کد خبر: ۶۳۵۶
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۴۰۰ - ۱۹:۰۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

صدای کف و کل می‌آمد. زن‌ها بالا و کنار دیوارها ایستاده بودند. پیر ننه اشک به چشم‌ها آورده بود. با سوز به زبان ترکی می‌خواند:

یخداردن گلمنم گوی آتلمن یار یار

گوی آتلمن یار یار

(از بالا با اسب سبز می‌آیم یار یار)

من کورکنی باجسمن مرادلمن یار یار

مرادلمن یار یار

(من خواهر دامادم آرزو دارم یار یار)

قران آیه لر ورق ورق یار یار

ورق ورق یار یار

(آیه‌های قران ورق ورق یار یار)

گلنی توک لرن ترقلمن یار یار

ترقلمن یار یار

(موهای عروس را شانه می‌کنم یار یار)

مادر بسته نان و پنیر را داد به دست آقاجان و آقاجان چندبار دور سر عروس گرداند و بست به کمرش و پیشانی‌اش را بوسید و گفت:

ـ پر خیر و برکت باشه قدمت دخترم.

مدینه تمام این‌ها را مثل فیلم سیاه و سفیدی در خواب می‌دید. گردنش را چرخاند و آرام پلک‌هایش را باز کرد و به سفیدی سقف چشم دوخت. نغمه پر سوز پیرننه هنوز توی سرش بود.

پیرننه که رفت، بهادر دیگر بهانه‌ای برای ماندن در ده نداشت. جل و پلاسشان جمع کردند و آمدند سمت تهران. بودن کنار پیرننه و قربان صدقه رفتنش و تر و خشک کردنش تنها دل خوشی بهادر بود. همین پیرننه مدینه را برای بهادر نشان کرد و آنقدر رفت و آمد تا رضایت آقاجان و مادرش را گرفت و نشاندش سر سفره عقد با بهادر. می‌گفت مدینه زن زندگی است. بساز است. چم و خم زندگی را بلد است. پهلو به پهلو شد. رویش را برگرداند سمت دیوار. صدای بهادر توی سرش می چرخید.

ـ میریم تهران. توی تهران پول هست فقط باید یکی باشه که جمعشون کنه.

با هر مرتبه تکرار این جمله عضلات صورتش منقبض می‌شد و پره‌های بینی‌اش تکان می‌خورند و گلویش می‌سوخت.

با بهادر همه جوره ساخته بود جور دیگری بلد نبود ولی باز هم انگار کاری مانده بود که نکرده باشد.

صدای زنگ گوشی که بلند شد نگاهی به صفحه‌اش انداخت. اسم برادرش بود. قلبش یک مرتبه تند زد. نشنیده می‌دانست چه می‌خواهد بگوید.

ـ میام دنبالت برگرد ده، اونجا جای تو نیست. بهادر آدم بشو نیست.

گوشی را خاموش کرد و بی رمق پتو را از روی خودش کنار زد. لباس‌هایش را از کمد برداشت. لباسها همیشه بوی سیگار می‌دادند بوی بهادر را. بویی که تا چند سال قبل آن‌قدر با آن غریبه بود که فکرش را نمی‌کرد یک روز این‌طور وارد زندگی‌اش شود و همه جوره همراهی‌اش کند.

راه افتاد خانه خانواده دارایی آن‌طرف شهر بود دور و دراز و طولانی باید چند خط عوض می‌کرد. دلش می‌خواست سرش را با کاری گرم کند.

***

ابرها لایه لایه روی هم افتاده بودند. هوا تب‌دار و گرم بود. عرق از سر و رو و گردنش آویزان بود. تا رسید یک راست چپید توی آشپزخانه. از خانه بوی عود می‌آمد. رکسانا خانم عاشق بوی عود بود. صدایش از طبقه بالا می‌آمد. داشت با تلفن صحبت می‌کرد. پیش‌بندش را بست و شروع کرد به مرتب کردن ریخت و پاش‌های آشپزخانه. صدای پیرننه و صدای بهادر توی سرش قاطی شده بود.

ـ مدینه زن زندگیه مثل مادرش. می‌دونه چطور افسار زندگی رو دست بگیره. مادرش هم زن زندگی بود. دختر اگر حج اکبر کند، عاقبت پا در کفش مادر کند.

ـ مدینه یک فرصت دیگه بهم بده قول میدم همه چیز رو درست می‌کنم.

تهران بزرگ بود و درندشت. بهادر کم آورد. نتوانست پول‌هایی را که ریخته‌اند روی زمین جمع کند، خودش زمین خورد.

ـ سوخت.

صدای ریز و آرام رکسانا مدینه را از دنیای غریب خودش بیرون کشید. هول شد. زود دست‌هایش را به پیش‌بندش کشید و زیر کتری را خاموش کرد.

ـ شرمنده خانم اصلا نمی‌دونم...

به زور خندید. حرفش را ادامه نداد. زود خودش را مشغول دم کردن چای کرد. رکسانا گوشی به دست مستأصل شماره می‌گرفت و زیر لب بد و بیراه می‌گفت.

ـ کارها رو بکنم میرم برای خرید. گفته بودین لباس‌ها رو هم بدم خشکشویی.

رکسانا چشم‌های درشت و سیاهش را دوخت به صورت رنگ پریده مدینه و برای لحظه‌ای بین دنیای خودش و دنیای مدینه معلق ماند.

ـ چی گفتی؟

ـ گفتم لباس‌ها رو ببرم خشکشویی.

ـ آره آره عصر ببر.

و زل زد توی صورت مدینه. در این یکی دو سالی که مدینه برایش کار می‌کرد. خوب او را می‌شناخت. هر چقدر تلاش می‌کرد، نمی‌توانست خودش را به دروغ خوشحال نشان بدهد. وقت‌هایی که غمگین می‌شد پلک‌هایش می‌افتاد، حالت خوش فرم ابروهایش از بین می‌رفت و چشم‌هایش آن برق همیشگی‌اش را از دست می‌داد.

ـ به خانم برادران سپردم برای سبزی قرمه‌سبزی، کلی هم سفارش کردم که...

ـ چیزی شده؟

حرف توی دهان مدینه ماسید. خیره ماند به صورت رکسانا که همان طور نگاهش می‌کرد.

ـ حالت خوبه؟ مثل همیشه نیستی انگار؟!

مدینه سرش را زیر انداخت و لبش را گزید. بغضش را قورت داد. نمی‌خواست جلوی رکسانا بزند زیر گریه. رکسانا همان طور منتظر خیره مانده بود به صورت شهرستانی و 26 ساله مدینه. به موهای مشکی‌اش که از زیر روسری بیرون زده بود. به اندام نحیفش که زیر مانتوی عنابی رنگ قاب گرفته شده بود. به لرزش لب‌هایش.

ـ حال شوهرت خوبه؟

تا مدینه دهان باز کرد که جواب بدهد، گوشی رکسانا زنگ خورد و او با عجله از آشپزخانه بیرون زد. داد و قال می‌کرد و فریاد می‌زد. مدینه می‌دانست با شوهرش مازیارخان دعوا و مرافعه دارند.

دستمال را برداشت و از آشپزخانه بیرون زد. رکسانا هنوز فریاد می‌زد.

ـ بیجا کردی. من دیگه نمی‌تونم این زندگی رو تحمل کنم. فردا میای دادگاه و همه چیز تموم میشه من حوصله گوش دادن به این حرفای تکراری رو ندارم. به من دروغ میگی؟ تو همه چیز رو از دست دادی و هر دفعه تکرار می‌کنی. عصر که وکیلم زنگ زد بهش میگم شرایطم رو.

این بارگوشی مدینه زنگ خورد و صدایش با صدای رکسانا قاطی شد. باز هم برادرش بود. هربار که زنگ می‌زد، تپش قلب می‌گرفت و حالت تهوع. گوشی را خاموش کرد و انداخت توی کیفش و شروع کرد با خودش حرف زدن.

ـ از وقتی که اومدیم تهران این‌طوری شد. بهادر خیلی خوب بود خانم. مهربون، چشم و دل پاک اما تهران عوضش کرد. دست به هر کاری زد نشد. اون‌قدر بدهی بالا آورد که زیرش له شد و آخرم که... دستمال می‌کشید و حرف می‌زد. صدایش بغض‌آلود بود و می‌لرزید. دلش می‌خواست با یکی حرف بزند و غم سنگین روی دلش را سبک کند. کار می‌کنیم بدهی‌ها رو می‌دیم.

ـ اگر برات سخته طلاق بگیر خب.

رنگ صورت مدینه آشکارا پرید. دست‌هایش را به لبه صندلی گرفت و توی صورت رکسانا نگاه کرد. تازه یادش افتاد داشته بلند بلند با خودش حرف می‌زده. شرمنده شد. سرش را پایین انداخت.

ـ مگه آدم چقدر می‌خواد زندگی کنه که این‌قدر هم زجر بکشه.

آهسته زیر لب گفت:

ـ ولی... بهادر مرد خوبیه.

ـ وقتی این‌قدر آزارت میده. پس مرد خوبی نیست.

ـ نه خانم. شما خوب بودنای بهادر رو ندیدین. الان حالش خوش نیست.

صدای خنده‌های بهادر توی سر مدینه چرخید.

ـ کتکت می‌زنه؟

مدینه زیر لب چیزی گفت و بیرون زد. رکسانا رد نگاه مدینه را گرفت. نگاه کرد به ریخت و پاش‌ها که کم‌کم مرتب شده بود. نمی‌دانست چرا وقتی دلش با این زندگی نیست باید مدینه هر روز صبح بیاید و این زندگی را تر و خشک کند. مازیار نیمی از دارایی شان را بدون اجازه و مشورت با رکسانا از دست داده بود. همیشه همین طور بود. سودای ثروتمند شدن هر چند وقت رهایش نمی‌کرد. هربار بار با بلندپروازی‌های بچگانه‌اش همه چیز را از دست می‌داد. دیگر نمی‌توانست این‌طور زندگی کند. همیشه در ترس و وحشت از دست دادن چیزی. آن‌قدر از دوست و آشنا قرض کرده بودند که دیگر شرمنده همه بود. دلش می‌خواست خودش را از اشتباهات مازیار بیرون بکشد. زمانی بود که عاشق تمام چیزهای مازیار بود، حتی اشتباهاتش اما حالا انگار کم آورده بود. حرف‌های مازیار، قول و وحشتش به‌خاطر از دست دادن او هم خیالش را راحت نمی‌کرد.

ـ خانم لباس‌های آقا مازیار رو هم بدم به خشکشویی؟

رکسانا مدتی به مدینه خیره شد و بعد گفت:

ـ چرا از شوهرت جدا نمی‌شی. اونکه هم دست بزن داره، هم اذیتت می‌کنه.

مدینه مدتی با انگشت‌های دستش بازی کرد و بعد با خجالت و شرمندگی گفت:

ـ یعنی خانم این درسته تا ما اشتباهی کردیم اونا ما رو ترک کنن؟ اشتباه کوچیک درست میشه خانم فقط نباید بزرگش کرد.

مدینه این را گفت و رفت. رکسانا ماند و جای خالی مدینه. چشم‌هایش را بست و یاد مازیار افتاد. یاد آن زمانی که دکترها گفتند شاید رکسانا هیچ وقت نتواند بچه‌دار شود. یاد حمایتی که مازیار از او کرده بود و حمایت او همه جاهای خالی را پر کرده بود حتی نبودن بچه. چیزهایی یاد رکسانا آمد که فراموش کرده بود.

تلفنش دوباره زنگ خورد وکیلش بود. زل زد به صفحه گوشی و چشم‌هایش را بست.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: