فاطمه اقوامی
نمیدانم چه جذابیتی دارد که از همان اوایل دوران شیرین و به یاماندنی کودکی، وقتی کودک اندکی از دنیای دور و برش سردرآورد، با اینکه شاید هنوز درست نمیداند کجاست و چه باید بکند، بزرگترها از او میپرسن خب کوچولو بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟ او هم براساس دایره محدود شناختش هر بار یک جواب میدهد. یک بار که دکتری سفیدپوش را میبیند میگوید دکتر، یک بار که معلم مهربان میبیند شغل مورد علاقهاش میشود معلمی و این چرخه ادامه دارد تا بزرگتر میشود و بالأخره یک تصمیم قاطع میگیرد که از کدام سمت و سو جاده زندگی را ادامه بدهد. در این بین گاه هستند افرادی که شرایط با آنها جور نمی شود و مجبورند از خیر آرزوی رسیدن به شغل و حرفه مورد نظرشان بگذرند اما اگر این علاقه و آرزو ریشههایش عمیق باشد، سالها هم که گذشته باشد دوباره در دل جوانه میزند و در نهایت او با تلاش، خودش را به آن میرساند و لبخند رضایت بر لبانش مینشیند.
«مریم اسدزاده» اولین مهمان سال 96 مجله ما در زندگی چنین مسیری را طی کرده است. او که از بچگی به دنیای هنر علاقهمند بوده به خاطر مخالفت خانواده راهی رشته علوم تربیتی میشود اما بعد از چند سال کار و فعالیت در این زمینه، به آنچه میخواسته میرسد و در کلاسهای انیمیشن و سینما حوزه هنری مشغول به تحصیل می شود و بعد از آن تلاشش در دنیای هنر آغاز میشود. خواندن صحبتهای او خالی از لطف نیست.
مریم اسدزاده دوران کودکیاش چطور گذشت؟
من فروردین سال 54 به دنیا آمدم. ابتدا در تهران ساکن بودیم اما بعد از مدتی به خاطر کار پدرم به پیکانشهر رفتیم و بعد از آن هم به فردیس کرج نقل مکان کردیم. من در کودکی به مهدکودک میرفتم. قبل از انقلاب در مهمدکودکها علاوه بر نقاشی و شعر، کلاسهای رقص هم برگزار میشد ولی من از آن اول به چنین مسائلی علاقه نداشتم و فقط آموزشهایی مثل نقاشی را خوب انجام می دادم. در کنار آن مادرم در منزل جزء سی قرآن را برایم میخواند و من حفظ میکردم.
به گفته اطرافیانم بچه باهوشی بودم. ذوق هنری داشتم و به کارهایی مثل درست کردن کاردستی علاقهمند بودم. کلاس پنجم ابتدایی علاوه بر کسب رتبه برتر در مسابقات مختلف علمی در سطح منطقه و استان، در آزمون تیزهوشان هم نفر اول در بین دختران استان تهران شدم. همان زمان من برونشیت شدم و چون آن زمان مصادف با دوران جنگ تحمیلی بود و دارو زیاد در دسترس مردم قرار نداشت، بیماری من تبدیل به آسم شد و خانواده نمیگذاشتند زیاد از منزل بیرون بروم به خاطر همین نتوانستم در مدرسه تیزهوشان ثبتنام کنم.
در دوره کودکی وقتی میگفتند در آینده دوست دارید چهکاری شوید چه میگفتید؟
در دوران ابتدایی وقتی دوستانم دندانشان لق میشد من برایشان میکشیدم و به خاطر این همه به من میگفتند باید دندانپزشک شوی. یکبار هم یادم هست قلاب بافتنی در دست خواهرم گیر کرده بود. من و پدرم با هم آنالیز میکردیم که این سرش لبه دارد و اگر همینجوری آن را بیرون بکشیم به بافت گوشت هم آسیب میزند. پس باید سرش را ببریم و ضدعفونی کنیم و بعد بیرون بکشیم. یعنی با اینکه سنم کم بود، دل و جرأت اینجور کارها را داشتم به خاطر همین هم آن زمان همیشه مینوشتم من در آینده یا دندانپزشک و یا معلم ریاضی خواهم شد.
اما این را هم خوب است بگویم زمان ما یک برنامه به نام «یک مسابقه و سی سؤال» پخش می شد. در این برنامه یک آقایی کارشناس امور سینمایی بودند. من از بچگی خیلی دوست داشتم که جای ایشان بنشینم و در مورد آن فیلمها توضیح دهم. چون از بچگی حتی اگر کارتون میدیدیم باید توضیح می دادیم از آن چه فهمیدیم. حتی یکی از تفریحات ما این بود که پدرم من و خواهرم را به تهران میآورد و به سینما میبرد. بعد از دیدن فیلم باید در موردش به پدر توضیح میدادیم و اگر درست میگفتیم تشویق میشدیم.
...