ماهمنیر داستانپور
قسمت چهاردهم
یک ساعتیست کنار آقاجان نشستهام و او به بهانه رفع خستگی همچنان مشغول خوردن چای و تماشای تلویزیون است. حوصلهام سر رفته و برای شنیدن ماجرا چارهای جز صبر ندارم. دست آخر وقتی در حال مشت مال دادن شانه و کتفش هستم؛ مادر با ابروهای در هم کشیده، از در آشپزخانه بیرون میآید و درست مانند یک شوالیه سپیدپوش به دادم میرسد.
ـ بسه دیگه آقا! چه خبرته؟ ببین تو مطبخ این خونه چیزی مونده دستور بدی این طفل معصوم برات بیاره؟ این عروستم گذاشتی بغل دستت به زحمتِ بچه مظلوم من داری ازش پذیرایی میکنی؟ والله شما پدرِ اون دختر معصومم هستی! خب یه کَلوم جواب بچهمو بده، انقدر اذیتش نکن... . تازه به فکر قند خونتم باشی بد نیست. والله من شوهر شَل و کور نمیخوام.
مادر حرفهایش را میزند و دوباره به آشپزخانه باز میگردد. سکوتی عجیب خانه را فرا میگیرد و باعث میشود از این همه ابهت نیشم تا بناگوش باز شود. بارک الله مادرِ خودم! یکجا حساب همه را رسید و مزدشان را گذاشت کف دستشان! یوهو! من چقدر خوشبختم که تو را دارم مادرگلم! هم لبخند را روی لب نازنین که پدر زیادی تحویلش میگیرد؛ خشک کرد! هم برای بارکشیدنهای احتمالیِ بعد از این به بیبی صدیقه هشدار داد و هم یاد آقاجان انداخت که باید هوای یکی یکدانه دخترش را بیشتر داشته باشد. مخصوصا جلوی نازنین! چراکه به قول معروف حرمت امامزاده را متولی باید نگه دارد و بس! از سوی دیگر اوضاع نابسامان قند و چربی پدر را به او گوشزد کرد؛ تا خدای نکرده با این پرخوریها کاری دست خودش و صدالبته ما ندهد!
بیبی صدیقه که با سمعک جدیدش همه حرفها را خوب میشنود؛ برای فرار از هم کلام شدن با پدر و قرار گرفتن در دسته گناهکاران، سریع خودش را به خواب میزند. نازنین هم الکی بغض میکند و به بهانه تلفن زدن به سامان و لابد خبر آر و خبر بری، راهی اتاقی که مدتیست غصب کرده میشود. میماند آقاجان که حسابی کرک و پرش ریخته! حالا نوبت آن است که من، یعنی دستیار وفادار مادر، اوضاع روحیش را کمی سر و سامان بدهم که خیال نکند غرورش جلوی بقیه شکسته است! برای همین دوباره یک استکان چای لبدوز و لبسوز و دیشلمه برایش میریزم و بعد از بوس کردن لپهای خوشمزهاش، هرچه ناراحتیست از دلش بیرون میکشم. بعد هم تمام عصبانیت مادر را به گردن دلسوزیش برای فرزند و حس مادری که بر هرچیز مقدم است؛ میاندازم! پدر هم سرم را میبوسد و با نگاهی محبتآمیز شروع میکند به ناز کشیدن از یگانه دخترش...
ـ به جون همین بیبی که تاج سر منه، تو از اون سه تا داداشت برام عزیزتری باباجون! نگاه نکن پاری اوقات صدا کلفت میکنم یا کج خلق میشم؛ خودِ مادرتم میدونه چه جایی داری واسم! اصلا همین که با این دستای کوچیکت شونههای منو مشت مال میدی، هرچی خستگیه از جونم میره!
من هم اینها را خوب میدانم؛ انقدر خوب که با شنیدن حرفهایش بیاختیار اشک به چشم میآورم. ولی خب حق دارم گاهی اوقات بیشتر محبت بخواهم یا از ناملایمات خسته شوم یا نه؟! پدر انگار میداند منتظر شنیدن باقی داستان هستم که شروع میکند.
ـ این حسن کبابی چهارتا خواهر داشته یکی از یکی خوش بر و روتر! تو فکر کن ریش این حسن آقا رو بزنی به ابروهای اونا پیوند کنی! یه همچین چیزی!
در ذهنم ریش پرپشت و متحد حسن آقا را به ابروی یک زن شبیه خودش پیوند میزنم. نمیدانم از تصور قیافه موجود فرازمینی حاصل از تخیلم باید بخندم یا وحشت کنم؟! اما بیآنکه قصدش را داشته باشم؛ قهقهه سر میدهم و همراه با من پدر هم به خنده میافتد. تازه اینجاست که بیبی چشمهایش را باز میکند و زیرلبی یک «خل و چل» نثارم میکند. مادر هم که از در آشپزخانه سرک کشیده به خوشحالیمان لبخند میزند و باز مشغول کارش میشود.
ـ آره بابا ! حالا همه که عین ما تو انتخاب عروس بدسلیقه نیستن! یه عدهایم خلاف بچههای چشم و گوش بستهی من و مادرت، یه عقلی به خرج میدن وقت انتخاب سر و همسر! اینه که چهارتا خواهرای حسن آقا تا بعدِ مرگ ننه و آقاشونم تو خونه میمونن.
به این میاندیشم که دوست ندارم آدمها را به خاطر شکل و قیافهشان مورد قضاوت قرار بدهند! اما یادم میافتد بارها از آقای سردبیر با آن همه کمالات و سوادش به عنوان شکم گنده یاد کردم و همینجا تمام قد در ذهنم از او عذرخواهی میکنم . آقای سردبیر به خاطر اینکه دختر بیتربیتی بودم؛ بهشدت پوزش میطلبم. جان عزیزتان من را ببخشید. بعید میدانم سردبیرمان با تمام کیا و بیایش، انقدر مرام نداشته باشد که از یک جوجه نویسنده نگذرد. حتما عذرم را خواهد پذیرفت. دمت گرم آقای سردبیر، خدا رفتگانت را بیامرزد.
ـ حسن آقا بعد مرگ ننه و آقاش که تو جادهی تهران ـ شیراز میرن اون دنیا، میشه نون بیار خونه! اون موقع تازه چند وقتی میشده که با همین مریم خانم که معرف حضورته، شیرینی خورده بودن! این بیچاره یهویی بار دو تا خونواده میوفته گردنش! یعنی هم خودش و زنش که بعد سال اون خدابیامرزا میرن زیر یه سقف! هم خواهراش که اون موقعها تو دهشون با هم زندگی میکردن. اونا بالاخونه بودن، اینا طبقهی پایین!
به اینجای حرف که میرسد پدر دوباره میزند زیر خنده و با شیطنت ابروهایش را بالا میدهد و به مادرش اشاره میکند. بعد در حالی که صدایش را کمی پایین آورده؛ ادامه میدهد.
ـ من که منم و پوستم واسه این چیزا کلفته، بدبخت شدم تا جنگ بین بیبی و مادرت تموم شد. آی خدا میدونه یکی برای اون یکی میزد، اون یکی برای این یکی! حالا تو فکر کن حسن آقای بدبخت چه میکرده تو جنگ سلم و تور؟ یه طرف چهارتا خواهرِ بدتر از مادر فولاد زره دیو، یه طرفم زنِ خودش! والله از جنگ جهانیم بدتره! اینجوری میشه که یهو سر چشم و هم چشمی خرجشون میره بالا! حسن آقای بدبختم تا جون داشته کار میکنه که جواب خاصه خرجیای اینا رو بده! همون موقعها بوده که یه روز نگاه دستش میکنه و میبینه ای داد از بیداد! از بس گاو و گوسفند کشته و وزنشونو رو این دست انداخته، استخوونای دستش کم کم جابهجا شده و دستو بزرگ کرده! عین یه آدمی که کف پاش صافه، وقتی وزنش بره بالا، خود به خود پاش پته پهن میشه! دست این بدبختم میشه اندازه قبر بچه! از همون موقعم استخوون درد امانشو میبره و مجبوره همیشه کرپ باند ببنده!
آقاجان کامل و مبسوط جواب سؤالاتم را داده بود اما علامت سؤالهای جدیدی عین قارچ در مغزم شروع به رشد کرده و منتظر جواب مانده بودند. حالا دلم میخواست بدانم آخر و عاقبت خواهرهای حسن آقا به کجا کشیده و چرا آنها ده خودشان را رها کرده و به محله ما آمدهاند؟ چرا اعظم دختر بزرگشان که پارسال ازدواج کرد و رفت تا همین امروز حتی یک بار هم در محله دیده نشده؟ چرا رضا با اینکه از نظر همه اهل محل بچه خوشخلق و مهربانیست با پدرش اختلاف دارد؟ و در آخر اگر فرض کنیم مشکلات مریم خانم با خواهر شوهرهایش باعث این هجرت بوده؛ چرا همچنان در حال پشت چشم نازک کردن برای این و آن است و تغییر حالت نداده؟
با یک دنیا سؤال و مغزی که حس میکنم ورم کرده به سراغ مادر میروم و او با دیدن لب و لوچه آویزانم ملطفت میشود که هنوز کلی سؤال بیجواب دارم که پدر برایشان پاسخی ندارد.
ـ مادر من درد فضولیه تو رو چطور چاره کنم؟ به خدا سرِ تو هیچ خوراک نابابی نخوردم که انقدر فضول از آب دراومدی!
بیچاره مادر خبر ندارد که همه ما نویسندهها با این بیماری به دنیا میآییم و از همه آدمها و حالاتشان برای خودمان یک علامت سؤال میسازیم! سؤالهایی که در مغزمان تبدیل به موجودات ریز و نرمتنی میشوند و تا به جواب نرسند؛ تمام بخش عصبیمان را با دندانهای ریز و صدالبته تیزشان میجوند و پیش میروند. سؤالهایی که باید برای رسیدن به جوابشان دست به دامن یکی از زبانهای گویای محل شوم. یا حتی اگر زرنگ باشم طوری که خودش متوجه ماجرا نشود؛ مریم خانم را وادار به گفتگو و شیرین زبانی کنم. بالأخره من هم در این محله روابطی دارم که باید گاهی از آنها استفاده کنم. مثل سکینه خانم، مادرم یا حتی جاسم خان، صاحب گل فروشی محل که این روزها رضا را زیاد دم مغازهاش دیدهام.