فاطمه اقوامی
قسمت دوم
همان طور که در شماره پیشین اشاره کردیم، قصه آدمهایی که به هر نحو با ماجرای کربلا پیوندی داشتند، قصه انتخاب است... انتخاب اینکه در کدام سوی میدان بایستند؟! و این انتخاب فقط شامل حال آنها نبوده... ما نیز در بسیاری از لحظات زندگی ناگزیر به چنین انتخابی هستیم... بیشک خواندن سرگذشت آنانی که در حوادث عاشورای سال ۶۱ هجری حضور داشتند، به ما در انتخابهایمان کمک خواهد رساند... گزارشهای «این سو و آن سوی کارزار کربلا» که تا آخر ماه صفر ادامه خواهد داشت، قدم کوچکی در این راستاست... با ما همراه باشید.
سیاه روسپید...
یکی از حاضران صحرای کربلا که بارها پای روضهاش اشک ریختهایم «جون بن حوی» است. همان غلام سیهچهرهای که بسیاری از خواص آن روزگار به گرد پای بصیرت و جوانمردیاش هم نرسیدند. جون سیاهپوست بود و از اهالی نوبه آفریقا. او توسط علیعلیهالسلام خریداری و به ابوذر بخشیده شد و همراه ایام تبعیدی او در ربذه بود. بعد از وفات ابوذر او دوباره به دامان پر مهر اهلبیت بازگشت. برخی گفتهاند جون در تعمیر و آمادهسازی اسلحه مهارت فراوان داشت. در نقلی از امام سجادعلیهالسلام آمده است که شب عاشورا جون در خیمه امام حسینعلیهالسلام بود و شمشیر حضرت را آماده میکرد.
روز عاشورا جون از امام اذن میدان خواست. امام به او فرمود: تو اینک آزادی. راه خویش را بگیر و از این سرزمین برو... خود را در راه ما به سختی مینداز. اما جون انتخاب خود را کرده، پس پاسخ داد: من در روز خوشى كاسهليس شما خاندان باشم و در روز سختى دست از يارى شما بردارم؟ به خدا قسم من خود میدانم كه بدبو و پست فطرت و سياه چهرهام! اجازه دهيد تا بوى بهشت و نسيم دلانگيز آن بر من وزيدن كند تا هم پيكرم عطرآگين گردد و هم چهره تيرهام به سفيدى گرايد. نه به خدا دست از شما خاندان برندارم تا اين خون سياه من با خونهاى شما آميخته گردد.
او به میدان رفت و جنگید تا به شهادت رسید. حسینعلیهالسلام بر بالین او آمد و براساس برخی از نقلها صورت به صورت او گذاشت و برایش دعا کرد که خدا رویش را سفید و بوی او را نیکو گرداند. امام محمّد باقرعلیهالسلام از پدرشان روايت ميكنند كه فرمود: هنگامى كه گروهى در ميدان جنگ آمدند تا اجساد شهيدان آلمحمّد را دفن نمايند جسد اين غلام يعنى جون را بعد از ده روز در حالى يافتند كه بوى مشك از آن ميوزيد.
عبادت به وقت قتل حسینعلیهالسلام!
حکایت برخی از افراد در تاریخ حکایت عجیب و غریبی است. حکایتی که انسان را سخت به فکر فرو میبرد. «ربیع بن خثیم» یکی از آنهاست. او یکی از هشت زاهد مشهور صدر اسلام است که همراه حضرت علیعلیهالسلام هم بود تا آن که به وقت آزمایش بصیرت در جنگ صفین پایش لغزید و دچار تردید شد و از حضرت خواست او را برای نبرد با مشرکان اعزام کند. او پس از شهادت علیعلیهالسلام تا ماجرای کربلا یک گوشهای را برگزیده و مشغول عبادت و ذکر گفتن بود و اصلا کاری نداشت در اطراف چه میگذرد. حسینعلیهالسلام نوه پیامبر و اصل و اساس دین را به قتلگاه میبردند و او در سجاده مشغول عبادت بود! میگویند وقتی کار از کار گذشت و خبر شهادت حسینعلیهالسلام به او رساندند فقط به اظهار تأسفی گذرا بسنده کرد و دوباره مشغول عبادت و ذکر شد. عجیبتر آن که بعدها به خاطر همان اظهار تأسف هم خود را ملامت میکرد و میگفت کاش به جای آن ذکر گفته بودم!