قسمت دوم
حاجآقا متوجه کنجکاویام شدهاست. میگوید: «خبیر در کنار ظاهر مندرس و فقیرش باطن قشنگ و خداجویی داره» نگاهم به محسن است، عکسالعملش را رصد میکنم. به صورت حاجآقا نگاه میکند و سعی دارد وانمود کند که حرفهای او را متوجه میشود. صدای آیفن بلند میشود، حاجآقا صحبتهایش را قطع میکند و آیفن را جواب میدهد. منصوره و نورا وارد هال میشوند.
نورا با دیدن من، سلام گرمی میکند و میگوید: «خاله لباس مشکی خریدم بیا بریم تو اتاقم نشونت بدم.» از روی مبل بلند میشوم و به منصوره میگویم: «برای خودتم خریدی؟» به پاکت دست نورا اشاره میکند و میگوید یه مانتو مشکی خریدم برا محرم میرم اداره بپوشم.» همراه نورا به اتاقش میروم. مانتو و چادر و روسریاش را یکجا میکند و پرت میکند روی تخت. با دست صورتش را باد میزند و میگوید: «انگار از آسمون آتیش میباره اینقدر که داغه هوا» گونههایش گلانداختهاند میگویم: «میری بیرون ضدآفتاب بزن حیفه پوستت داغون میشه.»
مینشیند لب تخت و از من هم میخواهد کنارش بنشینم. مانتو منصوره را در میآورد و میگوید: «اینو مامانم برای خودش خریده.» از دستش میگیرم، به سمت آینه میچرخم و مانتو را میگیرم جلوی خودم و به نورا میگویم: «سلیقه مامانت قشنگه؛ جنسشم معلومه خوب و خنکه.» نورا حرفم را تأیید میکند و میگوید: «آره پارچش ترکه» میخواهم بپرسم چند خریدی که لباسهای خودش را درمیآورد. یک روسری نخی بزرگ و یک شومیز مشکی خریده است.
کنارش مینشینم و میگویم: «خیلی خوشکه خاله مبارکت باشه.» لبخندی میزند انگار میخواهد چیز مهمی را بگوید، نگاهش حجب دارد از آن نگاههایی که هر دختری روزی تجربهاش میکند. برایم آشناست میفهممش. میگویم: «خب به سلامتی این یکی جواب بله از شما گرفت آره؟» لبخند ملیحی بر لبانش نقش میبندد و میگوید: «آره احساس میکنم ازش خوشم اومده» با آمدن منصوره حرفش را قطع میکند. من هم چیزی نمیگویم.
منصوره مانتواش را از روی تخت برمیدارد و به من میگوید: «خوشگله؟» میگویم: «اوهوم خیلی نازه مبارکت باشه» صندلی را از پشت میز مطالعه بیرون میکشد و میگوید: «برای نورا خواستگار اومده قراره چند جلسه بیان با هم صحبت کنن به توافق رسیدن بعد دهه مُحرم خطبه عقد رو میخونیم و بعد صفرم ایشالا جشنشون» میپرسم: «مگه صحبتاشون رو نکردن؟» نورا جواب میدهد: «چرا خاله برای آشنایی بیشتر با روحیات همدیگه؟» میخندم و میگویم: «خب پس حتما اینا رو هم بگو که میخوام درس بخونم. سرکار برم. حالا حالاها بچه نمیخوام، اهل رفت و آمد و بریز بپاشم، دوست دارم همه جای ایران رو بگردم، درآمدت باید توپ باشه» منصوره وسط حرفم میآید و میگوید: «وا محبوب جون حرف یه عمر زندگیه اینا که میگی که پایههای زندگی رو محکم نمیکنه.» نورا در تأیید حرف مادرش میگوید: «خاله من مادیات در حد معمول زندگی برام مهمه نه بیشتر، بیشتر اخلاقیات و ایمان و تفاهم برام ملاکه.» زیر لب به نورا میگویم: «یه مشت حرفای شعاری» منصوره از این لحن و کلامم ناراحت میشود، با چشم به نورا اشاره میکند که یعنی جلوی نورا از این حرفها نزن.
ماندن در اتاق را دیگر صلاح نمیدانم از روی تخت بلند میشوم و میگویم: «بیایید بریم بیرون اینجا خیلی گرمه.» پشت سرم منصوره بیرون میآید نورا دنبال چادر میگردد. منصوره سرش را از لای در تو میکند و میگوید: «نورا زیر چادر آستین بلند بپوش بیا تو آشپزخونه کمکم شام درست کنیم.» به منصوره میگویم: «ما شام نمیمونیم» حاجآقا صدایم را میشنود جواب میدهد: «خانم شما کار خودتون رو انجام بدید ما تازه با آقا محسن گپ و گفتگومون گل انداخته.» محسن با نگاهش تأیید میکند که یعنی شام هستیم. من هم میروم در آشپزخانه پیش منصوره و نورا.
با نورا دارند مشورت میکنند چه درست کنند، حواسم به صحبتهای حاج آقاست. درباره آقافخر تهرانی دارد میگوید: «یه جوون به روز و شیک پوشی بوده، به شدت دنبال اهدافش بوده میخواسته بورسیه بگیره برای ادامه تحصیل بره اروپا، که موفقم میشه ولی انگار صلاح خدا نبوده روز پروازش از هواپیما جا میمونه.» حرفهایشان برایم جالب میشود از آشپزخانه بیرون میآیم و مینشینم روی مبل کنار اپن.
حاج آقا نگاهش را بین من و محسن رد و بدل میکند و ادامه میدهد: «خیلی اتفاقی با آقامرتضی زاهد که عارف بزرگی بوده روبرو میشه و از اونجا دیگه مسیر زندگیش عوض میشه» یاد خبیر میافتم که او هم با شناخت از آقافخر تهرانی مسیر زندگیاش عوض و ساکن قبرستان میشود.
صدای اذان مغرب میآید. حاجآقا آستینهایش را بالا میزند وبه محسن میگوید: «آقا موافقید بریم مسجد، شب اول محرمه و یه روضه و عزاداری شرکت میکنیم فیض میبریم.» محسن موافقتش را با بلند شدن و آستین بالا زدن اعلام میکند. نورا و منصوره هنوز به توافق نرسیدهاند که شام چه بپزند. میگویم: «بیایید ما هم بریم مسجد» نورا رو هوا حرفم را میقاپد و با التماس میگوید: «آره مامان بیا بریم، من این ده شب محرم رو میخوام برم روضه.» منصوره از پشت میز ناهارخوری بلند میشود و دو دل میگوید: «آخه به خاله گفتیم شام بمون بعد الان ببریمش مسجد؟» نورا که دیگر از آشپزخانه بیرون رفته تا آماده شود، جواب میدهد: «مسجد شام میدن»
***
از سجده بلند میشوم، مُهر به پیشانیام چسبیده، عرق از سر و بدنم سرازیر است. با اینکه کولر روشن است اما بهخاطر ازدحام جمعیت هوا به شدت گرم است. سلام نماز را که میدهیم نورا میگوید: «خاله بیا بریم جلو کولر بشینیم»، نگاهم به انگشتان دست منصوره است، به نورا اشاره میکنم که صبر کن ذکر گفتن مادرت تمام شود.
نشستهایم روبروی کولر و به دیوار تکیه دادهایم، یکم دیرتر میآمدیم باید مینشستیم همان سرجایمان وسط مسجد. همهمه جمعیت فضای مسجد را پر کرده. صدای قرآن بلند میشود. پیرزنی که جلوی ما نشسته است، بلند تذکر میدهد: «خانما دارن قرآن میخونن چه خبرتونه اینقدر حرف میزنین انگار نه انگار اومدن مجلس عزاداری» صدایش در شلوغی جمعیت گم میشود و فقط من و منصوره و نورا میشنویم و گروه دختران جوانی که دور هم حلقه زدهاند و مشغول صحبتند.
اگر این پیرزن نبود درباره خبیر با منصوره صحبت میکردم، از اینکه کسی بخواهد در جمع به من تذکر بدهد بیزارم. سکوت را بر تذکر ترجیح میدهم و ساکت مینشینم. قرآن تمام شده و میکروفن خش خش میکند، صلوات مردها بلند میشود و به تبع آن زنها هم صلوات میفرستند. صدای ملایم و آهستهای از پشت میکروفن پخش میشود. همهمه زیاد است و متوجه نمیشوم چه میگوید. چند خانمی که بازوبند سبز «یاحسین» بستهاند و پرکهای رنگی دستشان است بین جمعیت راه میروند و زنها و بچهها را به سکوت دعوت میکنند. صدا رفته رفته کم میشود و تقریبا سکوت حاکم میشود.
گروه دخترانی که دور هم نشستهاند هنوز ریز ریز صحبت میکنند. اینبار پیرزن رساتر از قبل تذکر میدهد و میگوید: «اومدید مجلس امام حسین دو تا چیز یاد بگیرید. اگه میخواستید حرف بزنید خب همون خونههاتون میموندید.» دخترها به هم نگاهی میاندازند و لبخند میزنند و ساکت میشوند.
فکرم میرود پیش خبیر که ای کاش جایی برود هیئت و غذای نذری برای شام بگیرد. همیشه همینم، هروقت میروم بقیع تا چند روز خبیر در ذهنم غوطهور است. دلم برایش میسوزد. جغرافیای محل زندگیش را در ذهنم ترسیم میکنم. از رودبار به قزوین میروم از قزوین به عسلویه و از عسلویه به قم.
سعی میکنم تصویر عسلویه را برای ذهنم بکشم، نمیدانم چرا فقط میتوانم یک کشتی بزرگ روی دریا را تصور کنم و یک پسر جوانی که روی آب طاق باز خوابیده و دیگر چشمانش باز نیست و نور مستقیم خورشید روی لباس ملوانیش میدرخشد. میخواهم این تصویر ناامیدی را از ذهنم پاک کنم به این فکر کنم که پسر خبیر هنوز زنده است و در عسلویه صاحب زن و زندگی شده و به او مرخصی نمیدهند که به دیدار پدرش بیایید. در دلم به این افکار مضحک نیشخند میزنم.
حواسم را جمع میکنم تا به صحبتهای سخنران گوش کنم. دارد درباره میزان حسنات صحبت میکند، اینکه چطور انسان میتواند حسنات خودش را افزایش دهد. دو مورد قبل را متوجه نشدم. رسیده است به سومین مورد که خوش اخلاقی و اخلاق پسندیده است.
میگوید: «خوش اخلاقی از نماز و روزه و خمس و زکات و از هرچیزی دیگری واجبتر است. اصلا پیامبر ما بهخاطر اخلاق آمده است. نمیگوید من آمدهام نمازخوان و روزهگیر درست کنم میفرماید من آمدهام تا مکارم اخلاق را کامل کنم. اخلاق جزء واجبات است و بداخلاقی هم جزء بدترین گناهان کبیره است.»
به این فکر میکنم که اگر بخواهم به محسن نمره اخلاق بدهم از بیست صفر میگیرد. غرورش را اصلا دوست ندارم. مخصوصا امروز که بقیع بودیم و جواب سلام خبیر را نداد، پیرمرد او را که میبیند چه خوشحال میشود بعد او مثل صیدی که از دست شکارچی فرار میکند، خودش را پنهان میکند که نخواهد به او سلام کند. باز فکرم میکنم به خبیر به اینکه باید چقدر با زنش رابطه عاشق معشوقی داشته باشند که بعد از این همه سال گذشتن از زلزله رودبار و از دست دادن همسرش، هنوز نخواسته که ازدواج کند و خودش را از این تنهایی و قبرستاننشینی نجات دهد.
دوباره حواسم را به صحبتهای سخنران میدهم حدیثی از امام حسن مجتبی میخواند: «اِنَّ أَحْسَنَ الْحَسَنِ الْخُلُقُ الْحَسَن؛ خوبترین خوبیها این است که انسان اخلاق خوبی داشته باشد. ما اگر در گزینشها و انتخابهایمان دنبال بهترینها بودیم این قدر عقب نمیماندیم و درجا نمیزدیم و خیلی پیشرفت میکردیم. ما یا عقبگرد داریم یا بسنده میکنیم به همان که هستیم.»
صحبتهایش من را یاد برنامههای رادیو میاندازد، نگاههای تهیهکننده سرم هوار میشود که چرا تا الان متنها را نرساندهام. برنامه درباره اقتصاد مقاومتی است و آنالیز کردن صحبتهای رهبر و اتکا به نیروها و ظرفیتهای داخلی کشور. به اینکه رهبر تأکید دارند برای پیشرفت کشور خودمان آستین بالا بزنیم و منتظر امدادهای غرب نباشیم. ناخودآگاه یاد شهید شهریاری، حججی و احمدیروشن و فخریزاده میافتم. به آرمیتا فکر میکنم که شاهد شهادت پدرش بوده، به این فکر میکنم که اگر محسن به جای کارمند بانک، یک دانشمند انرژی هستهای بود، احتمال داشت که او را هم بخواهند شهید کنند. تصور میکنم در ماشین نشستهایم و ناگهان یک موتور سوار بمبی را به در ماشین میچسباند و تا ما بخواهیم متوجه شویم ماشین روی هواست.
به این فکر میکنم که فناوری نانو و انرژی هستهای چقدر میتواند در پیشرفت کشور مؤثر باشد. چهره همسر شهید شهریاری جلوی چشمانم میآید، وقتی با دست و پای آتل بسته تلویزیون نشانش داد و با بغض از لحظه شهادت همسرش و انتقال خودش به بیمارستان گفت: «روی برانکارد که بودم بیاختیار تا یاد مجید افتادم، صحنه کربلا به ذهنم خطور کرد که سر فرزند زهراسلاماللهعلیها رو بریدن و چه بلاهایی که سر اهلبیت نیاوردن اما مجید من که خاک پای اونها هم نمیشه، بعد از اون گفتم الحمدالله.» به این فکر میکنم که اگر محسن هم شهید میشد من هم آیا الحمدالله میگفتم و اینکه یک آدم چقدر میتواند روح بزرگی داشته باشد که موقع بلا و مصیبت به این شکل خودش را دلداری بدهد. ناخودآگاه جمله حضرت زینبسلاماللهعلیها در ذهنم تکرار میشود: «ما رأیت الا جمیلا»
باز فکرم میرود پیش خبیر که شاید او هم در این سالها تنهایی و مصیبت و فراق چیزی ندیده جز زیبایی و یا اینکه واقعا اعتقادش این است که دنیا پل است برای گذر و روی پل نباید خانه ساخت، برای همین رفته ساکن بقیع شده. سخنران هنوز دارد درباره خوشرفتاری و تأثیر آن در افزونی رزق و روزی و رسیدن به پیشرفت صحبت میکند، یادم میآید که همسر شهید شهریاری در آن مصاحبه تلویزیونی درباره خوشرفتاری شهیدش گفت که هیچ وقت دکتر با صدای بلند در خانه صحبت نکرد و جز محبت چیزی از دکتر ندید.
خودم را میگذارم جای همسر شهید شهریاری و حس میکنم در چه بهشتی زندگی میکرده اما چه زود این بهشتش خزان شد. از نماز شبهای شوهرش گفت که نیمه شب از صدای مناجات و گریه دکتر از خواب بیدار میشده. یاد دوران سوم ابتدایی خودم میافتم تازه تکلیف شده بودم یک شب که خوابزده شده بودم دیدم بیبی مشغول خواندن نماز است. بلند شدم و من هم کنارش سجاده پهن کردم گفت در قنوت نمازت باید برای ۴۰ مؤمن دعا کنی و من ۴۰ تا از مردهای همسایه را در قنوتم اسم بردم. صبح که بیبی این کارم را برای آقا تعریف کرد لبخندی زد که هنوز آن لبخند جلوی چشمانم است.
پیرزن روبرویم خسته شده میخواهد پاهایش را دراز کند که میخورد به من و افکارم پاره میشود نگاهم میافتد به دانههای سبز تسبیحش که یکییکی از لای انگشتانش رد میکند و زیر لب ذکر میگوید.
سخنران چهارمین مورد افزایش حسنات را میگوید: «کمک به فقرا و ایتام» از امام حسن مجتبیعلیهالسلام میگوید که سه بار اموالش را با فقرا تقسیم کرد، اینکه اگر دو تا پیراهن داشت، یکی را به فقیر میداد. به این فکر میکنم که من چه چیزی برای بخشیدن دارم. یاد خانم رضایی مسئول خیریه نورالزهرا میافتم که همسایهمان است. موبایلم را از جیب مانتوام در میآورم. در واتساپ پیام میدهم و بعد سلام و احوالپرسی و قبول بودن عزاداریها مینویسم: «عزیز یه شماره کارت میدی یه مبلغی رو برای کمک به خیریه میخوام واریز کنم.» بعد از چند ثانیه پیامم تیک آبی میخورد و بلافاصله خانم رضایی مشغول تایپ کردن میشود.
رادیو تازه حقوقها را واریز کرده، 250 تومان به کارت خانم رضایی واریز میکنم، صدای پیامک کسر از حساب را میشنوم، بازش میکنم و حساب و کتاب میکنم که تا آخر برج خرجهای اضافه نداشتهباشم.
سخنران درباره کرامت و صبر و حلم امام حسن صحبت میکند. نمیدانم چرا هر چه امشب میشنوم را میخواهم با خبیر تطبیق دهم. به نظرم آدم صبوری میآید.
صحبتهای سخنران برایم جالب میشود، پرونده خبیر را فعلا در ذهنم میبندم و به صحبتهای او گوش میدهم. درباره تهذیب نفس قبل از چهل سالگی حرف میزند، حدیثی که خوانده را نشنیدم اما حواسم را خوب جمع میکنم تا تفسیرش را متوجه شوم میگوید: «اگر کسی به سن 40 سالگی رسید و خوبیهایش بر بدیهایش غالب نشد، شیطان میآید دست بر سر و صورتش میکشد و میگوید پدرم به قربانت تو دیگر رستگار نمیشوی. یعنی دیگر مشکل است بعد از ۴۰ سال انجام گناه و قلبی که سراسر سیاه گشته توبه کنی» سریع در ذهنم 28 سال را از 40 کم میکنم که بدانم چقدر فرصت تهذیب نفس دارم.
نگاه میکنم به منصوره سرش را به پشتی تکیه داده و دستانش را زیر بغلش برده و پرده سبز رنگ روبرو را نگاه میکند. به خودم میگویم لابد حاجآقا هم آنطرف پرده نقطه مقابل منصوره نشسته است. نگاهم را از منصوره برمیدارم و نورا را میبینم، سرش در گوشیاش است. به این فکر میکنم که اگر با این خواستگارش ازدواج کند خوشبخت میشود؟
سخنران مورد بعدی افزون کننده حسنات را بیان میکند: «دوست خوب داشتن از دیگر عوامل افزایش محسنات است. هیچ چیزی مثل یک دوست خوب آدم را از مهلکهها و پرتگاهها نجات نمیدهد. هیئتها هم همچون دژهای محکمی هستند. وقتی شما زیر خیمه امام حسین جمع میشوید حتما حضرت به شما عنایت میکنن و از خیلی از خطرها محفوظ میشوید. قدر خودتان و این شبها را بدانید.» با ذکر صلوات سخنرانی را تمام میکند و شروع میکند به روضه خواندن، چراغها را خاموش میکنند و من چادرم را روی سرم میکشم.