سلطان ملکشاه سلجوقی، بر فقیهی گوشهنشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملکشاه تواضع نکرد.
سلطان که به خشم آمده بود رو به او گفت: آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدریام که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟ حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است، من نفس اماره خود را کشتهام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
ملکشاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
...