کد خبر: ۶۲۴۱
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۰
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

منیر پناهی

قسمت اول

سرد و تلخ بود. عین چای یخ کرده که از دهان می‌افتد و کسی رغبت نوشیدنش را ندارد. ولی ترکش کردم. همین‌قدر سرد، همین‌قدر تلخ، ولی رفتم. تا وسط راه‌پله هم صدای گام‌هایش را می‌شنیدم که بالأخره از رمق افتاد و مأیوس شد. گذاشتمش و رفتم. رفتم تا بمانم. چون اگر می‌ماندم، برای همیشه رفته بودم. ترکش کردم و بغض مردانه‌اش را بی‌تفاوت رها کردم. اشک‌هایی را که روزگاری از چشم‌های خودم سرازیر شده بود را، رها کردم و رفتم.

***

تازه از سرکار آمده بودم و زیر دوش تمام خستگیم را به آب گرم سپرده بودم. بالأخره بعد از یک‌سال کار و فعالیت و به آخر اسفند رسیدن، سیزده روز تعطیلی را پیشِ رو داشتم. دلم می‌خواست تمام وقت روی تختم دراز بکشم و تمام فیلم‌هایی را که فرصت دیدنشان را نداشتم، ببینم. اما افسوس که آدمی قرار نیست همیشه بتواند به میل خود رفتار کند و من مجبور بودم به خواست مادر که البته چندان هم از تمایل خودم دور نبود. فردای همان روز تهران را با تمام سکوت و آرامش عیدگاهی‌اش ترک کنم، و به شهرمان که برخلاف همیشه سال، در بهار شلوغ و پلوغ می‌شد؛ بروم. گرچه از حق نگذری دلم برای دریا و صدای امواج تنگ شده بود و بدم نمی‌آمد زیر نور آفتاب و روی گرمای ماسه‌ها چُرت شیرینی بزنم.

صبح اول وقت برای جانماندن از صبحانه رستوران بین راه عموصفر، پیرمرد نقلی و کوتاه قدی که بارها میهمانش شده بودم؛ راهی جاده شدم و دیدن دوباره او حسابی شادم کرد. پیرمرد که عجیب بود بعد از آن همه وقت هنوز مرا به یاد دارد. با اینکه همه دوری کردن از شهر و دیارم را دلیل پایتخت‌نشینی و بی‌عاطفه شدنم می‌دانست؛ با لبخند کم‌جانی پذیرایم شد. شاید چون نمی‌دانست یک دختر چقدر باید تلاش کند تا بتواند تنها و بدون هیچ پشتوانه مادی و معنوی در آن شهر بزرگ زندگی کند؛ تلاشی که حتی ممکن بود شامل گذشتن از وابستگی‌هایش باشد. کمی که از غرزدنش گذشت و یخ دوری‌اش آب شد، مثل یک آشنای قدیمی نشست به حرف زدن و چانه‌اش چنان گرم شد که بی‌وقفه می‌گفت و می‌گفت و بعید بود اگر بوی دیزی نهارش در نمی‌آمد، باز هم دست از گفتن بکشد! جدا به این قطعیت رسیده بودم که آدم هر چه پیرتر شود، چانه‌اش قوی‌تر می‌شود!

گذشتن از پل غازیان و غرق تماشای پرواز مرغ‌های دریایی شدن، حالم را خوش کرده بود. انگار دیگر نه عجله‌ای برای رسیدن به خانواده و در آغوش کشیدن خواهرزاده‌های کوچکم داشتم؛ و نه میلی برای بازگشت به پایتختی که با تمام زیباییش برای من بوی تنهایی و آشفتگی می‌داد. گویی تشنه‌ای بودم که به دریای بی‌کران رسیده و به کودکی می‌ماندم که آغوش مادرش را یافته!

مست تماشا بودم که حرکات عجیب دختر نوجوان سلفی بگیری که دائم لب‌هایش را در تصویر غنچه می‌کرد؛ توجهم را جلب کرد و بی‌اختیار شروع کردم به خندیدن. نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و برای فرار از تصورات دیگران که بعید نبود خیال کنند آدم خل و چلی هستم‌؛ دوان‌دوان پل را به سمت ماشینم ترک کردم و پشت فرمان اتومبیلم پنهان شدم‌. شاید چون هنوز مثل گذشته‌های نه چندان دور از قضاوت مردم می‌ترسیدم . با خودم فکر می‌کردم که چقدر با حال آن دختر و خیالات بچگانه‌‌‌اش فاصله دارم! یا از خودم وقتی هنوز مثل او شاد و سرخوش بودم‌. از شیطنت و رؤیابافی و از دخترانگی‌هایم که پشت میز اداره و لابه‌لای کتاب‌های دانشگاه و زیر نگاه‌های همیشه قاضی مردم گمشان کرده بودم. تمام حس‌های قشنگی که با بوی انزلی، بوق کشتی‌های تجاری و صدای مرغان دریایی، بعد از چند سال دوری از شهری که در آن متولد شده و رشد یافته بودم؛ یک به یک زنده می‌شدند.

با تماس مادر که نگران آمدن و نیامدنم شده بود؛ راه افتادم و تا چند دقیقه بعد در کنار خانواده بودم. بیچاره مادر می‌ترسید مثل عید سال‌های قبل زیر قولم بزنم و خیال برگشتن به شهر و دیارم را از سر بیرون کنم. طفلکی نمی‌دانست هر سال به بهانه کار از برگشتن به شهرم خودداری می‌کردم تا دوباره چشمم به چشم فامیل و در و همسایه که سال‌ها قبل با بی‌مهریشان روبرو شده بودم؛ نیوفتد.

همه بچه‌ها جمع بودند و لبخند شادی دیدار دوباره‌ام از روی لب‌هایشان کنار نمی‌رفت. گرچه در این دو سال گذشته بارها به دیدنم آمده و در خانه نقلی‌م مهمان شده بودند؛ اما حضور در خانه پدری و دیدار دوباره در شهر و دیار خودمان چیز دیگری بود. بیشتر از همه دلم برای خواهرزاده‌های دوقلویم تنگ شده بود که یک‌بند به چمدانم نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا سوغاتی‌هایشان را بدهم. با دیدن ذوق کودکانه‌شان به یاد بچگی خودم می‌افتادم. به یاد چمدان چرمی مادربزرگ که همیشه برای من و خواهر و برادرم سوغاتی‌های خوشمزه و جالب داشت. اگر به مشهد رفته بود برایمان جلیقه و کلاه آیینه‌دوزی می‌آورد و اگر از زیارت قم بازگشته بود؛ سوهان شیرین و پسته‌ای در چمدانش انتظارمان را می‌کشید. همان سوهان‌هایی که باعث عصبانیت مادر می‌شد و سرمان داد می‌کشید که: «آخر دکتر تک‌تک دندان‌هایتان را به خاطر خوردن این سوهان‌ها می‌کشد!»

انگار مادر می‌دانست آمده‌ام تا تلافی خستگی از کار و تلاش پی‌درپی را با درازکشیدن در رختخواب گرم و خوش‌بویش درآورم که جایش را پهن کرده بود و عذرم را برای نخوردن نهار پذیرفت. بوی خوش مادر که بین تار و پود پارچه لحاف پنبه‌ای پیچیده بود؛ حالم را جا آورد و مثل نوزادی که بهانه‌ آغوش مادرش را می‌گرفته؛ آرام شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده و دوقلوها که معلوم بود عجیب دلتنگ دیدنم بودند؛ کنارم به خواب رفته بودند. دخترکان بامزه خواهرم که اگر رنگ موهایشان با هم تفاوت نداشت به سختی می‌توانستم از یکدیگر تشخیصشان دهم و آن‌قدر عزیز بودند که دلم می‌خواست یکجا جفتشان را قورت دهم‌. گرچه هیچ‌وقت به زبان نمی‌آوردم ولی ته دلم آرزو داشتم یک جفت از این دوقلوهای بانمک داشته باشم. مثل مادرم که یک جفت پسر و دخترش را داشت و عین آن دوتا که در کنارم آرام گرفته بودند. یک‌دفعه با این فکر قطرات اشک مزاحم و سرکشی دوید در چشم‌هایم، باز به یاد ابراهیم افتاده بودم. پسرعموی بدقول و بی‌عاطفه‌ام که پشت پا به همه‌چیز زده و مرا که از نوجوانی نامزدش بودم‌؛ رها کرده بود. گرچه این قول و قرار تنها حرفی بین پدرم و خان‌عمو بود، اما برایم حرمت داشت و به خاطرش مِهر ابراهیم به دلم افتاده بود. نگاهش که می‌کردم آینده پر‌شور و شرمان را می‌دیدم و رؤیاهایی که باهم به حقیقت رسیدنشان را تماشا می‌کردیم! آرزو داشتم بعد از عروسی به تهران برویم، درس بخوانیم و شغل خوبی دست و پا کنیم. او می‌خواست پزشک شود و من خانم پرستاری که همیشه عاشق لباس سپید و رؤیاییش را داشتم. اما هنوز جواب کنکور نیامده بود که ابراهیم بار و بندیلش را به قصد یک مسافرت بی‌بازگشت بست و یک‌راست راهی اروپا شد. بدون هیچ توضیحی که بتواند دل بی‌قرار دخترکی هجده ساله را تسکین دهد! بدون هیچ پوزشی و هیچ خجالتی! ابراهیم رفت و دو خانواده را برای همیشه به جان هم انداخت. از همان سال پدر یک خط قرمز کشید دور نام خان‌عمو و قدغن کرد که کسی نامش را در خانه‌مان به زبان بیاورد. من یک‌سال تمام بیمار شدم و قید رشته پرستاری که با رتبه عالی در آن پذیرفته شده بودم؛ زدم. دلم نمی‌خواست چیزی مرا به یاد او بیندازد. بعد از تغییر رشته هم به تهران کوچ کردم و تنهایی را به تحمل نگاه ملامت بار مردم که طبق معمول تیر ترکش تهمتشان دختر بیچاره را نشانه می‌رود؛ ترجیح دادم . جالب این بود که همه آشناها خیال می‌کردند عیب از من است که جوانک عاشق را بیزار کرده و فراری داده! وگرنه که در تمام این سال‌ها غیر از مهر و وفا به دخترک نشان‌کرده‌اش چیزی از او ندیده بودند و چنین رفتاری از چنان عاشقی محال بود و ناممکن!

هیچ‌وقت نفهمیدم چرا ولی با تمام آن مصیبت‌ها که به سرم آمده بود؛ باز دوستش داشتم. شاید چون دوست نداشتنش را نیاموخته بودم. شاید چون از مادرم تنها محبت کردن و دوست داشتن یادگرفته بودم؛ نه قهر و جدایی! چیزی به زبان نمی‌آوردم ولی همه می‌دانستند با این‌که حرفش را نمی‌زنم اما از دلم بیرون نرفته! رفتن ابراهیم و این‌که دلیل رفتنِ بدون توضیحش را نمی‌دانستم؛ به دختری مأیوس و تنها تبدیلم کرده بود. تنهایی تنها عکس العملی بود که در برابر کار او نشان داده بودم. دیوار بلندی اطراف خودم ساخته و تا عرش خدا بالایش برده بودم. برای همین بود که کسی خبر نداشت در پایتخت شلوغ و پر‌دود، چطور روزهایم را شب می‌کنم . کسی نمی‌دانست هر روز تا غروب مشغول کار و تلاشم، کسی خبر نداشت دوباره دانشگاه قبول شدم و چند وقت بعد قرار است دکترا بگیرم؛ کسی روحش هم خبردار نبود که بعضی شب‌ها از ترسِ در تنهایی مردن در آن آپارتمان چهل متری جرأت خوابیدن ندارم و تا صبح اشک می‌ریزم. هیچ‌کس این چیزها را از من نمی‌دانست و من تصمیم گرفته بودم حرفی از خودم برای کسانی که تلاش نمی‌کنند درباره‌ام بدانند، نزنم.

برخلاف تهران که شب نمی‌شناخت و تا صبح روشن بود؛ شهر من خیلی زود در سکوت غرق می‌شد و این را دوست نداشتم. برای همین آن شب را در کنار خانواده صبح کردم تا فردا آن دو سال دوری را در آفتاب روز تلافی کنم و حسابی در شهر بچرخم. چنان احساس غربت می‌کردم که خودم را توریستی ناآشنا و مشتاق می‌‌دیدم که دلش می‌خواست تمام دیدنی‌های آن بندر قدیمی را نقطه به نقطه از نظر بگذراند.

قبل از آن‌که مادر بیدار شود و برایمان صبحانه آماده کند؛ چشم‌هایم را بازکردم و یک‌راست به آشپزخانه رفتم. بوی خاگینه و عطر خوش چای کم‌کم همه را بیدار کرد و کشید پای سفره! اما چیزی در نگاهشان رنگ باخته بود انگار اثری از شوقی که شب قبل در چشم‌هایشان بود؛ دیده نمی‌شد و من علتش را نمی‌دانستم.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: