کد خبر: ۶۲۴۰
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۷:۵۹
پپ
آمیز قلمدون (خانم)!
صفحه نخست » داستان


نویسنده: ماه‌منیر داستان‌پور

قسمت دوازدهم:

به فنجان چای خوش رنگی که آقا نعمت روی میز می‌گذارد؛ خیره می‌مانم و در تلاشم تا از کنار موضوع تمیز یا کثیف بودن آن بی‌تفاوت رد شوم. سعی می‌کنم به این فکر نکنم که ممکن است او هم مانند اغلب آقایان قوطی به آخر رسیده‌ مایع ظرفشویی را با آب پرکرده باشد؛ تا آخرین قطرات شوینده هدر نرود و شیره‌ جان مایع ظرفشویی را در عوض مبلغی که بابتش پرداخت کرده بکشد. وگرنه بعید است بتوانم حتی یک قطره از چای سبز و نبات موجود در فنجان را بنوشم و خودم را جلوی آقای سردبیرِ شکم‌گنده که با سردیِ تمام مقابلم و پشت میز بزرگش نشسته؛ حفظ کنم. آن هم این آدمی که به استناد کابوس تازه‌ام، بعید نیست زیر پوستین علم و ادب، یک روباه مکار مخفی کرده باشد.

بالأخره دیدن چشم‌های نه چندان مکُش مرگ مایش نصیبم می‌شود و سرش را از روی کارتابلی که همین چند دقیقه قبل خانم منشی برایش آورده بود؛ برمی‌دارد و مستقیم به صورتم خیره می‌شود. دوست دارم زودتر دهان باز کند و آنچه پس ذهنش پنهان کرده؛ آشکار سازد. مثل همیشه سعی می‌کنم افکارش را بخوانم. لابد دارد میزان حماقت و خوش‌باوریم را می‌سنجد و خیال می‌کند اگر تصمیمش برای چاپ داستان‌ها را اعلام کند؛ عین کودکی که آبنبات چوبی به دستش داده باشند؛ خوشحال می‌شوم و ذوق می‌کنم. حتی اگر تصمیمش منوط به این شرط باشد که داستان‌ها به نام او یا با یک اسم مستعار به چاپ برسند. شاید هم دارد برای اندازه‌گیری پول‌پرستیم چرتکه می‌اندازد تا در صورت لزوم با یک برگ چک دهانم را ببندد و حاصل زحماتم را تصاحب کند. اما نه! من از آن دست دخترهایی که با مغز کوچکش به آن‌ها فکر می‌کند؛ نیستم. شاید چون به خودم قول داده‌ام وارث بر حق خواهران برونته باشم و هیچ کجای زندگی ادبی‌ام کم نیاورم. من گرگ باران دیده یا باران خورده یا....! کلمه‌ها در ذهنم گره می‌خورد و وقتی به اتفاق صبح و خیس شدن در پارک فکر می‌کنم بیشتر به نظرم می‌آید که من یک موش آب کشیده‌ام! اما بلدم چطور از تله فرار کنم. غرق در افکار و خیالات خودم هستم که صدایش را می‌شنوم.

ـ کجایین خانوم؟ من عادت ندارم کسی رو بیشتر از یه بار صدا کنم ولی انگار شما توی هپروت مشغول گشت و گذارید!

در دلم چند تا از آن حرف‌هایی که رویم نمی‌شود به زبان بیاورم را به محضر شریفش پیشکش می‌کنم و وسوسه می‌شوم با پاشنه‌ نداشته‌ کفشم، محکم روی نوک بینی‌اش بکوبم. اصلا چرا برخلاف دخترهای هم سن و سالم نه اهل آرایش و ژیگول گشتن هستم و نه می‌توانم دو قدم ناقابل با کفش پاشنه‌دار راه بروم؟ خداییش را هم حساب کنی برای چنین مواقعی وجود یک پاشنه‌ ده سانتی نازک که بتوانی با آن دماغ مبارک برخی را از وسط بشکنی؛ بدجور لازم و ضروری به نظر می‌رسد.

ـ آقا نعمت گفت صبح اول وقت اومدید دفتر! البته من از آدم وقت‌شناس خوشم می‌یاد ولی خانم دفتر مجله که کله‌پزی نیست!

داشته باش آقای سردبیر! این دومین کنایه‌ای‌ست که امروز حواله‌ام کردی و من به دلایلی هنوز در برابرت سکوت کرده‌ام! مطمئنم اگر دو کلمه دیگر از این حرف‌ها بزند؛ دماسنج مغزم از شدت حرارت ترک برمی‌دارد و آن همه کلمه‌ عصبانی که برای بیرون آمدن از دهانم با یکدیگر دست به یقه شده‌اند؛ کار دستم می‌دهند.

ـ بگذریم! ازتون خواستم بیاین اینجا که موضوع مهمی رو مطرح کنم.

به خودت رحم کردی جناب سردبیرِ متورم! وگرنه ممکن بود آن رویی را که حتی به نازنین هم نشان نداده‌ام؛ برای اولین و آخرین بار در عمرت مشاهده کنی! یک چیزی هم سطح خشم اژدها! اما نه اژدهای قلابی پر وزنی مثل بروسلی! یک اژدهای واقعی از آن‌ها که مرحوم فردوسی در شاهنامه‌اش وصف کرده! بگذریم! الآن حتما می‌خواهد خبر چاپ داستان‌هایم را بدهد و به خیال خودش غافلگیرم کند. بی‌خبر از آنکه کلاغ پیش از او خبرش را برایم آورده است.

ـ بعد از خوندن این چند شماره که برام فرستادین، به نظرم میشه دیگه چاپشون کرد... البته...

به دام افتادی آقای زرنگ! روح عید سال نو همین چند شب پیش پته‌ات را برایم به آب انداخت تا حواسم را در برابرت جمع کنم. خیال کردی من انقدر بچه‌ام که گولت را بخورم؟ بابانوئل قلابی تو در کیسه‌ هدایایت هیچ سورپرایزی برایم نداری! همین الان پرده از افکار شومت بر‌می‌دارم و حسابت را فی‌المجلس تسویه می‌کنم.

ـ البته به نظرم بهتره هفته‌ای سه بار بیاید مجله و تحت نظر خانم شادمان کمی آموزش ببینید. خصوصا در مورد نکات ویرایشی! بعد قطعا می‌تونید همچنان به دورکاری ادامه بدید.

این سردبیر شکم‌گنده دقیقا چه گفت ؟ چرا حرفی از چاپ داستان‌هایم به نام خودش نزد؟ تازه دعوتم کرد از خانم نمی‌دانم چه، آموزش هم ببینم. اسمش چه بود؟ آهان، شادمان! لابد او هم عین من مغزش زیادی خوشحال است و برای مجله داستان طنز می‌نویسد! شاید هم از بس بدعنق است؛ به عنوان جوک اسمش شده شادمان! ولی هرچه هست؛ روح عید سال نو هم دروغگو از آب درآمد! تا من باشم با این سن و سال، هوای داستان‌های زهوار دررفته‌ بچگی و پرواز با یک روح فضول به خانه‌ این و آن به سرم نزند.

خانم شادمان از آن دست بانوانیست که آدم را به خودش جذب می‌کند. بوی عطر خارجکی می‌دهد. آرام و کمی با ناز صحبت می‌کند. کفش پاشنه‌دار سرمه‌ای رنگی پوشیده که با مانتو شلوار سرمه‌ای رنگش همخوانی جذابی دارد. از دست چپش و حلقه‌ ظریفی که در انگشت دارد؛ مشخص است که ازدواج کرده! کاش برادر من هم کمی سلیقه داشت تا زن‌برادری عین او داشتم. از الان به خواهر شوهرش حسودی می‌کنم که نیاز نیست صدای پیاز جویدن سر سفره‌اش را تحمل کند! یکی در میان گلم، جانم، نثارم می‌کند که الکی خیال کنم واقعا برایش عزیز هستم و بین انبوه نویسندگان مجله داستان‌های شنیدنی و جذابی برای تعریف کردن دارم. چندتا جزوه روی دستم می‌گذارد و اشکالات ویرایشی داستان‌هایم را یک به یک یادآوری می‌کند تا حساب کار دستم بیاید و بفهمم حوصله ندارد هر بار آن‌ها را به جای من تصحیح کند. حق هم دارد! کلی کار روی سرش ریخته! این از مراجعه‌ دائمی همکاران به او دستگیرم می‌شود. از داستان آخری که برای آقای سردبیر نوشته‌ام چیزی نمی‌گویم. باید اول یکبار ویراستاری، و بعد با خیال راحت ارسالش کنم.

تمام مسیر بازگشت به خانه را به جملات سردبیر می‌اندیشم. به اینکه برخلاف آنچه از او انتظار داشتم؛ من را با احترام به هیأت تحریریه معرفی و از نوشته‌هایم تعریف کرد. حالا بماند که قرار است از این به بعد بابت داستان‌هایم پول بگیرم و رسما به یک نویسنده‌ حرفه‌ای تبدیل شوم.

هرچه به کوچه‌ خودمان نزدیک‌تر می‌شوم؛ بوی کباب تازه از روی منقل برداشته‌ حسن آقای کبابی، شوهر مریم خانم و بابای رضا بیشتر در مغزم چرخ چرخ می‌زند و معده‌ گرسنه‌ام را به شیون و واویلا وا می‌دارد. بخش تاریک روحم به یک نهار یواشکی و بی‌خبر از نازنین در چلوکبابی حسن آقا دعوتم می‌کند و بخش نورانیش اجازه نمی‌دهد این کار را بکنم. خداییش هم نمی‌خواهم بوی کباب را با خود به خانه ببرم ولی یک زن باردار آن هم از نوع شکمویش را از طعمش بی‌بهره بگذارم! دست آخر با چند سیخ کباب و نان سنگک تازه و کلی ریحان که رنگ و بویش آدم را به هوس پرخوری می‌اندازد؛ به خانه می‌روم. همه ساکت و با اشتها در حال خوردن لقمه‌های خوش‌طعم غذایمان هستیم اما فکر من انگار در چلوکبابی باقی مانده! نمی‌دانم چرا تا به حال متوجه دست حسن آقا نشده بودم! دست راستش که به‌طرز محسوسی بزرگ‌تر از دست چپش به نظر می‌رسد و همیشه با کرپ باند بسته شده!

مادر می‌گوید پیش از این قصابی می‌کرده و گاو به بازویش شاخ زده! بی‌بی صدیقه اصرار دارد با دهان پر حرف بزند و به من بقبولاند که دستش مادرزاد این‌طور بوده! نازنین هم که انگار گرگ برایش کمین گذاشته و بعید نیست به بشقاب غذایش حمله کند؛ هیچ حرفی برای گفتن ندارد و لقمه‌هایش را به زور دوغ قورت می‌دهد تا لقمه‌ بعدی را جایگزین کند! اما ذهن من دوباره عین آدامسی که به موهای دختربچه‌ای گیر کند؛ به داستان حسن‌ آقای کبابی چسبیده و بدش نمی‌آید از ماجرای این خانواده‌ مرموز سر در بیاورد. از ماجرای دست بزرگ و عجیبش! از رفتار مریم خانم که نمی‌دانم چرا بی‌دلیل برای در و دیوار هم پشت چشم نازک می‌کند و از داستان رضا که انگار آبش با پدر به یک جوی نمی‌رود!


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: