
حسنی احمدی
نامش عمر زخجی بود از قندهار آمده بود و مدتی بود که
ساکن بغداد بود. دلش با اهلبیت رسول ما محمد صاف نبود و از هر فرصتی برای آزار
محمدبنعلی استفاده می کرد. جواد در حال قدم زدن درکنار دجله بود که چشمان عمر
رخجی به او افتاد در دلش خوشحال شد و گفت بهترین فرصت است تا سؤالی از فرزند رسول
خدا بپرسم و او را آزمایش کنم پس بهسرعت خودش را به جواد رساند چند قدمی که در
کنارش راه رفت پرسید: شیعیان شما ادعا میکنند که شما مقدار آب دجله و وزن آن را
میدانید؟ جواد نگاهی به صورت عمر کرد و به آرامش پاسخ داد: آیا خداوند قدرت دارد
که این علم را به پشهای از مخلوقات خود بدهد یا نه؟ عمر لحظات کوتاهی سکوت کرد و
گفت: البته، قدرت دارد.
جواد لبخندی به صورت نشاند و گفت: من در نزد خدای
تعالی از پشه و از بیشتر مخلوقات گرامیترم. اما تو با وزن این آب چه کار داری؟
عمر رخجی با پرسشی که محمدبنعلی از او کرد دست و پایش را گم کرد و نمیدانست چه
بگوید. پس تصمیم گرفت بدون آن که دیگر حرفی بزند از جواد جدا شود. محمدبنعلی به
رفتن مرد نگاه کرد و ناخودآگاه به یاد پدرش علی افتاد که مردی برای آزارش میران
موهای ریشش را از او میپرسید. سرش را پایین انداخت و زیر لب لا اله الله گفت و به
مسیری که در پیش رو داشت نگاهی کرد و به راه افتاد.
منبع: انوارالبهیه، صفحه 216