کد خبر: ۶۲۶۹
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۴۰۰ - ۱۸:۴۳
پپ
آمیز قلمدون (خانم)!
صفحه نخست » داستان

ماه‌منیر داستان‌پور

قسمت سیزدهم

طبق معمول بعد از صرف غذا صدای خروپف نازنین بالا می‌رود و این حدس را در من تقویت می‌کند که نصف این خوابیدن‌های بی‌موقعش دلیلی جز از زیر کار دررفتن و تنبلی ندارد. دلم می‌خواست یک پارچ آب با چند تکه یخ روی صورتش خالی کنم تا حسابی بترسد و بفهمد که ما آنقدر هم که او تصور می‌کند؛ گیج و گنگ نیستیم که متوجه این بازی‌های ریش‌دارش نشویم اما نه حوصله‌ سر و کله زدن با برادرِ زن ذلیلم را دارم و نه خوشم می‌آید که بهانه‌ خود مظلوم‌انگاری به دست این نازنین آب زیرکاه بدهم.

همچنان ذهنم در پی کشف راز دست بزرگ حسن آقای کبابیست که کار شستشوی ظرف‌ها را تمام می‌کنم و به خانه‌ دنج و بی‌مزاحم خودم برمی‌گردم. از بین تمام فیلم‌هایی که در حافظه‌ لپ‌تاپم ذخیره کرده‌ام یکی را انتخاب کرده و با یک ظرف تخمه آفتاب‌گردان به تماشایش می‌نشینم.

خوردن کباب چرب و چیل حسن آقا و دوغ فرد اعلی مادر، بدجور چشم‌هایم را سنگین کرده ولی با صدای دکتر ویکتور فرانکشتاین که در اثنای فیلم یکدفعه فریاد «او زنده است» سر می‌دهد؛ خواب از چشمم پریده و سیخ سر جایم می‌نشینم. با دیدن هیولای فرانکشتاین که بالأخره می‌تواند دست و پاهای قرضی و وصله پینه شده‌اش را تکان دهد ؛ بی‌اختیار فکری در ذهنم جان می‌گیرد. حرف مادر که گفته بود گاو به بازوی حسن آقا شاخ زده را کنار کرپ باندی که مرد بیچاره همیشه به دستش بسته و ناسازگاری رضا با پدرش می‌گذارم و نتیجه می‌گیرم که شاید در گذشته‌ای نه چندان دور گاوی که او قصد ذبحش را داشته، علیه حسن آقا طغیان کرده و مثل گاو خشمگینی که به یک ماتادور حمله‌ور می‌شود؛ پیش بند قصابی او را با پارچه‌ قرمز اشتباه گرفته و در نتیجه شاخش را تا ته در دست مرد بیچاره فرو کرده باشد! در نهایت هم حضرات اطباء دست سوراخ شده و بی‌مصرف حسن آقا را با یک دست قرضی که از میت بی‌نوایی جدا کرده بودند؛ پیوند زده و او را از معلولیت حتمی نجات داده‌اند. همین هم باعث شده رضا با او که به‌خاطر ماجرای دستش سر زبان‌ها افتاده سرِ جنگ داشته باشد و حسن آقای بیچاره هم به دلیل پوشاندن اثر زخم مجبور به بستن همیشگی دستش با کرپ باند شده است.

مرور دوباره‌ تراوشات ذهن بیمارم پیچیدگی عجیبی در معده‌ام ایجاد می‌کند و یک آن هیولای وصله پینه‌ای و ترسناک فرانکشتاین را پشت دخل کبابی تصور می‌کنم! واقعا که از این مضحک‌تر نمی‌شود.

در همین حال و اوضاع هستم که صدای سلام و علیک آقاجان با همسایه‌ها و هم‌محلی‌ها که از کوچه به گوش می‌رسد؛ دوباره سلول‌های خاکستری مغزم را به تکاپو و جنب و جوش وادار می‌کند. هیچکس بهتر از او نمی‌تواند به سؤالاتم پاسخ دهد. هرچه نباشد بالا رفتن کلسترول خونش را مدیون سال‌ها دوستی با حسن آقا یا به عبارت بهتر رفاقت با کباب‌های چرب و چیل اوست؛ این یعنی پرونده‌ کبابی محل را باید از زیر بغل آقاجان بیرون کشید.

خوب می‌دانم برای نفوذ به قلب پدر و حرف کشیدن از زیر زبانش که کار بسیار مشکلی به نظر می‌رسد؛ باید مثل پروانه گرد شمع وجود بی‌بی صدیقه بچرخم. پس تا پیش از آنکه پدر از شستن دست و صورتش فارغ شود؛ خود را به بی‌بی می‌رسانم و با یک نخ سفید شروع به بند انداختن موهای صورتش می‌کنم. بی‌بی اما با وجود کهولت سن و از کار افتادگیِ نصف بیشتر سلول‌های بدنش که همگی به استراحت مطلق دچار شده‌اند؛ انقدر حواس جمع و تیزبین هست که بداند کاسه‌ای زیر نیم کاسه است که نوه‌اش را مجبور کرده جای چرت عصرگاهیش را با کندن موهای زاید صورت چروکیده‌ی او عوض کند. پس، از فرصت نهایت بهره را می‌برد و برای اینکه سودش را تمام و کمال از این معامله برده باشد؛ تا آنجایی که در توان دارد؛ خرده فرمایش فرموده و از گذاشتن هیچ باری روی شانه‌ بنده دریغ نمی‌کند.

پدر هم با خیال راحت از اینکه در این خانه خوب به مادرش رسیدگی می‌شود؛ مشغول تماشای تلویزیون شده و فیلم هزاربار تکرارِ «رقصنده با گرگ» را نگاه می‌کند. نمی‌دانم صداوسیما چه قصدی از این همه تکرار دارد ولی قول می‌دهم اگر از آنچه تا به حال بارها پخش کرده یک آزمون بگیرد؛ کلهم اجمعین مردم آن را با بهترین نمرات پشت سر بگذارند و خیالش را راحت کنند که می‌تواند سراغ چندتا فیلم و سریال جدید برود.

بی‌بی صدیقه بعد از اینکه خاطرش از کنده شدن آخرین موی صورتش آسوده شده و اطمینان حاصل می‌کند که ابروهای کمانی‌اش که البته چندان چیزی از آن‌ها باقی نمانده؛ مثل روزهای جوانیش شده، دستور گرفتن ناخن‌هایش را با نیمچه خنده‌ای روی لب صادر می‌کند و باعث می‌شود از ذهنم بگذرد «بیچاره مادر از دست این مادرشوهر همه فن حریف چه کشیده!» اما برای اینکه خرِ لنگم را از پل بگذرانم؛ سکوت اختیار می‌کنم و همچنان به انجام خرده فرمایشاتش ادامه می‌دهم.

دست آخر وقتی کار تمام می‌شود؛ با دو استکان کمرباریک و قند پهلو چای، کنار پدر می‌نشینم و ماجرای رفتن به چلوکبابی حسن آقا و دیدن دست بزرگش را با او مطرح می‌کنم. آقاجان هم که چند وقتیست به‌خاطر کلسترول بالا نه اجازه دارد به طباخی حاج غلامحسین پا بگذارد و نه نان و کباب حسن آقا را به نیش بکشد؛ آه از نهادش بلند می‌شود و با حسرت عجیبی یک نوش جان حواله‌ام می‌کند. با اینکه دلم نمی‌خواهد داغ پیرمرد شکمو را تازه کنم؛ اما دست بردار سؤال پرسیدن نمی‌شوم و راجع به دست بزرگ آقای کبابی از او می‌پرسم.

ـ حالا تو چرا گیر دادی به این بیچاره؟ چه فرقی می‌کنه دستش بزرگ باشه یا کوچیک؟ همین که به جای گوشت تو کبابش پوست و سنگدون مرغ نمی‌ریزه و جنس خوب میده دست مردم باید همون دست پته پهنش رو ماچ کرد والله! وگرنه امروزِ روز کبابی جماعت یه زیر و رو کشیدنایی یاد گرفتن که ...

دوست ندارم حرف به حاشیه برود. وگرنه اگر قرار بود راجع به فریبکاری آدم‌ها و تخلفات رستوران‌دارها بشنوم؛ ترجیح می‌دادم پای اخبار بنشینم و وقتم را با خبرهای تکراری که از صبح تا شب صدبار پخش می‌شود؛ بگذرانم. تازه، گذشته از تمام این حرف‌ها بعد از کندن آن همه مو و گرفتن ناخن از شکل و قیافه درآمده، حق دارم یک جواب درست بشنوم یا نه؟ پس اصرار می‌کنم که اگر جوابی دارد؛ برایم بگوید وگرنه اعلام بی‌اطلاعی کند تا سر یکی دیگر هوار شوم و زیر زبانش را بکشم. البته خاک بر دهانم اگر بخواهم با این لحن خشن و بی‌ادبانه با آقاجان که قدر جانم دوستش دارم؛ حرف بزنم ولی بالأخره هر طور که هست، حتی با لوس‌بازی برای پدر هم که شده؛ مجبورش می‌کنم حرف بزند.

ـ ای دُم بریده! من که می‌دونم باز فضولیت گل کرده و تا جواب نگیری دست از سر من برنمی‌داری! جون به جونت کنن ....! بی‌خیال! ماجرا از این قراره که این حسن کبابی بدبخت اولش حسن قصاب بوده! تو ده خودشون از بچگی کنار دست آقاش کار می‌کرده. آقای خدابیامرزش یکی از مردان نیک روزگار بود. همین یه پسرم داشت. این یه پسر و چهارتا دختر که خدا نصیب کافر نکنه. اوه اوه اوه! اون زمونا که هنوز چربی خونم نکشیده بود بالا و نهارا می‌رفتم چلوکبابی، حسن خودش یه بار نشست سیر تا پیاز ماجرا رو واسم تعریف کرد.

آقاجان استکان چای را به سمت دهان می‌برد ولی هنوز نچشیده، اخم می‌کند که:

ـ انقدر ازم حرف کشیدی، چای یخ کرد. پاشو برو یکی دیگه برام بریز بیار تا باقی ماجرا رو برات تعریف کنم.

من که هنوز از نصف داستان هم سر در نیاورده‌ام؛ دست از پا درازتر، سینی چای را بر می‌دارم و به سمت آشپزخانه راه می‌افتم. آقاجان هم که عین مادرش اُرد دادن را خوب یاد گرفته، غیر از چای داغ و خوشرنگ، قطاب یزد و سوهان قم هم اضافه می‌کند. در حالی که با خودم فکر می‌کنم بعید نیست به همین زودی قند خونش از چربی سبقت بگیرد؛ به مادرم که از خنده ریسه رفته و با صورت سرخ جلوی اجاق‌گاز مشغول پخت و پز است؛ نگاه می‌کنم.

ـ بایدم بخندی مامان خانوم جونم، مادر و پسر یه کوله زدن رو کولم دوتایی دارن سواری می‌گیرن. منم که دستم زیر سنگه، باید بگم چشم.

ـ نیست توام بدت میاد خودتو پیش آقات عزیز کنی مادر؟! حالا تا نازنین خوابه هرچی می‌خوای از آقات بپرسی بپرس وگرنه باید به اونم سرویس بدی.

هنوز حرف از دهان مادر بیرون نیامده که نازنین عین جن بو داده، همراه با یکی از پسرهایش جلوی در آشپزخانه پیدا می‌شود. نمی‌دانم او کی از خواب بیدار شد ولی آمده تا این بار به بهانه‌ فرزند هنوز به دنیا نیامده‌اش ظرف قطاب و سوهان را خالی کند.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: