدم. میپرسم: «پسرش الان کجاست؟» نگاهم را میدوزم به خورشید که دیگر تبدیل به یک گوی نارنجی شده و کمکم دارد غروب میکند. منتظرم تا حاجآقا جواب سوالم را بدهد. اما سکوت کرده نگاهش میکنم دارد به منصوره لبخند میزند، محسن دارد با نوک سوئیچش سنگ ریزههای کنار قبر را در میآورد. متوجه سکوت حاجآقا شده سرش بالا میگیرد تا ببیند چه شده، حاجآقا لبخندی به صورتش میزند و میگوید: «این راز رو بهتره از زبون خود خبیر بشنوید.» صدای قرآن از گلدستههای امامزاده فضای سوت و کور قبرستان را عوض میکند. حاجآقا بلند میشود و میگوید:«تا اذان نشده بریم که به نماز جماعت جمکران برسیم.»
نماز خواندهایم و نشستهایم روبروی گنبد فیروزهای. حیاط مسجد پر از جمعیت است. ردیف قالیهای قرمز که رو سنگهای مرمر پهن شده را میشمرم. عادتم هست وقتی در حرم حضرت معصومه یا مسجد و امامزادهای باشم، در ذهنم شروع میکنم به شمردن قالیها یا مُهرهایی که جلوی نمازگزاران گذاشته شده. میروم به ۳۱ سال پیش. زمانیکه خبیر در بازار تهران در مغازهی انگشتر فروشی کنار مسجد مشغول به کار بوده و از آنجا جرقه عزیمتش به قم زده میشود.
شبهای چهارشنبهای که همراه صاحبکار خودش به قم میآمده تا در گوشه و کنار این مسجد ساعتی را پیدا کند برای خلوت با دلش. حالا میفهمم راز آن جملات حکیمانه و عارفانه، که حاصل سالها تفکر و عزلتنشینی در این مکان بوده. به منصوره میگویم: «کاش خبیر رو میدیدیم» میگوید: «میاد، هر هفته خودش پیدامون میکنه» به مرور مابین صفهای نماز از جمعیت پرمیشود.
بعد از دعای توسل سخنرانیست. باز در افکارم غرق میشوم به پسر خبیر فکر میکنم که الان کجاست، منصوره دارد از روی صفحه موبایلش دعای توسل میخواند. میگویم: «اسم پسر خبیر چیه» فرازهای دعا را از روی گوشی دنبال میکند زمزمهاش را قطع میکند و میگوید: «مهدی» و دوباره به دعا خواندنش ادامه میدهد. غرق در افکارم هستم که خبیر مینشیند سر قالی و به حاجآقا و محسن که جلوی ما نشستهاند سلام میکند و بعد به من و منصوره و نورا که کنار هم نشستهایم. چقدر حالم از دیدنش خوب میشود. نگاه خبیر به محسن گره خورده، احساس میکنم از بعد از صحبتهای حاجآقا دید محسن نسبت به خبیر بهتر شده. خبیر با دیدن محسن اشک در چشنمانش دویده، مداح رسیدهاست به فراز پایانی دعا مردم روی پا میایستند. باز پایم خواب رفته و نمیتوانم تکانش دهم. بلند نمیشوم من. همه دستها روی سر است و سرها پایین و چشمها نمناک. من هم دستم را میگذارم روی سرم و ذکر مداح را زیر لب تکرار میکنم: «بیا مهدی بیا دورت بگردم...» شانههای خبیر تکانتکان میخورد. دیگر نمیتواند روی پا بایستد. به سجده میرود. شدت تکان خوردن شانههایش بیشتر میشود.
قلبم مچاله میشود. مثل بادکنکی که از باد پر و خالی میشود. خودش را میکوبد به قفسه سینهام انگار، از شدتش اشک در چشمانم میدود و سرازیر میشود روی گونههایم. دلم میسوزد برای زجری که پیرمرد کشیده. حاجآقا مینشیند کنار خبیر. خبیر سر از سجده برداشته. به منصوره میگویم: «بندهخدا چقدر دلش تنگه» محسن دستمالکاغذی دستش را به چشمانش میکشد. صدایی از پشت میکروفن در صحن مسجد میپیچد: «عزیزان شب هشتم محرم و به رسم پیرغلامان اباعبدالله شب علیاکبر امامحسینه.» ذهنم میرود پیش پسر خبیر در عسلویه و روی کشتی دور میزند. در دلم میگوییم ای کاش من اینقدر قدرت و توانایی داشتم و میگشتم پسر این پیرمرد دل شکسته را پیدا میکردم و تحویل پدرش میدادم.
خودم را کمیجلوتر میکشم و شانه به شانه محسن میشوم. خبیر نشسته و حاجآقا دارد حالش را میپرسد. سخنران هنوز نرسیده، این را خادمی پشت بلندگو اعلام میکند و عذر میخواهد از این بابت و میگوید: «حاجآقا تو اتوبان قم تهرانن و تا نیمساعت دیگه ایشالا میرسن.» فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم: «خبیر پسرت کجاست؟» سؤالم بیربط و بیمقدمه است اما شده است یک درگیری بزرگ برای ذهن مشوشم. محسن را نگاه میکنم، پشت آن نگاه یک دنیا حرف است. حاجآقا سرش را میاندازد پایین و دانههای تسبیح را یکییکی میگیرد و رها میکند. نورا دارد چیزی در موبایلش تایپ میکند و منصوره هم مثل من منتظر است خبیر چیزی بگوید.
خبیر همان طور که محسن را نگاه میکند میگوید: «آقا محسن خیلی شبیه مهدی پسرمه» انگار همه سؤالهای ذهن محسن، همه آن شک و بدبینیها با این یک جمله تبدیل میشود به لبخندی و مینشیند روی لبهای محسن وبعد برقی میشود در چشمانش که نفوذ میکند در دل خبیر و تبدیل به اشک روی گونههای پیرمرد میشود.
صدایم بغضدار است میپرسم: «کجاست؟ نمیدونید؟» سؤالم خیلی بیربط است مگر میشود پدر از فرزندش خبر داشته باشد و بعد اینطور واله و شیدایش شود و غرق شود در خلسه و تنهایی خودش؟ میگوید: «نه ۸ ساله همه جای ایران رو زیر پا گذاشتم اما پیداش نکردم. مهدی که رفت منم اومدم قم خونهم شد قبرستون و همدمم اون قبرها شدن و سکوت و تنهایی و صبوری.» باز میزند به خط عرفان و میگوید: «صبر یعنی اینکه انسان مصیبتی ببینه و تحمل کنه و عصبانی نشه.»
سخنران مجلس رسیدهاست، دارد روضه علیاکبر میخواند. مستعدم برای یک گریه طولانی. سه صلوات میفرستد و با هر صلوات شدت اشک ریختنم بیشتر میشود. زل میزنم به گنبد فیروزهای. سخنران میگوید: « اباعبدالله الحسین هنگامی که علیاکبر رو به میدان میفرستاد، خطاب به لشگر فرمود: «یا قوم هولاءِ قد برز علیهم غلام، اَشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسول» صحن مسجد پُر میشود از فریادهای حبس شده در گلو. گرمی اشک را روی گونههایم احساس میکنم.
خبیر بلند میشود و آرام آرام از جلوی چشمانم در شلوغی جمعیت محو میشود.