آسیه نیکصفات
بچهها را خواباندم و دراز کشیدم توی جایم. از روی آپ توی گوشیام آخرین صفحه از کتابی را که داشتم میخواندم را باز کردم. «عادتهای اتمی»، اینجور کتابها را دوست دارم، کتابهایی که پر باشد از راهکارهای توسعه فردی. برای وقتهایی که لازم است جور دیگر ببینم و فکر کنم، راهی جز خواندن اینجور کتابها بلد نیستم.
امیر لم داده روی مبل و گوشی توی دستش، صفحات را بالا و پایین میکند. چقدر دلم میخواست گوشی توی دستش نبود، تا من هم گوشی دستم نمیگرفتم و کمی حرف میزدیم. برعکس من امیر اهل حرف زدن نیست. هیچوقت نبوده، حتی وقتی مهمان داریم.
من متکلم وحده این رابطهام. من که همیشه خیال میکردم همسرم شاعری خواهد بود که برایم شعرها میسراید و قصیدهها ردیف میکند. در زندگی خورده بودم به آدمی که حداقلهای نیاز کلامیام را هم تأمین نمیکرد. و احتمالا او هم که خیال میکرد همسری برگزیده همه چی تموم، گیر من پر چانه و پر حرف افتاده بود. چه میشود کرد همه زوجها که قرار نیست ایدهآل هم باشند. اصلا نیمه دیگر آدم یعنی شاید همین، همین که هر چه در یک نیمه باشد در نیمه دیگر نباشد. حالا بعد از سه تا بچه قد و نیم قد و یک تو راهی، شاید وقت فکر کردن به درستی مسیر نباشد ولی خب فکر است دیگر میآید سراغ آدم.
بگذار خیال کنم چه میشد اگر همسرم کلی شعر از بر بود که برایم میخواند یا مثلا اهل قربان صدقه رفتن بود، یا حداقل روزی یکی دو ساعت مینشست مقابلم و با هم همکلام میشدیم.
خیال میکنم و خیال میکنم. آخرش هم شانه بالا میاندازم که خب نشد، چه میشود کرد.
برای اینکه فضا را عوض کنم با خودم میگویم «شبها وقتی بچهها خوابند فرصت خوبی است برای اینکه تکه اسباببازیها و ریخت و پاشها را از دور و برخانه جمع کرد.» بعد کسی توی ذهنم با لحنی جدیتر ادامه میدهد «عملیاتی سخت و نیازمند به توجه و تمرکز.» هر قطعه ریز فلزی یا پلاستیکی روی زمین ممکن است قطعهای باشد مهم از یکی از ابزار الکترونیک امیر که بچهها با روش مهندسی معکوس سعی در ساختن نمونه جدیدش را داشتهاند ولی بعد از بستن دوباره، قطعاتی اضافه آمده.
حالا اگر من خدای نکرده بندازمش دور یا برود توی لوله جارو برقی بساطی برای خودم پهن کردهام که نگو. بعدا کاشف به عمل میآید که آن یک تکه اهمیتش در حد ضامن یک موشک دوربرد در یک پایگاه نظامی است. و گم شدنش کلی توبیخ و تنبیه دارد برایم از طرف امیر که «پس تو توی این خانه چه کارهای که میریزند و خراب میکنند و پولهایم را به آتش میکشند و تو حتی نمیفهمی چه شد؟!»
تنها مواقعی که امیر ساعتها میتواند حرف بزند همین موقعهاست. وقتهایی که می خواهد غر بزند یا ایراد بگیرد. آنقدر کلمه به سمتم شکلیک میکند که خوب زخمی و مجروح شوم و آنقدر کلماتش را به رخم میکشد که توی دلم با حرص بگویم «الحمدالله که حرف زدن بلد بودی.»
آه، اصلا ولش کن، تمیز کردن خانه بماند برای وقتی که تمرکزم بیشتر است.
وقتی حرفهای کسی توی درونم راجع به تمیز نکردن خانه قانعم میکند. با خودم میگویم «بهتر است همان کتابم را بخوانم»
بچه توی دلم لگد میزند. انگار یک بار از دنیای بیرون پرت میشوم درون خودم. چشمانم را میبندم و خیال میکنم الان این فسقلی چه کار دارد میکند و چه شده این لگد را پرانده، هر چه هست به خودم میآیم و شروع میکنم قربان صدقه رفتنش. باید خیال کند همه چیز رو به راه است، باید خیالش راحت باشد. شروع میکنم با او حرف میزنم، شعر میخوانم و بعد هم بلند بلند صفحات کتاب پیش رویم را برایش میخوانم. برای اینکه حالی به فسقلی خانم بدهم، شربت خنک شیرینی درست میکنم و سه نفس میخورم. دراز میکشم، باز هم تکان میخورد، انگار راضی است.
هوا دم گرفته، نفسم سنگین شده. پنجره را باز میکنم. جریان لطیف هوای نیمه شب از یقه و آستین کوتاهم میخیزد روی پوستم. حس دلچسبی آرامم میکند. باز خودم را ولو میکنم روی تخت. صداها اول دور است بعد صداهایی واضحتر و بلندتر از پنجره میپاشد توی اتاق، نصف شبی زن و مرد همسایه دعوایشان شده. این وقت شب چه وقت دعواست. فریاد «مامانِ خودت» که بلند میشود، بلند میشوم و پنجره را میبندم و بیخیال حالِ با حال نوازش نسیم روی پوستم میشوم.
دچار یأس فلسفی شدهام چه میشود که ازدواج محمل آرامش یک آدم نشود؟ چه میشود انتخابت بهایی داشته باشد به وسعت عمرت؟ چه میشود توقعت از زندگی با واقعیتی که آن را تجربه میکنی زمین تا آسمان متفاوت است؟
به صورتهای بچهها و امیر نگاه میکنم، نگاهی عمیق. یک چیزی توی دلم تکان میخورد. انگار قند توی دلم آب میکنند. یادم میآید دوستشان دارم. به قاب عکسهای روی دیوار اتاق نگاه میکنم. من توی عکس در آغوش امیر میخندم. یادم میآید موقع عکس گرفتن خندهام از آن خندههای الکی «بگو سیب» نبوده. واقعا میخندم. توی همه عکسها.
حالا اگر نصف شبی یادم آمده حرفهایی دارم که گوشی برای شنیدنشان نیست، که خنده واقعی توی عکسها به ضجه و گریه و مویه کردن تبدیل نمیشود؛ میشود؟
به ساعت نگاه میکنم. هیچ تناسبی بین سطح هوشیاری و میزان خستگیام با عددی که عقربهها نشان میدهند نیست. انگار وسط روز است و اصلا قرار نیست بخوابم. پس میخزم پشت میز و چراغ مطالعه را روشن میکنم. دفتر و خودکار را از توی کشو بیرون میکشم و شروع میکنم به نوشتن.
دلم میخواهد داستان کوتاه بنویسیم. داستان زنی که عصرها با همسرش کیک خانگی و دمنوش میخورند و حرف میزنند نه شاید بهتر باشد داستان بلندش کنم. شاید بهتر باشد یک ریز بنویسم و از شر کلماتی که توی ذهنم رژه میروند راحت شوم.
چه اشکال دارد شخصیتهای توی داستان از حال زندگیشان راضی باشند و امیر داستان بداند وقتی دل همسرش همکلامی میخواهد آن گوشی بیصاحاب را بگذارد کنار.