ماهمنیر داستانپور
قسمت چهارم
این دومین روحیست که پا به خانهام گذاشته! معلوم نیست تا کی باید رفت و آمدشان را تحمل کنم. شاید ناهید یا همان روح قبلی، درباره من در عالم ارواح شایعه پراکنی کرده و برایم کلی طرفدار جور کرده باشد که باعث شده راه آنها به خانه کوچکم باز شود! این یکی اسمش نسرین است. به نظر نمیرسد بیشتر از بیست و چند سال داشته باشد. نمیدانم چطور و بر اثر چه اتفاقی دار فانی را وداع گفته! مثل ناهید، اعلامیهاش را هم سر راه فروشگاه ندیدهام که کنجکاویم را تحریک کرده باشد! اصلا این روزها بیشتر سر به زیر راه میروم تا چشمم به هیچ حجله یا اعلامیهای نیوفتد. آدم چرا باید سری را که درد نمیکند؛ دستمال ببندد و برای خودش دردسر درست کند؟ اما با این حال او وارد خانهام شده و این یعنی چندان هم که به نظر میرسد؛ رضایت و عدم رضایتم در این ماجرا تأثیری ندارد.
صورتش را به طرف من برنمیگرداند. تنها نیمرخش را میبینم و همین باعث میشود بیشتر بترسم. دلم میخواهد بدانم چه بلایی بر سر آن سمت صورتش آمده که از نشان دادنش اکراه دارد. لباس سیاه پوشیده و درست مانند فیلمهای کلاسیک صورتش را با توری مشکی پوشانده است. نمیتوانم خوب ببینمش، اما از زیر آن پارچه توری هم معلوم است وقتی در میان زندهها بوده؛ چهره نسبتا زیبایی داشته! شاید برای همین دلش نمیخواهد کسی او را در این وضع و حال جدید ببیند و تنها نیمرخ سالمش را نشانم میدهد.
دهانم خشک شده و لبهایم به هم میچسبد. باید کمی آب بنوشم تا شاید ترسم را با آن قورت بدهم. دستم را که یکبند میلرزد به سمت لیوان آب میبرم و آن را برمیدارم اما نرسیده به دهانم با فریاد او یک متری از جا میپرم و لیوان از دستم روی زمین میافتد.
ـ اسم خودتو گذاشتی نویسنده؟ بعد عین بید از دیدن یه روح میلرزی؟ واقعا که! لابد تخیلاتت فقط به قصههای عاشقانه و قدم زدن زیر بارون ختم میشه!
جوابی برایش نداشتم. شاید میبایست میگفتم : «ببخشید که من هنوز به دیدن ارواح عادت نکردهام.» اما با توجه به میزان عصبانیتش، تصمیم میگیرم دهانم را ببندم و دم بر نیاورم. انگار خودش فهمیده هر چقدر صبر کند؛ من لب از لب باز نمیکنم که شروع میکند به حرف زدن! او میگوید و من به درخواست او کلمه به کلمه را تایپ میکنم تا چیزی جا نماند.
ـ از بچگی سرم واسه هیجان درد میکرد. همیشه دنبال ماجراجویی بودم. دوست داشتم سر از کار داداشم وقتی بابا تنبیهش میکرد و مینداختش تو زیرزمین دربیارم. آخه داداشم دیگه از زیرزمین نمیترسید. تازه وقتی میومد بیرون خیلیم سرحال بود. یه روز وقتی هیچکس حواسش به زیرزمین نبود؛ رفتم تو و همه جا رو زیر و رو کردم. تازه اونجا بود که فهمیدم داداشم برای یه همچین مواقعی کلی خوراکی و بازی اونجا مخفی کرده که وقتی بابام تنبیهش کرد و انداختش زیرزمین، بهش بد نگذره! منم بچه بودم و نادون! همه چیزو به بابام گفتم و باعث شد داداشم تا مدتها باهام قهر کنه! ولی من از کارم پشیمون نشدم.
با خودم فکر میکنم شاید برادرش نقشی در مرگ او داشته باشد اما تا میخواهم با خوشحالی از حدسی که زدهام برایش بگویم؛ صدایش را بالا میبرد و اینطوری دوباره دهانم را میبندد.
ـ کی از تو نظر خواست؟ داداش بیچارهام هنوز بعد دو سال که از مرگ من میگذره یه چشمش اشکه، یه چشمش خون! اون بدبخت هیچ گناهی در مورد مرگ من نداره. به جای اینکه ادای ارشمیدس رو در بیاری و یافتم یافتم راه بندازی؛ گوش کن ببین چی میگم. من با همین شخصیت ماجراجو بزرگ شدم و همین باعث شد برم دوره خبرنگاری رو بگذرونم. عادت کرده بودم موضوعات جنجالی انتخاب کنم. موضوعاتی که حتی همکارای مرد روزنامه از رسیدگی بهش وحشت داشتن اما من سرم درد میکرد که تا ته ماجرا رو برم و داستان کامل و بینقصشو بذارم رو میز سردبیرمون که همیشه از کارام استقبال میکرد. این آخریا چند وقتی بود که داشتم رو داستان یه آرایشگاه زنونه کار میکردم. یکی از دوستام که خودش جزء مشتریای آرایشگاه بود؛ برام از رفتارای مشکوکشون گفته بود و اینکه حس میکرد یه کاسهای زیر نیمکاسهشونه! یکی دو بار به بهانه کوتاهی مو و میکاپ رفتم سراغشون! اما رفتار عجیبی ازشون ندیدم. ولی حس کردم یه چیزی درست نیست! انگار یه چیزی جلوی چشمم بود ولی من نمیدیدمش! تا اینکه یه روز نشستم و تمام اونچه توی آرایشگاه دیده بودمو عین یه فیلم برای خودم تکرار کردم. تازه فهمیدم چی به چیه! از بسته مشکوکی که یکی از کارگرای آرایشگاه به یه دخترِ به نظر معتاد داد تا اتاقی که دائم درش بسته بود و فقط برای یه مشتری خاص باز شد که دیگه بیرون اومدنشو از اون اتاق ندیدم.
کمکم از حرفهایی که میزند؛ میترسم. برخلاف او من آدمی نیستم که دوست داشته باشم از هر ماجرای خطرناکی سر دربیاورم. به هر حال آدم یک جان که بیشتر ندارد. گاهی ممکن است بر اثر این کنجکاویها برای خودت دردسر درست کنی و من سرم را روی تنم بیشتر دوست دارم تا افتاده پیش پای ملک الموت!
ـ باید میفهمیدم توی اون اتاق چهخبره! اما حواسم نبود یه نفر دیگهام هست که چشمش عین عقاب مشتریای آرایشگاهو میپاد تا اگه سر و گوش یکی جنبید؛ حساب کارو بده دستش! چند وقتی بیرون آرایشگاه تو ماشینم کشیک دادم و از همه مشتریا عکس گرفتم. رفت و آمد زیاد و تکراری بعضیا اونم هر روز یا یه روز درمیون برام جالب شد. یکی دو تاشونو تعقیب کردم تا فهمیدم شغل شریفشون ساقیگری توی پارک و متروئه! اونم به بهانه فروش لوازم آرایش! همون جعبههای مشکوکی که از آرایشگاه تحویل گرفته بودن و در واقع مواد توشون جاساز شده بود. دلم میخواست به پلیس خبر بدم اما بدون دلیل و مدرک منطقی و فقط بر اساس حدس و گمان بعید بود حرفمو باور کنن. این شد که خودم دست به کار شدم. باید هر طور شده میرفتم تو آرایشگاه و جای مواد رو پیدا میکردم. باید میفهمیدم چی تو اون اتاق مرموز پنهان شده!
حالا خودم بیشتر از او که برای گفتن حرفهایش عجله دارد؛ دوست دارم باقی ماجرا را بشنوم. انگشتهایم مثل باد روی کیبورد دستگاه حرکت میکند و تمام حس شنواییم را به کار گرفتم تا چیزی از قلم نیوفتد. واقعا چند نفر ممکن است به یک آرایشگاه زنانه شک کنند. جایی که همیشه انقدر شلوغ است که هیچ کس متوجه رد و بدل کردن مواد در آن نخواهد شد. بیچاره زنانی که از کاسه زیر نیمکاسه اینجور آدمها بیخبرند و نمیدانند در واقع پوششی شدهاند برای اعمال خلافکارانه آنها!
ـ یه روز بعد از بیرون اومدن از آرایشگاه، به جای اینکه یه راست برم تو خیابون، راه افتادم رفتم سمت پشت بوم. از قبل به واسطه کنجکاویام یاد گرفته بودم چطور میشه یه درِ بسته رو باز کرد. همیشه برای اینکه پشت در نمونم یه سری وسایل توی کیفم داشتم. درو باز کردم و رفتم رو پشت بوم، یه گوشه مخفی شدم. شب سردی بود ولی من باید انقدر صبر میکردم تا همه از ساختمون برن بیرون! بعد اومدم طبقه پایین، دم در آرایشگاه! اول مطمئن شدم که دوربینی در کار نیست. بعد شروع کردم به کار روی قفل و بالأخره در رو باز کردم. همه جا تاریک بود. چراغ قوه موبایلمو روشن کردم و یه راست رفتم سمت او در همیشه قفل! یه کم طول کشید اما بازش کردم. دیگه مطمئن شده بودم میتونم کلیدسازی یا بازکردن در گاو صندوق رو به عنوان شغل دومم انتخاب کنم.
او حرف میزند و یک چشم من به گوشی همراهم است که یکسره زنگ میزند. مادرم است. اگر امشب هم جوابش را ندهم بعید نیست که خیال کند مشکلی برایم پیش آمده! البته آنچنان بیمسئله هم نیستم. با ارواح همنشین شدهام که اگر حرفی از آن بر زبان بیاورم؛ حکم به دیوانگیام خواهند داد.
ـ سلام مادر جون
ـ سلام و...! آخه آتیش به جون نگرفته، نمیگی تو این دنیا یه مادری داری که تا صداتو نشنوه دلش آروم نمیشه؟ والله به خدا از دیروز چند بار به این مهینخانم بیچاره زنگ زدم حالتو پرسیدم. پیرزن با اون پادردش از دو سری پله اومده بالا بهت تأکید کرده زنگ بزنی؛ بعد تو معلوم نیست سرت به کدوم آخور بنده که... لا اله الا الله! ببین چطوری دهن آدمو باز میکنیا! یه کلمه بگو رفتم تهرون، پایتختنشین شدم که شما رو آدم حساب نمیکنم.
صدایش طعم عسل دارد. مادرم را میگویم. حتی حرص خوردن و تیکه انداختنش هم شیرین است. لبه میز مینشینم تا جوابش را بدهم اما چشمم به سکوت و تنهایی اتاق میافتد! انگار نه انگار روح یک زن سیاهپوش همین چند لحظه پیش اینجا بود!
ادامه دارد...