کد خبر: ۶۳۷۱
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۴۰۰ - ۱۹:۰۸
پپ
صفحه نخست » گزارش

فاطمه اقوامی

قسمت اول

دوباره فصل عاشقی از راه رسیده است... سرهای قدسیان بر زانوی غم نشسته و هاتفی در گوش عالم فریاد میزند؛ حی علی العزا... صفحات تقویم روزگار که ورق میخورد و به ماه محرم میرسد غمی بزرگ بر جان جهان مینشیند و بغض راه گلو را میبندد... دوباره روضهها تجسم مییابند و چشمه خشکیده اشکها جوشان میشود... روایت آن روز پر ماجرا، روایتی است جانسوز که هر آنچه برایش نوحه بخوانیم و بر سر و سینه بزنیم، هرم آتشش فرو نمینشیند... اما همه ماجرای کربلا در یک روز و روضههایش خلاصه نمیشود... کربلا قصه آدمهایی است که زندگیشان به یک انتخاب بزرگ گره خورده بود... انتخاب اینکه در کدام سوی میدان بایستند؟ در کنار حسینعلیهالسلام یا در مقابل او؟! و از آنجا که گفتهاند «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» ما هم ناگزیر به انتخابیم... بر همین اساس قصد داریم امسال زندگی برخی از افراد حاضر در جریان عاشورای سال 61 هجری قمری را با هم بازخوانی کنیم چراکه مطمئنا درسهای بزرگی در پس آن پنهان است... نوشتار پیش رو قدم اول است که انشاءالله در شمارههای بعد مجله هم ادامه خواهد یافت...

جامانده از سفر عشق...

بعضی از ماجراهای محرم سال 61 هجری بدجور دل را میلرزاند و نفس آدمی را تنگ میکند؛ درست مثل ماجرای طرماح. او قدم در راه یاری امام گذاشت اما داستانش پایان غمانگیزی پیدا کرد. او از یاران علیالسلام به شمار میرفت. دستی هم بر آتش شعر و شاعری داشت و در مدح اهلبیت شعرها سروده بود. زمانی که از آمدن حسینعلیهالسلام به کوفه و اتفاقاتی که رخ داده بود، خبردار شد، چند تن از مذحجیان کوفه را همراه خود کرد و به قصد یاری سوی امام شتافت. آنها در منزلگاه «عذیب الهجانات» با سپاه حر مواجه شدند اما به هر صورت بود خود را ابه قافله امام رساندند. طرماح خبر شهادت قیسبنمسهر و آماده شدن مردم بیوفای کوفه برای جنگ را به امام داد و سعی کرد ایشان را از ادامه مسیر باز دارد. او پیشنهاد داد قافله امام به سوی قبیله او برود تا مردان آماده قبیلهاش او را یاری رسانند. حسینعلیهالسلام فرمود خداوند به تو و قبیلهات جزای خیر دهد اما ما و این گروه (سپاه حر) پیمانی بستیم که نمیتوانم از آن بازگردم. اینجا بود که طرماح بزرگترین اشتباه زندگیاش را انجام داد و از امام خواست آذوقهای به خانوادهاش برساند و برگردد. امام مثل همه به او اجازه رفتن داد فقط فرمود: «اگر قصد یاری داری شتاب کن» او رفت که زود برگردد ولی کاش هیچوقت نمیرفت. او در میان راه برگشت به کربلا بود که خبر شهادت مولایش را شنید و تا ابد حسرت جان دادن در راه یار بر دلش باقی ماند.

در راه تو همه رنجی به جان میخرم...

در میان بزرگمردان میدان کربلا هستند کسانی که شاید هیچوقت نامشان به گوش ما نخورده باشد. یکی از آنها «موقّع(مرقع)بنثمامه اسدی صیداوی» است که برخی از منابع نامش در میان یاران حسینعلیهالسلام به ثبت رساندهاند. گفتهاند او بعد از پذیرفته نشدن شرایط امام حسینعلیهالسلام از سوی ابن زیاد به همراه جمعی شبانه به سپاه امام پیوستند. برخی از نقلها، این اتفاق را مربوط به روز هفتم محرم میدانند.

موقعبنثمامه در راه عشق خود رنجهای زیادی به جان خرید. او در روز عاشورا وارد میدان شد و نبرد نمایانی کرد تا اینکه تیرهایش تمام شد و توسط نیروهای دشمن به محاصره درآمد کمکم بر اثر زخمهایی که برداشته بود، ضعف بر او غلبه کرد و بر زمین افتاد. عدهای از بنیاسد که در لشکر عمرسعد حضور داشتند بهخاطر همطایفگی با ابنثمامه، او را از مهلکه نجات دادند و به کوفه برده و پنهانش کردند. بعد از واقعه کربلا، ابنزیاد توسط عمرسعد از ماجرای او اطلاع پیدا کرد. ابتدا تصمیم بر قتل او گرفت اما با میانجیگری بنیاسد، ابنثمامه را در زنجیر کرده و به «زاره» تبعید کردند. او بعد از یکسال تحمل رنج و مشقت اسارت و جراحات روز عاشورا، سرانجام به یاران شهیدش پیوست.

امانتدار امام

فاطمه‌‌بنتالحسینعلیهالسلام از بانوان حاضر در صحرای محشر کربلا و داغدار آن مصیبت عظمی است. فاطمه مادری داشت به نام اماسحاق. اماسحاق ابتدا افتخار همسری امام حسن مجتبیعلیهالسلام را داشت تا اینکه ایشان به شهادت رسیدند. بعد از آن بود که امامحسینعلیهالسلام بنا به توصیه برادر، اماسحاق را به همسری برگزیدند که فاطمه ثمره این ازدواج بود. چندی قبل از واقعه عاشورا امام حسینعلیهالسلام، فاطمه را به عقد پسرعمویش حسن مثنی درآورد. این زوج جوان به هنگام عزیمت قافله عاشورائیان همراه و همقدم آنها شدند تا یاریگر امامشان باشند.

نقش مهم فاطمه در واقعه عاشورا آنجاست که برخی از منابع ایشان را بهعنوان حامل و امانتدار ودایع امامت معرفی کردهاند. این منابع به حدیثی از امام محمدباقرعلیهالسلام استناد میکنند که خطاب به یکی از یاران خود به نام «ابیجارود» فرمود: «امامحسینعلیهالسلام در عصر عاشورا و به هنگام وداع، دختر خود فاطمه را فراخواند و نوشتهای دربسته و وصیتنامهای آشکار را به او سپرد (تا او آن را به امام بعدی برساند) پس فاطمه آن کتاب را به علیبنالحسینعلیهالسلام داد و به خدا قسم پس از آن، آن کتاب به ما رسید.» راوی میگوید: گفتم: «خداوند مرا فدایت گرداند در آن کتاب چه بود؟» فرمود: «به خدا سوگند آنچه فرزندان آدم از آن هنگام که خداوند آدم را آفرید تا هنگامی که دنیا نابود شود به آن نیاز دارند در آن کتاب است به خدا سوگند همه حدود حتی دیه یک خراش در آن است.»

این بانوی بزرگوار پس از واقعه عاشورا و در مسیر اسارت بارها لب به سخن گشود و با خطابههای آتشین خود همدوش عمههای خود رسالت پیامرسانی قیام را بر عهده گرفت. حسن مثنی همسر او نیز از جانبازان و مجروحان واقعه عاشوراست که به کمک و با وساطت «اسماءبنخارجه فزاری» از معرکه نجات یافت و در کوفه تحت درمان قرار گرفت.

گر عشق جان طلبد دریغ از جان نکنیم...

کاروان اسرا تازه از کربلا به سوی کوفه و شام راه افتاده بود اما جلوتر از آن خبر غم بزرگی که بر سر عالم هوار شده بود، شهر به شهر میگشت و به گوش دلداران و عاشقان اهلبیت میرسید و داغدارشان میکرد. درّه الصدف و پدرش عبداللهبنعمر انصاری که در شهر حلب زندگی میکردند از جمله عاشقان خاندان وحی بودند که با شنیدن خبر شهادت حسینبنعلی حزن و اندوه شدیدی مهمان خانه دلشان شد. به نقل از برخی منابع وقتی آن بانوی شجاع از رسیدن کاروان اسرا و سر مطهر اباعبدالله به نزدیکی حلب اطلاع یافت، گفت: «بعد از کشته شدن هادیان مردم، خیری در زندگی نیست. قسم به خدا اگر بتوانم سر مبارک امامحسینعلیهالسلام و کاروان اسیران را نجات خواهم داد و آن سر مقدس را در منزل خود دفن نموده و از این بابت بر اهل زمین افتخار خواهم کرد.» درّه سریع دست به کار شد و جمعی از مردان و زنان حلب را همراه خود کرد. آنها در کمین نشستند تا با مشاهده نخستین علائم کاروان اسرا به جنگ سپاه اموی بروند اما این اقدام آنها موفقیتآمیز نبود و دره به همراه چند زن دیگر به شهادت رسیدند.

وقف آستان حضرت دوست

همیشه وقتی صحبت از ارتباط زنان با قیام عاشورا میشود بیشتر از زنان حاضر در کربلا یاد میشود اما زنانی در تاریخ وجود داشتهاند که چون دره نقشی حاشیهای اما مهم در این زمینه ایفا کردهاند. یکی از آنها «ماریه» یا «سعدیه» دختر منقذ معروف به عبدیه بصریه از شیعیان مخلص اهل بصره است. این بانو که همسر و پسرش را در جنگ جمل تقدیم راه اهلبیت کرده بود، منزلش همیشه محل تجمع و رفت و آمد شیعیان بصره بود و بهعنوان یک پایگاه فرهنگی برای ترویج معارف نورانی اهلبیت از آن استفاده میشد. در جریان کربلا افرادی در لشکر حسینی حضور داشتند که در همین خانه ماریه و به واسطه تلاش او ندای دعوت حسینعلیهالسلام را شنیدند و به سپاه امام پیوستند. یزیدبنثبیط عبدی بصری و دو پسرش عبدالله و عبیدالله و غلامش سالم از شهدای دشت نینوا، در زمره این افراد هستند.

کوفه وفا ندارد...

ماجرای برخی از افرادی که در کربلا حضور داشتند، قصه عجیبی دارد. برخی چون حر تا واپسین لحظهها در مقابل لشکر حسینی میایستد اما به ناگاه خود را از جهنم میرهاند و به دامان بهشتی حسینعلیهالسلام پناه میآورد و مهر سعادت بر پیشانی‌اش میخورد اما برخی دیگر که لبیکگویان نامه دعوت برای پسر فاطمه ارسال کرده بودند تا کوفه را به قدومش متبرک گرداند در روز عاشورا باید سراغشان را در آن سوی میدان و میان لشکر عمرسعد گرفت. «عمروبنحجاج زبیدی»، «عزرهبنقیس»، «شبثبنربعی» و «قیسبناشعث کندی» از این دست افراد هستند.

عمروبنحجاج زبیدی که از نامهنویسان به اباعبدالله بود پس از شهادت هانیبنعروه از طرف طایفه مذحج به ابنزیاد اعلام وفاداری کرد. او در روز عاشورا فرماندهی جناح راست سپاه عمرسعد و مسئولیت محاصره شریعه فرات را بر عهده داشت. این جمله معروف که حتما در روضهها با ادبیات مختلف شنیدهاید و با آن اشک ریختهاید، منسوب به اوست؛ «ای حسین! این آب فرات است که از آن سگها، الاغها و خوکها آب مینوشند. سوگند به خدا! تو از آن جرعهای هم نمینوشی تا این که در آتش دوزخ از حمیم آن بنوشی.» پیشنهاد سنگباران کردن یاران حسین و خارجی خواندن امامعلیهالسلام از دیگر اقدامات کثیف این کوفی بیوفاست.

عزرهبنقیس دیگر دعوتکننده امام به کوفه در مصاف دشت کربلا در آن سوی میدان قرار گرفت و فرماندهی سواره نظام به او سپرده شد و پس از پایان تلخ کربلا بههمراه شمر، قیسبناشعث کندی و عمروبنحجاج مأمور شد سرهای شهدا را بهسوی ابنزیاد ببرد.

شبثبنربعی از شخصیتهای بیثبات تاریخ است که دورهای از مخالفان عثمان و فرمانده سپاه حضرت علیعلیهالسلام بود. مدتی بعد در مسیر حرکت سپاه امام به سمت نهروان، به خوارج پیوست اما بعد از صحبتهای امیرالمؤمنین دوباره به سپاه او برگشت و فرماندهی بخشی از آن را عهدهدار شد. در جریان کربلا نام او در لیست نویسندگان نامه به حسین به چشم میخورد اما با تسلط ابنزیاد او بار دیگر رنگ عوض کرده و به سپاه عمرسعد میپیوندد و پیاده نظام لشکر را فرماندهی میکند.

و اما قیسبناشعث کندی کوفی بیوفای دیگری که بر پای دعوت خویش از حسینعلیهالسلام نماند و در کربلا مقابلش قرار گرفت. او کسی است که در غارت خیمهها نقش فعالی داشته و روپوش امام را به غارت برد.

امیری حسین و نعم الامیر

عاشقی و دلدادگی خاندان اهلبیت سن و سال نمیشناسد و از همین روست که در میان شهدای دشت کربلا شما به اسامی کودکان و نوجوانانی برمیخورید که با وجود سن کم، مردانه پا در رکاب کرده و عازم میدان نبرد شدهاند. به نقل برخی از مقاتل و منابع تاریخی یکی از این نوجوانان «عمرو بن جُناده انصاری» بوده است. سن این نوجوان را 9 یا 11 سال گفتهاند. (البته در برخی از منابع هم او جوانی 21 ساله عنوان شده است) پدر عمرو «جنادهبنحرث» از اصحاب رسول خدا و یاران علیعلیهالسلام بود که در جنگ صفین نیز حضور داشت. بنا به گفته برخی از مورخین همسر جناده و مادر عمرو «بحریه دختر مسعود خزرجی» است که از زنان شجاع و فداکار حاضر در قیام عاشورا به شمار میرود. جناده و خانوادهاش در مکه به کاروان امام پیوستند. در روز عاشورا ابتدا پدر به میدان رفت و بعد از جنگ نمایان به شهادت رسید. بعد از شهادت پدر، مادر عمرو او را امر به جهاد کرد و گفت: پسرم برو و حسینعلیهالسلام را یاری کن. عمرو نزد امام آمد و اجازه میدان خواست. اما امام اجازه نداد. او دوباره خواسته خود را مطرح کرد. امام فرمود: این جوان پدرش شهید شده است و شاید مادرش میدان رفتن او را خوش نداشته باشد. عمرو گفت: ای فرزند رسول خدا، مادرم مرا امر کرده شما را یاری کنم و خود، لباس جنگ بر تنم پوشانده است. امام که این سخنان را شنید، به او اجازه داد و عمرو به میدان رفت و براساس برخی نقلها این رجز مشهور را خواند: «امیری حسین و نِعم الامیر / سُرور فؤادِ البَشیر النّذیر...» گفتهاند او با رشادت تمام با دشمن جنگید تا به شهادت رسید. مالک بن نسر بدی سرش را از تن جدا کرد و بهسوی لشگر امام حسینعلیهالسلام پرتاب نمود. گفتهاند مادرش سر او برداشت و گفت: «آفرین پسرم، ای شادی دلم و ای نور چشمم» آنگاه سر را به سوی یکی از افراد دشمن پرت کرد و بعد از آن عمود خیمهای را کشید و سوی گروهی از دشمن حمله کرد. امامعلیهالسلام او را برگرداند و در حقش دعا کرد.

از یاری علی علیهالسلام تا شهادت در رکاب حسین علیهالسلام

یکی از شیرمردان میدان کربلا «عماربنابیسلامه دالانی» بود که به گفته برخی منابع زمان حضرت رسول را هم درک کرده و جزو صحابه ایشان به شمار میرفت. عمار بعد از پیامبر در جرگه یاران خاص علیعلیهالسلام قرار گرفت و در جنگهای جمل، صفین و نهروان همراه او بود. او در ماجرای کربلا ابتدا قصد کرد در اردوگاه نخیله عبیداللهبنزیاد را به درک واصل کند و شرش را از سر مسلمانان کوتاه کند و از این طریق به قیام عاشورا کمک برساند اما وقتی موفق به این کار نشد، با ترفندی از کوفه خارج شد و خودش را به سپاه امامحسین رساند و در حمله نخست لشکر عمر سعد به شهادت رسید. یکی از سلامهای زیارت ناحیه خطاب به او است؛ «السّلام علی عماّربنابیسَلامَه الدّالانی»

حتما به دختران حرم گوشزد کنید/ تا هست گوشوار علیکنّ بالفرار

در روضههای شب اول محرم که معمولا در رثای مرد تنهای کوفه مسلمبنعقیل خوانده میشود، آنجا که خبر بیوفایی کوفیان و شهادت مسلم را برای ارباب بیکفن میآورند، روضهخوانها میخوانند که آن حضرت دختر کوچک مسلم را فراخوانده او را بر زانوی خود نشانده و دست نوازش بر سرش میکشد. نام این دختر در برخی منابع تاریخی حمیده و مادرش امکلثوم دختر امام علیعلیهالسلام و سنش 11 سال ذکر شده است. البته برخی هم گفتهاند او عاتکه نام داشته، هفت سالش بوده و نام مادرش هم رقیه بنت علیعلیهالسلام است. خلاصه وقتی این دختر رفتار امام را اینگونه میبیند خطاب به دایی بزرگوارش میگوید: با من مانند یتیمان رفتار میکنی! گمانم پدرم شهید شده است! اشک از دیدگان مبارک امام جاری شده و میفرماید: من پدرت هستم و دخترانم خواهرانت. در این لحظه صدای گریه حمیده بلند شده و دیگر فرزندان مسلم هم از ماجرای شهادت پدر مطلع میشوند. اما برای حمیده این دوری از پدر چندان طولانی نیست چون براساس نقلهای تاریخی در لحظات غمانگیز عصر عاشورا که پای لشکر دشمن به خیمهها باز میشود، این دختر در زیر دست و پای مهاجمین به شهادت میرسد.

عاقبتی که ختم به خیر نشد!

به نظرتان آدمی چقدر میتواند بیسعادت باشد که درست در لحظه ورود به بهشت پشیمان شده راه به سوی جهنم کج کند؟! قصه «هرثمهبنابیمسلم» را که بخوانید میبینید این اتفاق کسری از ثانیه ممکن است بهوقوع بپیوندد. هرثمه از همراهان علیعلیهالسلام در جنگ صفین بود. وقتی سپاه در بین راه گذرشان به کربلا افتاد امیرالمؤمنان سوی قتلگاه فرزند خود رفت، خاک آنجا را بویید و بوسید و گریست و فرمود: «این جا فرزندم شهید میشود.»

هرثمه که شاهد این ماجرا بود در دلش این واکنش را به سخره گرفت و زمانی که پیش خانوادهاش برگشت این اتفاق را برای همسرش بازگو کرد. تا آن که سالها گذشت و جریان کربلا به راه افتاد. هرثمه ابتدا برای رویارویی با سپاه امام به لشکرعمربن سعد پیوست اما یاد آن خاطره افتاد و دودل ماند که چه کند. پیش امامحسینعلیهالسلام رفت و آن خاطره را تعریف کرد. امامحسینعلیهالسلام به او فرمود: «اکنون با مایی یا بر ضد ما؟» او پاسخ داد: «نه با شما هستم و نه بر شما! دخترانم را در شهر نهادم و از ابنزیاد بر ایشان نگرانم» امامحسینعلیهالسلام با شنیدن این جواب، خطاب به او فرمود: «برو! تا آنکه قربانگاه ما را نبینی و صدای ما را نشنوی، قسم به آنکه جان حسین در دست اوست، اگر کسی امروز صدای ما را بشنود و به یاریمان نشتابد، هر آینه خداوند او را با صورت در دوزخ میافکند» اما این سخن نورانی و روشنگر امام هم در او اثری نکرد و امام را تنها گذاشت.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: