کد خبر: ۶۲۴۲
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه قنبری سنجگانی

چندباری عرض اتاق را رفت و برگشت.

ـ نمی‌دونم چرا انقد هوای این شهر آلوده شده، نفس کشیدنم دیگه داره آرزو میشه برامون.

ـ مامان، موضوع انشا رو فرستادن میشه کمکم کنی می‌دونی که دست به قلم شدن و نوشتن برای من خیلی سخت و دشواره.

نفس عمیقی کشید و پنجره را بست.

ـ چه اتفاقی رخ میده که اون چیزی که می‌خوای نمیشه؟ پیش خودم می‌گفتم بچه‌دار که شدم کلی براش کتاب می‌خرم با هم می‌خونیم و می‌نویسیم، چقد جلسات شب شعر و رونمایی کتاب ميريم. ولی حالا دخترم یک صفحه کتاب رو هم با مشقت مطالعه می‌کنه.

ـ من نمی‌دونم چقدر باید در مورد تاریخ و گذشته بخونیم؟! بابا گذشته گذشته دیگه، بجاش فکر آینده باشید.

ـ مگه موضوع انشاتون چیه؟

ـ اگر در پانزده سال گذشته بودید، چه می‌کردید؟

رنگ از رخش پرید بلند شد و سمت پنجره رفت. نور مایل به اتاق می‌تابید. آهسته پنجره را باز کرد. سرش را بیرون آورد. از طبقه چهاردهم تمام محل پیدا بود. رفت و آمدها را نگاه می‌کرد. هرکس مشغول کار خودش بود. بهم می‌رسیدند سری تکان می‌دادند، بعضی‌ها کلاه‌هایشان را به رسم ادب از سر برمی‌داشتند و دوباره به راهشان ادامه می‌دادند.

ـ من عاشق این هوا هستم، نباید ناشکری کنیم. شهرزاد چیزی نیست یکم آلودگی هوا هست اما هنوز میشه بیرون رفت. میشه عزیزانمون رو در آغوش بگیریم.

قطره اشک از چشمانش سرازیر شد. آرام آرام روی گونه‌هایش می‌غلتید. دستی به صورتش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. دستگیره پنجره را رها کرد. شهرزاد هاج و واج فاطمه را نگاه می‌کرد.

ـ مامان خوبی شما؟ به‌خاطر اینکه نمی‌تونم خوب انشا بنویسم یا کتاب خوندن سخته و علاقه‌ای به شب شعر ندارم ناراحت شدی؟ ببین مامان واقعا برای من سخته بخوام از چیزی الهام بگیرم واقعا بوی نیو بوک حالم رو خوب نمی‌کنه.

فاطمه زیر چشمی نگاهی به شهرزاد انداخت. و نفسش را بیرون داد.

ـ اوکی یعنی باشه، کتابِ جدید اون حس و حالی که به شما می‌ده رو به من نمی‌ده. مامان شما عاشق کهکشان و نجومی، به همه چیز شاعرانه نگاه می‌کنی اما من عاشق ریاضی‌ام، جبر و هندسه.

ـ خب مگه من چیزی گفتم؟ حرف‌هامون رو قبلا زدیم، و بهت گفتم نباید به‌خاطر چیزی که هستی خجالت بکشی یا معذرت‌خواهی کنی و فکر کنی مشکلی هست. مهم پیدا کردن خودتِ دخترم.

ـ پس چرا اینجوری شدی؟

ـ موضوع انشا من رو برد به اون حال و هوای قدیم، اون موقع‌ها همه چیز فرق داشت از رفتار آدم‌ها بگیر تا تکنولوژی‌ها. فاطمه روی زمین نِشست و به دیوار تکیه داد، نورِ مایلِ خورشید حالا به موهای خرمایی‌اش می تابید، شهرزاد آهسته روی پای مادرش خوابید.

ـ یعنی چی فرق داشت؟

ـ گذشته‌ها هیچ وقت نگذشته شهرزاد. اگه از اتفاقات قدیم درس نگیری مجبور میشی دوباره اون‌ها رو تجربه کنی. اسفند نود و هشت بود که اعلام کردن ویروس کرونا به ایران هم رسید. رعب و وحشت به جان تمام مردم افتاده بود. خانواده‌ها عزیز از دست می‌دادن مثل افتادن برگ از درخت. دید و بازدید ها ممنوع شده بود. تاحالا از خودت پرسیدی چرا وقتی بهم می‌رسیم به هم دست نمی‌دیم؟ یا روبوسی نمی‌کنیم؟

ـ نه، خب فکر می کنم به‌خاطر اینکه رسم هست.

امیرمهدی آهسته در پنجره را بست.

ـ مادر و دختر اصلا متوجه بارون نشدن؟

ـ وا الان آفتاب بود چطور شد بارون گرفت.

ـ چندبار گفتم از مایکل استفاده کن؟ عزیزجانم تکنولوژی انقدرها هم که فکر می‌کنی بد نیست.

شهرزاد جستی زد و با خنده و شیطنت گفت:

ـ تو خونه ما باید همه چیز سنتی و شاعرانه باشه، عود روشن و گرامافون برای خودش بخونه، ربات و تکنولوژی ممنوعِ بابااا...

ـ از صبح هوا آلوده شده بود. جیرمی‌ها بارون مصنوعی درست کردن تا هوا مناسب بشه. واقعا فاطمه چطور مخالف این پیشرفت هستی؟ یادته اون زمان چقدر تعطیلی بود به‌خاطر یه آلودگی هوا؟ ولی حالا چی چهار تا جونور حلبی میرن هوا بارون برامون میارن. جالب نیست؟

ـ نه جالب نیست. بجای حل مسئله صورت مسئله رو پاک کردن. اصلا جالب و بجا نیست امیرمهدی. می‌شه بجای استفاده از جیرمی‌ها درخت بکاریم، میشه کمتر از وسایل‌هایی که هوا رو آلوده می‌کنند استفاده کنیم.

ـ بهتره در مورد این مسئله بعدا حرف بزنیم بابا، من تا غروب فرصت نوشتن انشا رو دارم. مامان میشه لطفا ادامه بدی؟ داشتین می‌گفتین مامان جان، چرا ما دست نمی‌دیم؟

ـ مثل اینکه بحث علمی بوده، منم اگه خانم دکتر اجازه بدن تو این سمینار شرکت کنم.

فاطمه نیم نگاهی به امیرمهدی انداخت:

ـ بله می‌تونید اگه قول بدید بچه خوبی باشید.

ـ اِی به چشم خانم، بفرمایید.

همان طور که قدم می‌زد به سمت پنجره رفت. عطر نَم باران در هوا پخش شده بود. پرده چین خورده ارغوانی رنگ را کنار زد و پنجره را بیشتر باز کرد، هنوز تعدادی جیرمی در هوا معلق بودند. نیشخندی زد.

ـ امیرمهدی آقا جا انداختند که جیرمی‌ها گاهی اوقات بعد از باران، رنگین‌کمان هم درست می کنند. آفرین به این تکنولوژی و اختراعات که حق طبیعی بودن و طبیعی زیستن رو از ما گرفتن....

نسیم خنکی صورتش را نوازش می‌کرد.

ـ دست نمی‌دیم چون سبک زندگی‌مون عوض شده. اون سال دست دادن و روبوسی کردن ممنوع شده بود، به‌خاطر حفظ سلامتی خودمون بود اما رفته رفته عادت شد. و بعد هم شد جزئی از فرهنگ ما. ماسک زدن برای حفاظت بود ولی حالا چند سالی می‌شه که وارد صنعت مد و زیبایی شده.

ـ یعنی یه ویروس کوچیک این همه تغییر و تحول ایجاد کرده بود؟ حس شوخ‌طبعی امیرمهدی تعادل زندگی را حفظ کرده بود، خوب بلد بود فاطمه و شهرزاد را از دام بی‌حوصلگی و خستگی‌ها نجات دهد. لبخندی زد و همان طور که در تلاش راه‌اندازی مایکل بود گفت:

ـ به قول مامانت قدرت کلمات رو دست کم نگیر دختر، الان اگه کرونا متوجه بشه بهش گفتی ویروس کوچیک قیامت به پا می‌کنه پس تا دیر نشده از جناب کووید۱۹ معذرت‌خواهی کن و برو و سعی کن خودت تکالیفت رو انجام بدی.

بغض راه گلویش را بسته بود، تلخ‌ترین روزها را به یاد آورده بود، روزهای سخت و ماتم‌زده شهر و کشور، روزهایی که مردم از هم فراری بودند.

ـ فاطمه جان.... عزیزم حواست هست به خودت؟ بارها اون روزهای تلخ رو با خودت مرور کردی، من نمیگم فکر کردن به گذشته بده نه اتفاقا خیلی خوبه به شرطی که باعث پیشرفت و ترقی بشه. در مورد تاریخ و وقایع مختلف و نحوه توضیح دادنشون بذار خود مدرسه تصمیم بگیره، به هر حال خودشون بهتر مي‌دونند چطور تدریس کنند تا به روحیه بچه‌ها آسیب نزنه.

ـ من فقط خسته شدم از این زندگیِ ماشینی. از این که دخترک من زنگ تفریح از اتاق خسته‌کننده‌اش بیاد بیرون و بره سمت یخچال و بعد دوباره بره تو اتاق سراغ درس. خودت یادت نیست مدرسه رفتن‌ها رو؟ امیر مهدی دستان فاطمه را گرفت و نگاهی به چشم‌های مضطربش انداخت.

ـ نگفتی راز این چشم‌ها چی بود که تو همون نگاه اول دل مارو برد! بهت حق می‌دم نگران باشی اما شهرزاد قبل از اینکه مادر نگران بخواد نیاز به مادر شاد و پر انرژی داره.

به نشانه تأیید سرش را تکان داد. دستانش را رها کرد و سمت آشپزخانه رفت. از اندک کسانی بود که از وجود انواع ربات‌ها بیزار بود. بی‌تفاوت از کنار تنِ بی جانِ مایکل حلبیِ باطری‌خور رد شد. یاد روزهایی افتاد که شهرزاد شب و روز با التماس اصرار داشت تا از ربات همیاری که دولت به خانواده‌ها داده بود در خانه استفاده کنند. آهسته روی صندلی رفت و از بالای کابینت ماهی تابه‌ای که امیرمهدی برای اولین سالگرد ازدواجشان گرفته بود را برداشت.

ـ امیر مهدی بهت گفته بودم گوجه بگیر باز یادت رفت؟

ـ تو اون بالا چیکار می‌کنی دختر؟

فاطمه با شیطنت گفت:

ـ دلم برای هدایای با ارزش‌تون تنگ شده بود گفتم بیارم تداعی‌کننده خاطرات باشه!

ـ شاید باورت نشه ولی تنها بهونه‌ای که می‌شد باهاش تو رو برد پای گاز همین بود.

ماهی‌تابه را دست امیر مهدی داد و آهسته پایین آمد.

ـ می‌دونی امیرمهدی جانم می‌دونم که دخترمون مادر پر انرژی می‌خواد اما یه نگاهی به کودکی‌های خودم و خودت بنداز کدوم از اون حس‌ها رو شهرزاد تجربه کرده؟ دنیای ماشینی و هوش مصنوعی و حس‌های مصنوعی ما رو از هم دور کرده.

ـ چشم‌ها همه چیز رو میگن شهرزاد باید یاد بگیره از نگاه‌ها حال دیگران رو متوجه بشه. دنیا نیاز به انسانیت داره نه رباتیت عزیزدلم.

ـ من دوربودن دل‌ها از هم رو حس کردم. می‌دونی چقد سخته کسی کنارت باشه اما از حال دلت خبر نداشته باشه؟

شهرزاد باعجله وارد آشپزخانه شد و با شیطنت و صدای بلند گفت:

ـ مامان چشم‌هات رو ببند، بابا شما هم همین طور.

فاطمه با تعجب به شهرزاد و همسرش نگاه کرد. امیرمهدی به نشانه موضوع را نمی‌دانم شانه‌اش را بالا انداخت. هر دو آهسته چشمانشان را بستند.

خب هر وقت گفتم چشم‌هاتون رو باز کنید، جِر زنی نداریم. یواشکی چشم‌هاتون رو باز نکنید.

ـ یعنی دخترِ بابا چه سورپرایزی داره برامون؟

فاطمه با آرنج به پهلوی امیرمهدی زد و آهسته گفت:

ـ عزیزم دخترمون چه غافلگیری داره جمله بهتری هست.

ـ خب حالا چشم‌هاتون رو باز کنید.

ـ اینم از مایکل ربات همراه عزیزم که زحمت نوشتن انشاء من رو کشید.

مایکل کنار شهرزاد روبروی فاطمه و امیرمهدی ایستاده بود.

با همان تن حلبی بی روحی که داشت خیره به چشمان فاطمه نگاه می‌کرد.

ـ سلام من مایکل در خدمت شما هستم.

چراغ‌های آبی و بنفش دور بدنش روشن شد و چرخی دور شهرزاد و سپس فاطمه و امیرمهدی زد.

با صدای خش‌دار و خشکش فریاد زد:

ـ اخطار. اخطار به افراد حاضر در خانه.

روبروی فاطمه ایستاد و به چشم‌هایش نگاهی انداخت:

ـ در غمگین‌ترین حالت روحی. درجه احساسات بالا. نیازمند کمک.

مایکل در حال دریافت اطلاعات بیشتر می‌باشد. ربات همراه در حال یافتن راهکارهای بهبودسازی اوضاع لطفا اندکی...

فاطمه فورا مایکل را خاموش کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود.

نگاهی به امیرمهدی انداخت دستانش را گرفت:

ـ تو که بزرگ شده دوره انسانیت هستی چشم‌هامو نتونستی بخونی. پس بهم ححق بده نگران آینده دخترم در این وانفسای رباتیک باشم امیرمهدی. مایکل ساخته دست من و تو هست امیرمهدی اما ببین تفاوت‌هامون رو... بهم حق بده...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: