کد خبر: ۶۳۲۷
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

سمیه سلیمانی شیجانی

چند دقیقه‌ای توی راه‌پله معطل کردم تا بوی کیک وانیلی راعمیق‌تر نفس بکشم و شاید توی نفس کشیدن‌های عمیق مزه‌اش را هم حس کنم. پشت در واحد خودمان که رسیدم بوی کیک مستم کرده بود. حوصله کلید انداختن نداشتم به زنگ تکیه دادم و از جایم تکان نخوردم.

مینا هراسان در را باز کرد و گفت: «چه خبرته؟ترسیدم!»

چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و گفت: «نمی‌خوای بیایی تو؟ زنگ سوخت.»

بی‌حال و بی‌رمق خودم را به داخل خانه کشیدم و بی سلام و احوال‌پرسی گفتم: «امروز باید این کیک وانیلی را دیگه بپزی وگرنه خودم می‌رم در خونه‌اش رو می‌زنم یه تیکه ازش می‌گیرم.»

مینا گوشه ابروی راستش را کمی خاراند و گفت: «آی گفتی! از صبح بوی کیک هوش و حواسم رو برده. چه حوصله داره پیرزن هر روز هر روز کیک می‌پزه. میگم با این سن و سالش قند و چربی نداره؟!»

دست‌های خیسم را با لبه پیراهن آبی راه‌راهم پاک کردم و گفتم: «هر چی داره یا نداره از وقتی اومده باعث اضافه وزن من شده. صبح که می‌رفتم بوی پای سیب می‌اومد از خونش. سر راه خریدم با خودم بردم اداره، الانم کیک وانیلی. این‌طور پیشبره سر سال برسه من 100کیلو شدم.»

سارا رو فرشی پولک‌دارش را روی زمین کشید و به طرف آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد صدای مهیبی از توی آشپزخانه آمد و پشت سرش مینا داد کشید: «چیزی نیست قابلمه‌ها رو شسته بودم از روی کابینت ولو شدن تو آشپزخونه.»

ـ بیام کمک؟خودت سالمی؟

سفره به دست از آشپزخانه بیرون آمد و به طرف میز ناهار خوری رفت و گفت: «ولی مسعود این پیرزنه یه کاری میکنه! سه ماهه اومده این جا هر روز داره کیک و شیرینی می‌پزه. مگه میشه یه نفر آدم این همه بخوره رفت و آمدی هم نداره که بگم برای مهموناش می‌پزه. باید سر از کارش دربیارم.»

ـ به ما چه آخه؟1 فقط عطر و بوش داره من و دیونه می‌کنه.

دیس برنج را وسط سفره گذاشت و گفت: «باید بهانه یه چیزی رو بگیرم برم توی خونه‌اش.»

ـ نکنی این کار رو ها، میبینی که جواب سلام آدم رو به زور میده. معلومه زیاد اهل معاشرت نیست.

بعد از گذاشتن بشقاب مرغ تو سفره، روی صندلی نشست و گفت: «هرروز پسرش میاد بهش سر میزنه. همون که روز اول اسباب‌کشی جلوی در دیدیمش«

قاشقم را توی ماست فرو کردم و گفتم: «یادم نمیادم»

مینا دست‌هایش را بالا برد و گفت: «بابا همون قد بلنده که کت وشلوار هم پوشیده بود، گفتی این با این لباس می‌خواد اسباب‌کشی کنه!»

نصف دیس برنج را توی بشقابم ریختم و سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

مینا ادامه داد: «هر روز ساعت 11میاد. یه نیم ساعتی پیشش می‌مونه بعد میره. حیف واحد ما پنجره رو به کوچه نداره.»

ـ پس از کجا متوجه می‌شی هر روز همون پسره میاد؟!

ـ میرم تو راه‌پله.

وقتی چشم‌های متعجب همراه با غضب من را دید گفت:«یواشکی دید می‌زنم، می‌بینم هر روز همون کفش‌ها پشت دره.»

ـ کار خوبی نمی‌کنی ها!

مینا چنگال را توی ران مرغ فرو کرد و ران مرغ را روی برنجم گذاشت: علی این پیرزنه به این سن و سالش قند و چربی نداره هر روز هر روز پخت کیک داره؟!

گرسنگی مغزم را از کار انداخته بود. صد برابر ظرفیت قاشق بار زدم و قاشق را توی دهانم فرو کردم. راه نفسم بسته شده بود چه برسد به اینکه بخواهم جواب مینا را بدهم. با دست به پارچ آب اشاره کردم. مینا سر پارچ را توی لیوان کج کرد و چند ثاتیه بعد لیوان آب را داد دستم. نفسم را بیرون دادم و گفتم: «اون انرژی که می‌خوای صرف کارگاه بازی کنی بذار امروز بعدازظهر یه کیک بپزن تا اینقدر حالی به حالی نشیم از این عطر و بو.»

مینا چشم غره‌ای زد و کفگیر را از توی دیس پلو برداشت.

***

ترمز نزده بودم افتاده بودم توی چاله‌ای که به وسعت مثلث برمودا وسط جاده دهان باز کرده بود. از شیشه جلوی ماشین نگاه کردم. مرد لاغر اندامی با یک دیرل دستی کوچک داشت زمین را سوراخ می‌کرد. دهانم باز مانده بود. یعنی با همین دیرل چاله‌ای به این بزرگی ایجاد کرده بود؟!‌دستم را روی بوق گذاشتم. مرد سرش را به طرف من چرخاند و ابروهایش درهم گره خورد. در کسری از ثانیه دیرل را روی شیشه ماشینم گرفت. سرم را دزدیم تا خرده شیشه‌ها روی سر وصورتم نپاشد. با لگد به در ماشین زدم تا بلکه از این معرکه فرار کنم که از کاناپه روی زمین افتادم و از خواب بیدار شدم. چشم‌هایم را باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. مطمئن بودم که بیدار هستم پس چرا صدای دیرل هنوز قطع نشده بود؟! دستم را به عسلی کنار کاناپه گرفتم و بلند شدم. صدا از توی آشپزخانه می‌آمد. با چشمانی نیمه باز به آشپزخانه رسیدم. دیدم مینا ظرف پلاستیکی بزرگی را توی بغلش گرفته و با دست دیگرش همزن برقی را توی ظرف می‌چرخاند. فکر نمی‌کردم همزن به اندازه دیرل سر و صدا داشته باشد.

بعد از یک ساعت مینا بشقاب کیک را روی میز گذاشت، به سمت آشپزخانه برگشت و گفت: «الانم برات چنگال و پیش‌دستی هم میارم.»

نگاهی به محتوای بشقاب انداختم و گفتم: «قاشق بیار به چنگال نمی‌گیره!»

سرم را به بشقاب نزدیک کردم و براده‌های کیک را بو کشیدم. بوی زهم تخم‌مرغ زد زیر دماغم. مینا با پیش‌دستی و قاشق سر رسید و گفت: «طعمش خوب شده فکر کنم. قالب رو خوب چرب نکرده بودم موقع درآوردن از قالب این بلا سرش اومد.» به چهره مینا خیره شده بودم و نگران بودم که چطور باید این شاهکار هنر قنادی را هضم کنم که مینا اولین قاشق را به دهانم نزدیک کرد. احساس می‌کردم تمام اجدادم را از پس قرن‌های گذشته ملاقات می‌کنم. آخرین قاشق را که توی دهانم گذاشتم تمام بدنم خیس عرق شده بود. پنجره را باز کردم تا شاید نسیمی ملایم فشار سهمگین این رودربایستی همسرانه را کمی سبک‌تر کند. سرم را از پنجره بیرون دادم و نفس عمیقی کشیدم. بوی دلپذیر کیک از پنجره خانه پیرزن پیچیده بود توی هوا. انگار این بوی دلپذیر داغ دلم را تازه می‌کرد. کم مانده بود بزنم زیر گریه. خمیر تخم‌مرغی مانده توی دهانم را قورت دادم و پنجره را بستم.

***

ـ احمد جان خودت فردا برام مرخصی رد کن، بعید می‌دونم با این حال و اوضاع بتونم فردا اداره بیام. فعلا که لحاف تشکم رو انداختم کنار در دستشویی. نه بابا غذای مونده نبود هنر قنادی خواهر بزرگوارت بود... خنده نکن... چاره‌ای نداشتم... قربانت خداحافظ.

چشم‌هایم را بستم شاید دل‌پیچه را فراموش کنم. بوی غلیظ کیک ته مانده خواب را هم از سرم پراند. پیرزن همسایه امروز سنگ تمام گذاشته بود. روزهای پیش عطر و بوی کیک و شیرینی‌اش از سر صبح شروع می‌شد و نهایت تا ظهر طول می‌کشید. ته مانده بوی کیک هم که توی راهرو می‌ماند. اینقدر قدرت نداشت که هوش از سر آدم ببرد. ساعت نزدیک به 11 شب بود اما هنوز دست از پخت و پز نکشیده بود.

نفهمیدم کی خوابم برد. چشم که باز کردم دیدم مینا دست به کمر بالای سرم ایستاده: «نیم ساعته دارم صدات می‌کنم. بلند شو دیگه، پاشو این پیرزنه اومده دم در باهات کار داره. چند بار چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم با من؟»

***

روی صندلی کنارم نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. صندلی پشت ماشین پر بود از کیک‌های شکلاتی و وانیلی در اندازه‌های مختلف. چنگال را توی تکه کیکی که توی ظرف یک بار مصرف برایم گذاشته بود فرو کردم و چنگال را به دهان بردم. تازه می‌فهمیدم طعم واقعی کیک یعنی چه. کاغذ تا شده‌ایی را روی داشپوردگذاشت و گفت: آدرس‌ها اینجاست. تو سه سال اخیر همیشه فرهاد می‌اومد، بدون یک روز غیبت. امروز زنش رو برده بیمارستان. زنگ زد گفت نمی‌رسه. خواست برام آژانس بفرسته گفتم به همسایه بالاییم می‌گم .

کیک را قورت دادم و گفتم: «کار خوبی کردین، یعنی الان سه ساله که هر روز این کار رو می‌کنین‌؟»

لبخندی زد و گفت: «23 ساله. از یک سال بعد از پرکشیدن سارا. آخه برای سارا هر روز کیک می‌پختم. هر روز بدون استثنا. یک سال بعد از پرکشیدنش دوباره شروع کردم کیک پختن. هرروز برای عصرونه بچه های چند تا پروروشگاه کیک می‌پزم. تا شوهرم زنده بود اون می‌برد و می‌رسوند. چند سالی هم پسرم این کار کرد. بعد که رفت شیراز، فرهاد این کار رو می‌کرد. امروز هم مزاحم شما شدم .آخه امروز خیلی روز مهمی بود همون روزیه که سارا پشت یه تب طولانی پر کشید و رفت...

پایم را روی ترمز گذاشتم و به چراغ قرمز روبرویم خیره شدم. تکه دیگری از کیک را توی دهانم گذاشتم و طعم شیرینش را با تمام وجودم مزه کردم.

سمیه سلیمانی شیجانی

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: