زهرا زارعی
قسمت سوم
یوحنا به صورت پدر خیره نمیشود.
ـ پدر میشود بگویید شخصی که برای کوفه انتخاب کردهاید کیست؟
سرجون از تخت پایین میآید.
ـ او را معاویه انتخاب کرده است نه من...
و شروع میکند ریز ریز خندیدن.
ـ معاویه زیاد را برادر خود خوانده و حالا پسر زیاد پسرعموی یزید است پسرم... اما تو این خویشاوندی را باور نکن.
سرجون این را میگوید و از یوحنا دور میشود. یوحنا مانده است بین این همه آدم که پدرش گفته اول سراغ کدام یک برود تا نصبش را پیدا کند. انگار برایش ابن زیاد مهمتر از بقیه است چون او تنها کسی است که میتواند والی کوفه شود. بین صفحات کتابش دنبال زیاد و تبار و طایفهاش میگردد.
یوحنا با صدای باز شدن در اتاق پدرش سر از روی جلد کتابها برمیدارد. سرجون در حال خمیازه کشیدن است که یوحنا شروع به حرف زدن میکند.
ـ پدر شاید الان بد موقع باشد برای این حرفها ولی خود زیاد نسبش معلوم نیست و پدرش در میان مردها گمشده است.
یوحنا حرفش تمام نشده سرجون شروع میکند به خندیدن.
ـ پس داستانهای زیاد را خواندی پسرم؛ آفرین. حالا نوبت پسرش هم که باشد چیزی غیر از این عایدت نمیشود. معاویه او را به زیاد نسبت داده است پسر
میخندد و به سمت ته اتاق میرود.
یوحنا نشسته روی صندلی و به حرفهای پدر فکر میکند. برایش جالب است اینکه در مسیحیت هم به اصول و قوانینی پایبندند اما اینان... یاد حمزه افتاده است و بحثهای شیرینی که باهم دارند...
این بار میخواهد بگردد دنبال نصب پسرعموی مسلم اما خواب چنان غالب شده که هرچه فکر میکند ذهنش یاریاش نمیکند که اسم آن چیست. سرش را روی کتاب نگذاشته خوابش میبرد.
با صدای غلام بیدار میشود.
ـ سرورم، سرورم صبح شده بلند شوید، سرورم،
یوحنا سر از روی کتابها برمیدارد. به غلام گفته است که صبح زود صدایش بزند و صبحانه نخورده از قصر بیرون میزند.
صبح زود است و نیمی از بازار شام هنوز باز نشده است. روبروی در حجره میایستند و به بالای سر در نگاه میکند. درست آمده بالای در چوبی با همان تکه آهنها بسمالله بزرگی وصل شده است. با مشت به در چوبی میزند. صدایی از آن طرف در میشنود و از زدن در دست برمیدارد. حمزه در چوبی را از داخل باز میکند و با دیدن یوحنا از جلوی در کنار میرود. یوحنا وارد حجره میشود اما یکدفعه انگار او را به در میکوبند. حمزه در را بسته و با دستهای محکمش یوحنا را به در چسبانده است. یوحنا توان نفس کشیدن ندارد و زیر دستهای قوی حمزه دستوپا میزند. حمزه آرام کنار گوشش میگوید
ـ تا حقیقت را نگویی ول کنت نیستم؛ فهمیدی؟
و آرام یوحنا را روی زمین میگذارد. یوحنا که دستوپایش را گم کرده روی زمین مینشیند و با چند سرفه نفسی تازه میکند. حمزه مقابلش روی چهارپایه نشسته و نگاهش به کف زمین است. یوحنا تلوتلو خوران لباسش را میتکاند و از روی زمین بلند میشود. نگاهی به دستان تنومند حمزه میاندازد.
ـ واقعا قصد جانم را کرده بودی... آن وقت با جنازه پسر مشاور امیر چه میکردی؟
ـ حمزه آب دهنی روی زمین میاندازد. فکر نمیکردم با یک نامرد پیمان دوستی ریخته باشم هرچند اگرچه میدانم شما قسم خوردهاید که تا آخر عمر دشمن ما مسمانان باشید.
یوحنا بلند میخندد و روی میز چوبی مینشیند. حمزه چنان اخم کرده که ابروهایش در هم تنیده شده به یوحنا نگاه نمیکند.
ـ تا نگویی این مهر را برای چه میخواهی محال است زنده از این در بیرون روی یوحنا. فکر همه چیز را هم کردهام. نگران جنازهی...
یوحنا شروع میکند به دست زدن.
ـ آفرین! افرین بر تو مسلمان که امانتداری میکنی... واقعا که در این امتحان باختی حمزه... حمزه سرش را از یوحنا برمیگرداند.
ـ آخر میگویی برای چه این مهر را میخواستی؟
یوحنا در کمال آرامش میگوید:
ـ مهر معاویه را چه کسی غیر از پسرش میخواهد حمزه؟ اصلا معاویه مرده و مهرش به چه درد میخورد؟
حمزه عصبانی تر از چهارپایه بلند میشود.
ـ فکر کردهای انقدر ابلهام که نمیفهمم مهر معاویه هنوز هم کارایی خودش را دارد. یا راستش را میگویی یا که...
یوحنا نگاهی به صورت گرگرفته حمزه میکند و نفس عمیقی میکشد.
ـ باشد میگویم اما قول بده میگذاری از اینجا بروم.
حمزه نگاهی به یوحنا میکند.
ـ باشد.
یوحنا لب باز میکند. مهر را برای تعیین والی کوفه که عبیدالله ابن زیاد باشد میخواهیم، پسرعموی یزید همین...
حمزه نگاه عمیقی به یوحنا میکند.
یوحنا ادامه میدهد:
ـ باشد. برای اینکه او با مسلمبنعقیل میتواند کنار بیاید.
حمزه با شنیدن اسم مسلم روی چهارپایه ول میشود.
ـ کنار بیاید یا او را از سر راهش بردارد؟
یوحنا سری تکان میدهد
ـ نه برادر این چه حرفی است؟
حمزه داد میزند:
ـ کاخنشینان او را شورشی میخوانند آن وقت میگویی با او کنار بیاید. حتما با قبضه شمشیر باید کنار بیاید. من را بگو به تو اعتماد کردم یوحنا...
یوحنا بلند میشود و مقابل حمزه میایستد.
ـ من هم به تو اعتماد کردم و به اعتمادت لطمهای نزدم حمزه. حالا مهر را بده که دیرم شده...
حمزه نگاهی به یوحنا میکند.
ـ میخواهی من را هم در این کار پلید هم دست خودت کنی؟ ابدا...
کیسه سکهها را به سمت یوحنا پرتاب میکند و از زیر میز مهر ساخته شده را در میآورد...
من این مهر را نساختهام. برو پیش کس دیگری...
و آن را میان آتشی که کنار دستش قرار دارد میاندازد. یوحنا سریع حمزه را هل میدهد و دست میکند داخل آتش اما گرمای آن انقدر زیاد است که سریع دستش را پس میکشد و با انبر تکه آهن را در میآورد. نگاهش به اسم حک شده روی آهن است که خراب نشده باشد که حمزه او را به عقب هل میدهد اما خود را کنترل میکند و مهر از دستش روی زمین میافتد.
یوحنا پا روی مهر میگذارد و دوباره اما این بار محکمتر حمزه را هل میدهد و سریع مهر را برمیدارد اما صدای افتادن چیزی او را از جا میکند. جای آتش کنده شده و پخش زمین شده است و حمزه کنار آن افتاده است. یوحنا لحظهای به سمت در فرار میکند اما دوباره به سمت حمزه برمیگردد. دود و آتش به راه افتاده حجره را پر کرده است.حمزه از هوش رفته . یوحنا بهسختی او را تا دم در حجره میکشاند قفل را باز میکند و از آن بیرون می آید. لباس حمزه را میکشد و سرش را از حجره بیرون میگذارد. چند نفری با دیدن یوحنا سریع به طرف او میآیند. یوحنا حمزه را به دست مردم میسپارد و از شلوغی استفاده کرده و میان آنها گم میشود.
تا به قصر برسد هزار بار به عقب برگشته تا ببیند کسی او را تعقیب میکند یا نه. در اتاق را که باز میکند سرجون با دیدن یوحنا به سمتش میدود و زیر بازوی او را میگیرد. یوحنا دیگر توان ایستادن ندارد. سرجون با نگرانی از او میپرسد:
ـ چه بلایی به سرت آمده؟
یوحنا فقط نفس نفس میزند. از داخل شال زرد دور کمرش مهر را بیرون میآورد. مهر میان دستهای سوخته یوحنا حال سرجون را بد میکند.
مقابل یوحنا مینشیند.
ـ چه کرده ای با خودت پسرم؟
یوحنا لبخندی به پدر زد.
ـ نگران نباشید پدر. مهر را بردارید و به کارتان برسید.
سرجون سر یوحنا را در آغوش گرفت و بوسید. مهر را از میان دستهای یوحنا برداشت و از جا بلند شد.
ـ من به تو افتخار میکنم پسرم. حقا که پسر خودم هستی.
یوحنا لبخندی زد و با نگاهش پدر را بدرقه کرد اما میخواست از پدر تقاضا کند که در جلسهشان حضور داشته باشد. بعد از مرهم گذاشتن روی دستهایش لباسش را عوض کرد و از همان دری که پدر خارج شده بود بیرون رفت. انتهای سالن وصل میشد به تالار اصلی کاخ که همیشه جلسات مهم در آن برپا میشد و مشاوران یزید در آن جمع بودند. یوحنا آهسته تا نزدیکترین ستون قصر جلو رفت تا صحبتهای آنها را بشنود. از همان فاصلهی نسبتا زیادی که داشت گوشهایش را تیز کرد. صدای یزید خیلی وقت بود به گوشش نخورده بود. خم شد و از کنار ستون آنها را نگاه کرد.
ـ بالأخره والی کوفه انتخاب شد؟
یوحنا نگاهش به پدر بود که مقابل یزید و چند نفر دیگر ایستاده بود.
ـ سرورم! چند وقتی است که یک امانتی در دستان من باقی مانده بود که کهولت سن و ازدیاد کار باعث شده بود آن را به شما تحویل ندهم. یک امانتی از جانب پدر بزرگوارتان معاویه که هزاران بار شکر پدرتان این نامه را نوشته بود وگرنه انتخاب والی کوفه از من کارساز نبود امیر.
سرجون چند قدمی جلوتر رفت. نامه را به خدمتکار یزید داد و همان جا ایستاد. یزید با دیدن نامه سریع آن را باز کرد و نگاهی به پایین نامه انداخت. یوحنا صدای قلبش را به وضوح میشنید. میترسید که مهر شبیه مهر اصلی نباشد و یزید به آن شک کند. هرچند یزید به هرچه شک میکرد محال بود به پدرش شک کند. یزید نامه را بست.
ـ توبه انتخاب پدرم مطمينی مشاور؟ عبیدالله میتواند از پس این خاندان و مردم چموش کوفه برآید؟
سرجونی سری تکان داد.
ـ من در تمام عمرم به انتخابهای پدرتان یقین داشتهام سرورم. حال نیز میدانم که عبیداالله بهترین شخص برای این امر است.
یوحنا با شنیدن این صحبتها نفس عمیقی کشید و آهسته از قصر خارج شد. پشت میزش نشست و شروع کرد به ورق زدن کتابهایش. دنبال خاندان عقیل و پسر عمویش میگشت. رسید به علیبنابیطالب و پسر اولش حسن. میدانست که علی و پسر اولش دیگر در این دوران نفس نمیکشند اما برادر دیگر حسن مانده بود.
نامش داخل کتاب نوشته شده بود. ح س ی ن.