کد خبر: ۶۲۴۳
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه ضیایی‌پور

خودش بود؛ باور نمی‌کردم صبح آبی و زلال اولین روزهای فروردین به کتاب کهنه‌ای تبدیل‌شود در صندوقچه خاک‌خورده خانه‌ای فراموش‌شده که مجبور به مرور هزارباره‌اش شوم. انگار خواب‌های نیمه‌کاره و مبهمم، رنگ زندگی گرفته‌اند و دارند هر لحظه به وجودم نزدیک‌تر ‌می‌شوند و از حدقه چشمانم می‌گذرند تا به شهر پنهان درونم برسند.

آن روز برخلاف شجاعت همیشگی‌ام کم‌ آورده ‌بودم. می‌خواستم کسی بی‌آنکه خودم قدم از قدم بردارم، جای من به آن کوچه و به درون آن خانه وارد شود و در ذهن و دل و گذشته اهالی‌اش هلول کند و هرچه در میانشان در جریان است، بی‌وقفه بر جانم بریزد.

پنج‌شنبه هفتم فروردین است و فرنگیس مثل هر هفته با خاله مهین به جمشیدیه می‌روند و بعد از تندتر‌کردن سرعت و شمار قدم‌هایشان می‌دوند و با روپوش و کلاه ورزشی سفیدشان شبیه کسانی می‌شوند که هرچه از سنشان می‌گذرد، بیشتر با جوانی مسابقه می‌گذارند و اشتیاقشان را به زندگی چندصدهزارساله در جهان آسایش و بی‌خیالی و رفاه‌زدگی به‌ نمایش ‌می‌گذارند.

از پله‌ها آرام پایین‌ می‌آیم و فرنگیس را روی صندلی کنار پنجره پذیرایی‌مان می‌بینم که در حال سوهان‌زدن به ناخن‌هایش است و لحظه‌شماری می‌کند با خواهر و یار گرمابه و گلستانش مهین، بعد از پیاده‌روی به آرایشگاهِ همیشگی‌شان پناه‌ ببرند و با فال قهوه و عشوه‌های تمام‌نشدنی سایه، زیرچشمی ‌به هم نگاه‌کنند و بخندند و بعد از کنکاش در تفاله قهوه مانده‌ای که سایه به خوردشان داده، محو نمونه‌های رنگ و کوتاهی‌های جدید مو بشنوند که از بار تلمبارشده سال‌های زندگیشان می‌کاهد و جوان‌تر نشانشان می‌دهد و تتوهای کم‌رنگ‌شده لب و ابرویشان را ترمیم‌کنند.

از پله‌ها پایین‌می‌آیم و فرنگیس می‌داند که برای رساندن آخرین عکس‌هایم به آقای محبی، مسئول برگزاری نمایشگاهم می‌روم و در میانه پله‌ها مچم را می‌گیرد:

ـ لیلا تو کی می‌خواهی مثل دخترهای جوان و سرزنده لباس بپوشی؟ حیف از پالتوی بنفشی که خاله‌ات از لندن برایت آورده و دارد گوشه کمدت خاک می‌خورد!

با لبخندی که برایش آشناست و می‌داند در دلم دارم به دل‌مشغولی‌های کودکانه مادر شصت‌ساله‌ام می‌خندم؛ اخم‌هایش را در هم می‌کند:

ـ رنگ‌وروی همیشه پریده‌ات، لباس‌هایی که یا به رنگ روغن آغشته‌اند و مدلشان برای زن‌های افسرده هفتادساله مناسب است و حال و روزت که از بیست‌وچهار ساعت، دوازده ساعتش را میان بوم‌های نقاشی و دوربین عکاسی‌ای که جای گردنبند مرواریدت به گردنت دوخته شده و پرسه‌زدن همیشگی‌ات میان کتاب‌های شعر و رمان و قلم خوشنویسی که هیچ‌وقت از دستت نمی‌افتد، مرا یاد از دنیابرگشته‌هایی می‌اندازد که سال‌هاست از غارشان بیرون‌نیامده‌اند؛ آخر کی می‌خواهی در حد و اندازه تک‌دختر یک تیمسار نامی ‌و ثروتمند رفتار کنی؟

غرولندهایش که تمام می‌شود، روبرویش می‌ایستم و لبه شال خاکستریم را به شانه دیگرم می‌اندازم و با نگاهی که قصد دارد اوقات فرنگیس را مثل قهوه‌های مانده سایه تلخ ‌نکند، به عکس پدر و به نگاه محکم و پرغرورش که بالای پیانوی کنار دیوار نگاهم می‌کند و به درجه تیمساری روی روپوشش خیره ‌میشوم و همانند بازیگران تئاتر عهد رنسانس، دست‌هایم را از هم باز ‌می‌کنم و می‌گویم: من، لیلا خرسند، تنها پرنسس قصر پادشاهیِ ملکی هستم که پادشاه از میانمان رخت‌ بربسته ‌است و اینک ملکه‌اش برجا‌مانده؛ اما دریغا که پرنسسشان ژنده‌پوش و کولی‌مسلک و دنیاگریخته است! خداوند عمر ملکه زیبایمان را صدچندان‌کند که صورت و سیرتش برازنده ملکه این قلمرو است.

چشم‌های متعجب فرنگیس که در آن نشانه‌های کم‌رنگی از خنده دیده‌ میشد، حرکاتم را تعقیب‌ می‌کرد تا دست‌آخر با گفتن این جمله که یادت باشد خانواده آقای سلیمی ‌را هم برای نمایشگاهت دعوت‌کنی، بدرقه‌ام می‌کند و من می‌فهمم که راضی‌تر شده ‌است.

در را باز می‌کنم؛ صبح هفتم فروردین شبیه همه روزهای عادی و آرامِ سال است که الهامت ‌نمی‌دهد قراراست با یک نگاه فرو بریزی و مجبور شوی ویرانه‌هایت را در کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که برایت ناآشناست جستجو کنی؛ مثل کسی که سال‌ها در باغی وسیع و دلگشا عمر گذرانده و حالا می‌خواهد تصویرش را در آیینه‌ای که در دل دوردست‌ترین کویر دنیا افتاده، ببیند.

راضیه‌خانم روسریِ بته‌جقه‌اش را دور سرش بسته و دارد صندلی‌های سفید جلوی استخر را جابه‌جا می‌کند تا زمین زیرشان با جاروی دسته‌بلندش جارو کند. کاش می‌دانست تا لحظه‌هایی دیگر آرزو ‌می‌کنم با همان جارو و با همان دست‌هایی که کفشان سیاه است و این سیاهی چرک‌آلوده به اندرون خطوطش رخنه‌کرده‌اند و انگار از ازل این‌طور آفریده‌شده‌اند، ترس و سؤال‌های بی‌جواب درونم را هم پاک ‌کند.

ساعت ۹ صبح است. ریموت را می‌زنم و با ماشینم که زیرِ سقفیِ جلوی در پارک‌کرده‌ام، بیرون‌ می‌زنم و هنوز نمی‌دانم که قرار‌است از باورها و عادت‌های عمرِ سی‌ساله‌ام خارج شوم و این آخرین بار است که در پوست و گوشتِ لیلای همیشگی وکم‌دغدغه زندگی‌ می‌کنم.

سوار ماشین که می‌شوم، آینه‌اش را به سمت صورتم صاف ‌می‌کنم و چهره رنگ‌پریده و بی‌آلایشم را که می‌بینم، یاد طعنه‌های فرنگیس می‌افتم؛ خنده‌ام می‌گیرد و یک‌آن در صورتم چهره هفت‌سالگی‌ام را با چشم‌های درشت مشکی می‌بینم که در صورت گرد و سفیدرنگ دختر شیرین‌زبان تیمسار می‌درخشد و یاد تعریف‌های راضیه‌خانم می‌افتم که همیشه در جواب گلایه‌های فرنگیس به آرایش‌نکردنم می‌گفت: «لیلاخانم آرایش خدایی دارند» و من قند در دلم آب می‌شد.

صبح هفتمین روز فروردین است و خیابان‌های نیاوران سرد و خلوتند و انگار مردمان شهر به‌ جای دیگری از زمین کوچ‌کرده‌اند تا در خیابان‌های بی‌ترافیک، بی‌معطلی به مقصد برسیم.

به خیابان چهلم میرسم که بعد از چهارراه، نمایشگاه و آقای محبی منتظر عکس‌های من از گل‌های روییده در کویر است. تنها پنج‌ دقیقه تا مقصد مانده اما صبح پرشکوفه و آسمان آبی و سرد هفتم فروردین مرا به سرزمین دیگری از جنس آدم‌های ناشناخته‌ای می‌کشاند که از آن گریزی نیست.

پشت چراغ‌قرمز به سی ثانیه باقی‌مانده برای رهایی خیره شده‌ام که لابه‌لای ماشین‌ها نگاهش میخ‌کوبم ‌می‌کند و دنیا برایم از حرکت می‌ایستد و سی ثانیه می‌شود، مرور همه سال‌های خواب و بیداریم؛ همان چشم‌های قهوه‌ای روشن، همان صورت گِرد با گونه‌های سرخی که انگار همه خون‌های عالم در نقطه‌ای از آن جمع‌شده‌اند و همان لب‌های کوچک و خوش‌رنگ که معصومیت چهره‌اش را صدچندان ‌می‌کند؛ این صورت و این پسرکی که کلاه بافتنیِ قهوه‌ای بر سرکرده و لا‌به‌لای ماشین‌ها دستمال و آدامس می‌فروشد، همان کسیست که بارها در خواب دیده‌ام و در بیداری به روی بوم‌هایم نقاشی‌اش کرده‌ام و سال‌هاست که تابلوی دوست‌داشتنیِ دیوار اتاقم شده. این آدمکی که مظلومانه میان ماشین‌ها تقلا ‌می‌کند، تصویریست که در پشت پرده‌های ذهنم جامانده و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا چهره پرتکرار آن پسرک را در خواب و بیداری می‌بینم و سرچشمه این نگاه آشنا که انگار از ازل با من است، به کدام دریچه از زندگیم می‌رسد. قدم‌هایش دارد به من نزدیک‌تر ‌می‌شود، فشار سنگین‌ترین بهت روزگار را بر وجودم حس‌ می‌کنم، شیشه ماشین را با دست‌های لرزانم پایین می‌کشم و صدای پسرکی که با چشم‌های ملتمسش از من می‌خواهد چیزی از او بخرم، تاریخ سی‌ساله‌ام درهم‌ می‌کوبد و من در جوابش مثل آدمی‌ که همیشه لال‌ بوده ‌است، ناتوان می‌شوم.

چراغ سبز می‌شود و من در چهارراهِ بعد از خیابان چهلم برای همیشه ایستاده‌ام. ماشین‌ها بوق ‌می‌زنند و مردی دست‌هایش را برایم تکان ‌می‌دهد که مگر در کما رفته‌ای؟ بجنب دیگر! بی‌اختیار از چهارراه رد می‌شوم و وجودم میان ماشین‌ها در دست پسرکِ آدامس‌فروش جا‌ می‌ماند. کنار فضای سبزِ بالاتر از چهارراه پارک ‌می‌کنم و آینه جلو رو طوری میزان ‌می‌کنم که بتوانم حرکات پسرک را در چهارراه ببینم.

پلک نمی‌زنم. خواب‌هایم، پسرک همیشگی تابلوهایم که چشم‌های هر پرتره‌ای بی‌اختیار به رنگ و حالت چشم‌هایش در‌می‌آمد، حالا رنگِ زندگی گرفته ‌است. حس می‌کردم آدمکی از کتاب قصه‌ها بیرون‌زده تا مرا همراه خودش به داستان‌های باورنکردنی کودکانه ببرد. ساعت پنج می‌شود و من هنوز از او چشم برنداشته‌ام. دیگر دختر جسوری نبودم که می‌توانست جواب طعنه‌های راننده‌های کناری را به ماشین مدل بالایش با جمله‌هایی زیرکانه و بُرنده به سمتشان پرتاب‌کند؛ دیگر لیلایی نبودم که همه جاده‌های عالم را برای خودش هموار می‌دید و درهای بسته و مانع‌های کوچک و بزرگ برایش معنا نداشت. قدرتم را از دست ‌داده ‌بودم و به موجودی تبدیل ‌شده‌ بودم که در حال کوچک‌شدن است. ناتوان شده بودم و انگار چهارراه تنها جایی بود که می‌شناختم. ساعت ۵ بود و حال و روز پسرک نشان ‌می‌داد قصد رفتن دارد. از چهارراه رد می‌شود و از برابرم می‌گذرد و به پیاده‌رو پنا‌ه‌ می‌برد و من آرام‌آرام پشت سرش راه ‌می‌افتم. به ایستگاه می‌رسد و سوار اتوبوس می‌شود و من هم‌قدم با اتوبوس ایستگاه به ایستگاه همراهش می‌شوم. اتوبوس از تجریش دور می‌شود و به سمت خیابان‌های جنوب شهر می‌رود. میدان شوش پیاده ‌می‌شود و با کتانی‌های رنگ‌ورورفته‌ای که بندهایش روی زمین را جارو می‌کرد و رنگ سفیدش سیاه شده بود، به مرغ‌فروشی حاشیه میدان می‌رود و با پاکتی از پای مرغ بیرون می‌زند. ناخن‌های پاهای مرغ بر دلم چنگ ‌می‌انداخت و تقویم عمرم را به‌سرعت ورق می‌زد تا برسم به سی‌سالگی، به جایی که الان قرار دارم و می‌خواهم تابلوی فصل جدید زندگی‌ام را نقاشی‌کنم.

وارد محدوده‌ای می‌شود که از غرب در امتداد شوش است و بی‌سیم نام ‌دارد. جایی که نامش گویای حال و روز من بود و ارتباطم را با همه دنیا قطع می‌کرد.

دیگر نمی‌توانم با ماشین دنبالش کنم؛ باید پیاده‌شوم. نمیخواهم در کوچه پس کوچه‌های باریک این نقطه از شهر گم‌شود؛ کوچه‌ها باریک‌تر می‌شوند؛ قیافه تکیده مردان خماری که سیگار در دهانشان ماسیده و در پله‌های شکسته جلوی خانه‌هایی پوسیده، خواب خوشبختی را می‌بینند، شبیه کوچه‌ها و آدم‌های سی‌ساله زندگیم نیست. کوچه‌ها را مثل دالان‌های تو در تو پشت‌سر‌ می‌گذارم تا به خانه‌ای شمالی با در یک لنگه زنگ‌زده‌ای می‌رسم که انتها یا شاید هم ابتدای دنیاست؛ دنیای تازه من. زنگ کوچکِ کنار در را می‌زند و بعد از ده ثانیه وارد حیاط می‌شود و در را برهم ‌می‌زند و من را با یک دنیا حیرت و گنگی تنها می‌گذارد.

به خانه می‌رسم و دیگر ناخن‌های بلند و صورتی‌رنگ فرنگیس برایم هیچ رنگی ندارد. از دیر کردنم می‌پرسد و این برایم سخت‌ترین سؤال دنیا می‌شود. حرف‌هایش به هوا پرتاب‌ می‌شود و در همان جا معلق و سرگردان می‌ماند و به گوشم نمی‌رسد. انگار از مهاجرتمان می‌گوید که تصمیم درستی گرفتم که می‌خواهم پایان‌نامه‌ام را رها کنم و بشوم دانشجوی انصرافی عکاسی و در عوض بهترین نمایشگاه‌های نقاشی و عکاسی را در لندن برپا کنم. انگار می‌خواهد همه وسایل خانه را جز پیانوی موروثی بفروشد و از ما هیچ اثری در ایران نگذارد. به دهانش که برای ادای این کلمات تکا‌ن‌ می‌خورند خیره ‌می‌شوم و یاد گلایه‌ها و وحشتش از تصویر همیشگی تابلوهایم می‌افتم که هر وقت از آن پسرک گفتم، عصبانی شد و خزعبلات ذهنی‌ام را بر سرم کوفت که خیالاتی‌ام و دیگر نمی‌خواهد از چهره روستایی آن پسرک اثری در میان نقاشی‌هایم ببیند.

از پله‌ها به سمت اتاقم می‌روم و تا صبح که به چهارراه برسم، به تابلوی چهره‌اش که بالای تختم آویزان‌است، زل‌می‌زنم. هفت روز تا غروب در چهارراه ماندم و بعد از آن تا رسیدن به آن خانه قدیمی‌که معلوم بود هفتاد متر بیشتر وسعت ندارد، همراهش شدم تا در هفتمین روز از لیلای جسور همیشگی خواستم که در وجودم هلول کند تا بتوانم زنگ خانه را بزنم و اهالیش را ببینم. در آن لحظه بهترین راه‌حل عالم برای رسیدن به جواب معماهایم این بود که به فروشگاه بروم و مایحتاج اصلی یک خانه را بخرم و بعد هم از میوه‌فروشی با موز و پرتقال و کیوی و یک جعبه شیرینی به سراغشان بروم و خودم را خیّری معرفی‌کنم که می‌خواهد حمایتشان‌کند.

لیلای شجاع را احضارکردم و با دستی پُر اما لرزان زنگ خانه را زدم. صدای کشیده شدن دمپایی‌ها روی موزاییک حیاط، قراربود دروازه‌ای به دنیایی تازه به رویم بازکند. پسرک در را بازکرد و خبری از کلاه بافتنیش نبود و رنگ خرمایی رنگ موهایش بیشتر آن چهره آشنا را جلوی چشمانم می‌آورد. به او گفتم که این‌ها برای شماست. ناباورانه به خوراکی‌هایی که برای او حکم حیاتی‌ترین عناصر زندگی را داشت، نگاه‌ کرد و با هیجان به داخل دعوتم‌کرد. باورم نمی‌شد به قلمروش نفوذکرده‌ام. آرام آرام پرده صورتی‌رنگ و کهنه جلوی درِ هالشان را کنار‌ زدم و در گوشه اتاق، مرد چهل‌ساله‌ای را دیدم که رنج‌های روزگار قدمت صورتش را به هزار سال می‌رساند. حس‌ می‌کردم پسرک قد کشیده و در قالب آن پدر خودنمایی‌می‌کند؛ ته‌چهره‌ای از همان نگاه و چشم و گونه و لب‌ها در آن صورت دردمند پیدا بود. گفتم شما را به من معرفی‌کردند و می‌دانم که نیازمندید و مرد، خوش‌آمدم گفت تا به پشتی قرمز رنگِ کنار تختش تکیه دهم. می‌گفت در تصادف قطع نخاع شده‌ است وگرنه غیرتش نمی‌گذاشت پسر ده‌ساله‌اش بار سنگین این زندگی را بردوش ‌بکشد. چشمانم به تابلوی خطِ بالای سرش خورد و تمام بدنم به رعشه ‌افتاد؛ نمونه همان تابلو را که پدر می‌گفت از دوست هنرمندی به‌ یادگار‌ گرفته و هنوز هم در میانه پذیراییمان می‌درخشد، دیدم. می‌لرزیدم و از لیلای همیشگی‌ای که دیگر با من بیگانه بود، تمنا می‌کردم که به سراغم بیاید تا هرچه در دل دارم بگویم و گفتم. مرد با حیرت و تردید نگاهش از من گذشت و موشکافانه براندازم می‌کرد. اسم خانوادگیم را پرسید و وقتی کلمه خرسند را شنید، بر خود لرزید تا مرا برای همیشه به فصل تازه زندگی‌ام پرتاب‌کند.

من دختر مردی به نام عبدالله بودم که در سال‌های قبل انقلاب با فعالیت‌های گسترده‌اش بر ضد رژیم، به دانه‌درشتِ مبارزان تبدیل ‌شده‌‎ بود و تیمسار خرسند برای دستگیریش، خود با سربازهایش وارد میدان میشود و وقتی در خانه عبدالله را می‌شکنند، طفل یک‌ساله‌ای را در پذیرایی خانه می‌بیند که درشتی چشم‌های سیاهش، می‌توانست درد عقیم بودن تیمسار را به امید و شور تاز‌ه‌ای تبدیل‌کند. تیمسار به عبدالله که حکمش بی‌شک اعدام است و همسرش هنگام زایمان دخترشان جان‌ داده ‌است، این نوید را می‌دهد که نوزادش بشود یگانه دختر نازپروده تیمسار.

وحیده خواهر عبدالله که از وحشت ورود سربازان به خانه ترس را می‌خورد و دم‌ نمی‌زد و خود هم مادر پسری شش‌ماهه بود، برادرزاده‌اش را در آغوش ‌می‌گیرد و می‌خواهد تا بعد از عبدالله سرپرستش باشد و در همان خانواده انقلابی قد بکشد اما با اصرار و تهدیدهای تیمسار توانست تا دوسالگی دایه دختر عبدالله باشد و شیرش دهد.

وحیده که شوهرش سه ماه قبل اعدا‌م‌شده‌بود، با پسران شش ماهه و هفت ساله‌اش به خانه باشکوه تیمسار می‌آید و با همه نفرتی که از فرنگیس و تیمسار داشت، می‌شود دایه طفلی که تا سه‌سالگی همراهی‌اش کرد و هم او بود که تابلوی خطی‌ای از عبدالله به خانه تیمسار آورد تا یادگاری از او در پیش چشمان برادزاده‌اش بگذارد تا این‌که در سه‌سالگی لیلا، درست در فصل هم بازی‌ شدن او با پسرعمه‌اش، حمیدِ نه‌ساله، فرنگیس به بهانه گم شدن گردنبند الماسش، خطر حضور تنها کسی که راز دختر دردانه‌‌شان را می‌دانست، از خود و خانه‌اش دور کند؛ اما یک سال بعد از رانده‌شدن وحیده از خانه تیمسار، رماتیسم قلبی بلای جانش می‌شود و او را به دنیای دیگری می‌برد.

و امروز این منم لیلا با چهر‌ه‌ای تازه اما زخم‌خورده که با پیداکردن حمید، صاحب تصویر خواب‌ها و رؤیاهای کودکی‌اش، حقیقت خودم را پیداکرده‌ام و دیگر به هیچ جای دنیا مهاجرت ‌نخواهم‌کرد و پایان‌نامه‌ام می‌شود آغاز نامه جدیدی که برای زندگی می‌نویسم با موضوع عکس از زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌های به‌جا مانده از قبل انقلاب.

می‌خواهم نمایشگاه جدید عکاسی‌ام پر باشد از تصویر ریشه‌ام، از طغیان جسورانه عبدالله پدرم؛ درست مثل گل‌هایی که در کویر می‌روید.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: