کد خبر: ۶۳۲۸
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

مریم جهانگیری زرگانی

این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است.

ساختمان خیلی تاریک بود. تنها روشنایی محیط، نور چراغ‌های خیابان بود که از لای پرده‌های ضخیم پنجره به داخل می‌تابید. مرد چراغ‌قوه کوچکش را روشن کرد و نورش را انداخت توی ساختمان. جلویش راهروی بلندی بود با درهای زیاد در دوطرفش. همان ‌طور که با احتیاط قدم برمی‌داشت و مراقب بود سروصدایی ایجاد نکند، درها را یکی‌یکی باز کرد و توی اتاق‌ها سرک کشید. بیشتر اتاق‌ها با چیزهای بی‌ارزشی مثل میز و صندلی‌های پلاستیکی کوچک و اسباب‌بازی‌های ارزان و کمد‌های آهنی پر از کاغذ و مداد و این‌جور آت‌وآشغال‌ها پر شده بود. از یک مهدکودک انتظار بیشتری نمی‌توانست داشته باشد. دنبال دفتر مهدکودک می‌گشت. امیدوار بود توی دفتر وسایل قیمتی یا حتی پول نقد به دست بیاورد. یک‌دفعه بالای آخرین اتاق تابلوی فلزی براقی دید که رویش نوشته بود: «مدیریت». دستیگره در را امتحان کرد. در باز بود. رفت داخل. چشم‌هایش با دیدن دو لپ‌تاپی که پشت میزهای توی اتاق بود، برق زد. زیر لب گفت:

ـ آخه لعنتی‌ها چه فکری با خودتون کردین که در دفتر رو همین‌جوری باز گذاشتین!؟

ریز خندید‌.

ـ می‌دونم می‌دونم... خواستین اِبی خیلی به دردسر نیفته!

نور چراغ‌قوه را انداخت روی دیوارها. چندتایی کمد شیشه‌ پر از پوشه کنار هم چیده شده بود. آه کشید.

ـ زدم به کاهدون! این‌همه زحمت واسه دوتا لپ‌تاپ!

رفت سراغ کشوهای میز‌ تحریرها. همه‌شان قفل بودند. دسته‌کلیدش را از توی کوله پشتی‌اش در آورد. کلیدها را یکی‌یکی و با حوصله روی قفل‌های کشوها امتحان کرد. طولی نکشید که توانست قفلشان را باز کند. توی کشوهای میز تحریر اول چیز باارزشی نبود. اما در کشوی میزتحریر دوم یک دسته تراول پنجاه هزارتومانی کاسب شد. خنده روی لب‌های مرد نشست. برای امشب کافی بود. دو تا لپ‌تاپ و پنج میلیون تومان پول نقد! دسته پول را بوسید و چپاند توی جیب شلوارش. لپ‌تاپ‌ها را هم با احتیاط داخل کوله‌اش جا داد. از اتاق بیرون رفت. راه افتاد طرف راه‌پله‌ای که او را به پشت‌بام می‌رساند. می‌خواست بی‌سروصدا از همان راهی که آمده بود برود پی کارش. نور سبز پررنگی که از یکی از پنجره‌های راهرو به داخل می‌تاپید توجه‌اش را جلب کرد. یادش آمد تصمیم داشت برگشتی نگاهی به آنجا بیندازد و منبع نور را پیدا کند. شاید چیز دندان‌گیری انتظارش را می‌کشید. پرده پنجره را کنار زد و سرش را چسباند به شیشه. چیز خاصی ندید. منبع نور یکی از ساختمان‌های طبقات پایینی مهدکودک بود. پنجره را باز کرد و تا کمر بیرون رفت. تابلوی نئون بزرگی که سردر ساختمان طبقه سوم بود را دید: «حسینیه آل محمد». مرد برگشت داخل. کمی‌فکر کرد. نگاهی به کوچه انداخت. ساعت دوونیم نصفه‌شب بود و پرنده توی آن کوچه خلوت پر نمی‌زد. فکری به ذهنش رسید‌. کوله‌اش را انداخت پشتش. مشغول درآوردن پرده‌های پنجره‌های راهرو شد. پرده‌ها را بهم گره زد و یک سرش را به ستون آهنی توی راهرو بست. گره‌ها را امتحان کرد. وقتی از محکمی‌پرده‌ها و گره‌ها اطمینان پیدا کرد، طناب درازی که با پرده‌ها ساخته بود را از پنجره پرت کرد بیرون. قبلا هم از این کارها کرده بود. قد کوتاه و سبک وزن بود و بازوهایش بس که دمبل زده بود به کلفتی تنه درخت شده بود. بی‌خود نبود که دوستانش اِبی پلنگ صدایش می‌زدند. پرده را سفت گرفت و از پنجره آویزان شد. پاهایش را محکم چسباند به دیوار آجری بیرون ساختمان و آرام آرام پایین رفت. چیزی طول نکشید که به بالکن ساختمان حسینیه رسید‌. رفت توی بالکن. دست‌هایش را گذاشت روی پنجره و سرش را به شیشه‌اش چسباند. نور ضعیفی فضای داخلی را روشن کرده بود. آنجا آشپزخانه حسینیه بود. داخل، چند اجاق گازی بزرگ بود و یک عالمه کتری و قابلمه و استکان‌های بلوری. نگاهش را اطراف چرخاند. دوتا فریزر صندوقی و یخچال هم در گوشه دیگر آشپزخانه دیده می‌شد. نگاهش میخ شد روی گونی‌های برنج و حلب‌های روغنی که گوشه آشپزخانه روی هم چیده شده بودند. بی‌اختیار لبخند زد. تبدیل کردن آن برنج‌ها و روغن‌ها به پول، به‌سادگی آب خوردن بود. نگاهی به قفل پنجره انداخت. هیچ چفت و بست خاصی نداشت. کافی بود یک چیز بلند و باریک فرو کند لای درز پنجره و ضامن دستگیره پنجره را بالا بدهد. دست کرد توی جیب شلوارش و چاقوی ضامن‌دارش را بیرون آورد. چند ثانیه بعد وارد ساختمان شده بود. آشپزخانه بوی خوبی می‌داد. ترکیبی از بوی برنج اعلا و چای و زعفران و گلاب. مرد توی آشپزخانه ایستاد و گوش سپرد. قبلا موقعیت حسینیه را بررسی نکرده بود. فقط می‌دانست آن ساختمان پنج طبقه هیچ نگهبان و مراقب شبی ندارد. با این حال می‌ترسید کسی شب توی حسینیه مانده باشد. بالأخره خانه خدا بود و شاید یکی از مردان خدا می‌خواست آنجا نماز شب بخواند. از این فکر خنده‌اش گرفت. راه افتاد توی آشپزخانه. با دیدن پستوی آشپزخانه که کیپ تا کیپ پر از گونی‌های برنج و بسته‌های حبوبات و روغن و شکر و خوراکی‌های دیگر بود، برق از کله‌اش پرید. به گنج رسیده بود. از آشپزخانه بیرون رفت. وارد ساختمان اصلی حسینیه شد. داخل ساختمان را با لامپ‌های کوچک سبز تزئین کرده بودند. نور لامپ‌ها افتاده بود روی پرچم‌ها و پارچه‌های سیاهی که دیوارهای حسینه را پوشانده بود. محرم بود و همه‌جا را به‌خاطر عزای امام‌حسین سیاه‌پوش کرده بودند. هرطرف را نگاه می‌کرد نام امام‌حسین یا حضرت عباس را می‌دید. لحظه‌ای ته دلش خالی شد. حس بدی پیدا کرد. انگار بی‌اجازه وارد خانه خودِ امام حسین شده بود. آرام گفت:

ـ به قول ننه‌ام شما که فقط امام‌حسین آدم خوبا نیستی! امام‌حسین ما بدا هم هستی دیگه؟ حالا بی‌زحمت این یه‌بار چشمت رو روی کار ما ببند. به قول ننه‌ام...

یک‌دفعه حواسش رفت سمت اتاقکی افتاد که گوشه حسینیه بود. رفت آن‌طرف. برق لپ‌تاپی که روی میزِ داخل اتاق‌ بود چشمش را گرفت. تند جلو رفت و لپ‌تاپ را برداشت.

ـ امشب انگار شب این ماسماسک‌هاس! کریم دوکله پول خوبی میده براشون!

می‌خواست برگردد بیرون که ناگهان چشمش افتاد به گاوصندوق قدیمی‌گوشه اتاق. خشکش زد. چند دقیقه همان ‌طور بی‌حرکت گاوصندوق را نگاه کرد و بعد آرام دست‌هایش را به هم کوبید:

ـ اِی بنازمت اِبی پلنگ با این شانست!

جلوی گاوصندوق زانو زد.

ـ ابی پلنگ خوراکش گاوصندوقه! نگو ابی پلنگ، بگو ابی کلید!

قفل‌های گاوصندوق را چرخاند و با دقت گوش داد. آن‌قدر کارش را تکرار کرد و قفل گاوصندوق را روی عددهای مختلف امتحان کرد تا بالأخره توانست درش را باز کند. نور چراغ‌قوه‌اش را انداخت توی گاوصندوق. کم مانده بود از هوش برود. داخل گاوصندوق پر از پول نقد و تراول و حتی دوسه تکه طلا بود. تند کوله‌اش را باز کرد و هرچه پول و تراول و طلا بود برداشت. کوله را بست و تند از جا بلند شد.

ـ ابی پلنگ، بنازمت که بار یه سال رو بستی!

از همان راهی که آمده بود برگشت. وسط حسینیه ایستاد. رو به یکی از پرچم‌ها که اسم امام‌حسین رویش نوشته شده بود ایستاد و آرام گفت:

ـ حقا که ننه‌ام راست گفته! بنازمت آقا با این همه دست‌ودل‌بازیت!

راه افتاد و رفت توی آشپزخانه ایستاد. حیفش می‌آمد آن‌همه باروبُنشَن را ول کند و برود. اما هیچ تجهیزاتی با خودش نیاورده بود. دستی زد روی یکی از گونی‌های برنج و گفت:«همین جا بمونین، عمو ابی چند روز دیگه میاد سروقت‌تون!» از پنجره رفت بیرون و خودش را از طنابی که با پرده‌های مهدکودک ساخته بود، بالا کشید. به خودش زحمت جمع کردن طناب و بستن پنجره‌ها را نداد. آن‌قدری حرفه‌ای بود که هیچ اثر انگشتی از خودش باقی نگذاشته باشد. تند خودش را رساند به پشت‌بام مهدکودک و از همان راهی که آمده بود، فرار کرد.

***

پلیس‌ها چند دسته شده بودند. بعضی‌هایشان داشتند دنبال اثر انگشت یا هر رد دیگری از دزدها می‌گشتند. بعضی‌های دیگر هم مشغول صحبت با اهالی بودند و دنبال مغازه یا خانه‌ای بودند که دوربین مداربسته داشته باشد‌. چند نفرشان هم توی ساختمان حسینیه بودند و حرف‌های مسئولین حسینیه و مهدکودک را صورت‌جلسه می‌کردند. حاج‌احمد، کلید‌دار حسینیه ولو شده بود روی زمین. یکی دوتا از جوان‌های محل دورش را گرفته بودند. یکی بادش می‌زد و آن یکی آب قند می‌ریخت توی حلقش. پیرمرد، سحر که آمده بود درها را باز کند برای نماز صبح، اولین چیزی که دیده بود پنجره باز آشپزخانه بود و پارچه‌های گره‌خورده‌ای که از طبقه پنجم به آنجا کشیده شده بود. فوری فهمیده بود اتفاق بدی افتاده. تا زنگ زده بود به حاج‌آقا توسلی امام‌جماعت و آقای پوربخشی، متولی حسینه و همه جمع شده بودند، صبح شده بود. اولش فکر کرده بودند فقط یک لپ‌تاپ را دزدیده‌اند‌. اما باز کردن در گاوصندوق همان و پی بردن به عمق فاجعه همان. همه صد میلیون تومان پول و طلای نذری مردم که قرار بود به دست خانواده‌های نیازمند برسد، به سرقت رفته بود. حاج‌احمد هی می‌زد روی پایش و هی ناله می‌کرد: «خدا این چه خاکی بود به سرمون شد‌... ای وای..‌. ای داد... جواب مردم رو چی بدیم... خدایا بعدِ یه عمر با آبرو زندگی کردن ببین چطور بی‌آبرو شدیم پیش مردم... ای وای... ای وای...» می‌گفت و خودش را می‌زد و گریه می‌کرد. آقای پوربخشی که صحبتش با پلیس‌ها تمام شده بود رفت و پیش پای حاج‌احمد نشست.

ـ عمو احمد، آروم باشین تو رو خدا. آخه مگه تقصیر شماست که دزد اومده؟!

پیرمرد به صورت مهربان و ریش‌ توپی سیاه و پرپشت پوربخشی نگاه کرد. همان طور که سرش را تکان می‌داد دست گذاشت روی زانوی او.

ـ تو بگو پسرم. تو که ماشاالله جوونی و باسوادی بگو چه خاکی باید به سرمون بریزیم؟ جواب این مردمی‌که بهمون اعتماد کردن، نذوراتشون رو امانت دادن دستمون چی بدیم؟ این پولا مال امام‌حسین بوده. کلی بچه‌یتیم چشم‌انتظار این پولان.

محکم زد روی پای خودش.

ـ ای خدا..‌. آخه کدوم بی‌مروتی از امام‌حسین دزدی می‌کنه؟

ـ نگران نباش عمو. به قول خودت این پولا مال امام‌حسینه، ان‌شاءالله دزد رو پیدا می‌کنن. پلیسا میگن از روی دوربین مداربسته بانک سر میدون، طرف رو شناسایی کردن. بهت قول میدم دو سه روزه پیداش می‌کنن.

چشم‌های آب‌مرواریدی پیرمرد روشن شد‌.

ـ راست میگی بابا جان؟

ـ معلومه!

حاج‌احمد دست‌هایش را بلند کرد.

ـ خدایا توکل به خودت. نذاز یه دزد بی‌انصاف مال این همه بچه‌یتیم رو بخوره.

***

ابی پلنگ هم مثل خیلی‌های دیگر آن ضرب‌المثل معروفی که می‌گفت جاده دزد زده تا چهل روز امن است را شنیده بود. اصلا ضرب‌المثل محبوبش بود. مردم به امید اینکه دزد حالا حالاها جرئت نمی‌کند به مکانی که یک ‌بار از آن سرقت کرده، برگردد، حواسشان از خانه زندگی‌شان پرت می‌شد و اینجا بود که ابی دوباره وارد عمل می‌شد و همه آن چیزهایی را که بار اول به هر دلیلی نتوانسته بود با خود ببرد را می‌دزدید. مرد، امشب با تجهیزات کامل آمده بود. وانتی را که همین یک ساعت پیش از جلوی خانه‌ای دزدیده بود، توی کوچه پشت حسینیه پارک کرده بود. لباس چسبان سیاه پوشیده بود و نردبان طنابی قدیمی‌اش که بارها از مهلکه‌ها نجاتش داده بود، را هم با خودش آورده بود. یک هفته تمام حسینیه را زیر نظر گرفته بود. دوسه شب اول کلی آدم با چوب و چماق شب تا صبح توی حسینیه می‌خوابیدند. بعد از دوسه روز یکی یکی از جمعیت محافظ حسینیه کم شد تا دیشب که فقط همان پیرمرد ریقویی که به نظر سرایدار یا همچین چیزی بود، باقی مانده بود. امشب اما همان پیرمرد هم بعد از تمام شدن مراسم عزاداری دروپیکر را قفل کرده بود و دعایی خوانده و فوت کرده بود سمت ساختمان حسینیه و رفته بود پی کارش. لابد با خودش گفته بود کدام دزد احمقی به این زودی دوباره برمی‌گردد به جایی که قبلا به آن دستبرد زده و بعد هم همان ضرب‌المثل خنده‌دار را با خودش تکرار کرده بود. ابی ریز خندید. شاه‌کلیدش را از جیب شلوارش درآورد و در پشت‌بام مهدکودک را باز کرد. این‌بار دیگر نمی‌خواست وقتش را در مهدکودک تلف کند. چیز دندان‌گیری نداشت. توی راهرو ایستاد. یک‌دفعه چشمش افتاد به دوربینی که گوشه سقف راهرو کار گذاشته شده بود. دفعه پیش دوربینی وجود نداشت.

ـ ای تف به این شانس! این دیگه کجا بود؟

اول تصمیم گرفت برگردد. کمی‌که فکر کرد نظرش عوض شد. کوله‌اش را از پشتش پایین آورد و زمین گذاشت. تیشه کوچکش را از داخلش درآورد و کوبید توی دوربین. می‌دانست که به‌هرحال دوربین چهره‌اش را ثبت کرده. اما نمی‌توانست از بارهای توی آشپزخانه حسینیه دل بِکَند. نردبان طنابی‌اش را باز کرد. سر نردبان را بست به ستون وسط راهرو. پنجره را باز کرد و نردبان را انداخت پایین. مثل دفعه قبل اول خوب نردبان را کشید و از سفتی گره‌ای که زده بود مطمئن شد‌. مگر می‌شد گره‌های ابی پلنگ محکم نباشد!؟ بار اولش که نبود. کوله‌ را انداخت روی شانه‌اش و مشغول پایین رفتن از نردبان شد. زیر پایش تاریک بود و نردبان طنابی، کهنه و شُل و وِل. اما او هم ابی پلنگ بود. حتی با چشمان بسته هم می‌توانست از پس این کار بر بیاید. به نزدیکی‌های بالکن حسینیه رسیده بود. فکر آن همه برنج و روغن و حبوبات و گوشتی که توی آشپزخانه انبار شده بود، قند توی دلش آب ‌کرد. یعنی چه که هر شب هر شب به اسم امام‌حسین پلو می‌پختند و بار ماشین می‌کردند و می‌بردند پایین شهر‌!؟ حالا گیرم آن‌هایی که غذا می‌رسید دستشان فقیر بودند و دستشان به دهانشان نمی‌رسید. اتفاقا سر شب که داشت کشیک حسینیه را می‌کشید یکی از آن غذاها نصیب خودش هم شده بود! خندید و زیر لب گفت: «ای امام‌حسین لابد داری به خودت میگی ابی اگه آدم بود دوباره برنمی‌گشت یا لااقل بعد خوردن نون و نمک من فکر دزدی از حسینیه...»

یک‌دفعه یکی از پله‌های چوبی پوسیده نردبان طنابی زیر پایش شکست. ابی توی هوا معلق شد. مرد، فوری طناب‌های دو طرف نردبان را پیچید دور بازوهای کلفتش و با پا دنبال پله بعدی گشت. وقتی نوک پایش سفتی پله چوبی را حس کرد نفس راحتی کشید‌. همان ‌طور که دستش را آزاد می‌کرد تا پایش به پله برسد گفت: «چیه امام‌حسین؟! فکر کردی من الان می‌ترسم توبه می‌کنم!؟» خواست بخندد. اما پله بعدی هم زیر پایش شکست و ابی باز چنگ زد به طناب‌های دوطرف نردبان. این‌بار اما چون جای دستش محکم نبود طناب‌ها از لای انگشتانش لیز خورد و پیچید دور گردنش. ابی بی‌اختیار فریاد زد: «لعنتی!» و این آخرین کلمه‌ای بود که به زبان آورد.

***

نزدیک سحر وقتی حاج‌احمد و آقای خدابخشی برای باز کردن درهای حسینیه آمدند از دیدن منظره‌ای که انتظارشان را می‌کشید، شوکه شدند. نردبان طنابی کهنه‌ای از پنجره‌ مهدکودکی که در طبقه پنجم ساختمان بود تا طبقه سوم و بالکن حسینیه آویزان بود. بین طبقه چهارم و سوم، هیکل لاغر و کوتاه مردی سیاه‌پوش از نردبان آویزان بود و توی هوا تاب می‌خورد. گردن مرد به یک طرف خم شده بود. از چشم‌های بیرون‌زده‌اش معلوم بود غافل‌گیر شده است. بندهای نردبان دور گردنش پیچیده بود و یک‌باره گردنش را شکسته بود. بدون هیچ خون‌ریزی و دردی!

***

پلیس، دزد را از روی اثر انگشتش شناسایی کرد. سابقه‌دار بود و خیلی‌ها را به خاک سیاه نشانده بود. پول‌ها و اجناسی که دزدیده بود توی خانه‌اش بود. حتی وقت نکرده بود خرجشان کند. حاج‌احمد وقتی این‌چیزها را از زبان آقای خدابخشی که تازه از کلانتری برگشته بود، شنید لب گزید و محکم زد پشت دستش و گفت: «یاللعجب... ای بیچاره عاقبت به شَر!»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: