مینا شائیلوزاده
از مغازه بیرون میزنم. نمیدانم سی و چندمی بود که در این چند روزه داخلش رفتم و ناامید و دستخالی بیرون آمدم. دیگر از دل و دماغ افتادهام. اگر بخواهم شاعرانهاش را بگویم، آخرین باقیمانده امیدم هم مثل گلبرگهای رز خشک و پژمردهای روی زمین میریزد اما خودمانیاش میشود: به معنای واقعی لهولوردهام و یکی باید از روی آسفالت جمعام کند. نمیدانم زنگ موبایل را که مثل مته مغزم را سوراخ کرده کجای دلم بگذارم. از بس که یکریز زنگ میخورد. ندیده میدانم مامان است که میخواهد سر از احوالاتم دربیاورد و بفهمد چه کار کردم. آخرش هم نفس عمیقی بکشد و یک «دیدی گفتم! الکی وقت خودتو تلف میکنی!» تحویلم بدهد و یک ذره اعصابی را که برایم مانده خورد و خاکشیر کند.
موبایل را برمیدارم و سایلنت اش میکنم. از دور ایستگاه اتوبوس را میبینم. کیسه بزرگی را که از صبح با خودم این طرف و آن طرف بردهام، محکمتر میگیرم و با قدمهای بلندتری سعی میکنم تن خستهام را تا قبل از رسیدن اتوبوس به ایستگاه برسانم. کار خداست که جسمم انقدر له باشد، اما ذهنم هنوز هم مثل موتور برقی کار کند. آخر باورم نمیشود این همه مغازه را گشته باشم، با این همه فروشنده حرف زده باشم و آخرش هم هیچی نفروخته باشم. یعنی به قول مامان الکی پولهایم را حیف و میل کردهام؟! سریع یک حساب سرانگشتی و ذهنی انجام میدهم. از پسانداز چندماههام تقریبا چندرغازی باقی مانده. آن هم پساندازی که با خون دل خوردن جمع کردم و نتیجه زحمت دو سه سالهام بوده. منشی این شرکت و آن شرکت، حسابدار مغازه و مؤسسه و هرجایی که فکرش را هم نمیکردم. با حقوق های ناچیز و بیگاری کشیدن های از صبح تا شب!
بابای بیچارهام هم با آن حقوق کارگری که کفاف زندگی روزمرهمان را هم نمیداد نمیتوانست هیچ حمایتی از من بکند!
هر چه داشتم، پارچه خریدم و مانتو دوختم. ده روز تمام شبانهروز کار کردم، چشم گذاشتم پای چرخ خیاطی و به علاقه واقعی زندگیام مشغول شدم. به امید داشتن یک فروش درست و حسابی، هرچه دقت و تمرکز داشتم جمع کردم تا نتیجه کار تر و تمیز از آب دربیاید. اما مثل اینکه زیادی خوشخیال بودم! این کرونای وامانده تمام حساب و کتابهایم را به هم ریخت و فهمیدم اوضاع بازار از آنچه فکر میکردم خرابتر است! نمیتوانستم از دست کسی عصبانی باشم. همه حق دارند. از منی که میخواهم تازه کاری را شروع کنم و نیاز به حمایت دارم گرفته، تا مغازهداری که دو ماه است لباسهای خودش روی دستش مانده و اجاره مغازهاش را هم نمیتواند بدهد! جه برسد که بخواهد لباسهای من را هم بخرد...!
آه سردی میکشم. خدایا دستت درد نکند! این بود که میگفتی از تو حرکت و از من برکت؟! من که هرچه داشتم روی دایره ریختم و پوست خودم را کندم! راه دیگری هم مانده؟!
به ایستگاه میرسم. بازهم جای شکرش باقی است که به جز یک پیرزن ریزه میزه که صورت کوچکش را با ماسک پوشانده کس دیگری نیست و این یعنی چندین صندلی خالی. با فاصله، آن طرف صندلی ایستگاه مینشینم و کیسه لباسها را کنار دستم، روی صندلی بغلی میگذارم. از خستگی، یک پا را روی دیگر میاندازم و با دست کمی زانوهایم را فشار میدهم. کلافه از سروصدای خیابان و بوق ممتد ماشینها، هندزفری را از داخل کیفم برمیدارم و در گوشم فرو میکنم. آهنگی را پلی میکنم و طبق معمول، انگشت بیقرارم به سمت برنامه اینستاگرام میرود و سریع بازش میکنم. با اینکه اصلا حوصله گشتن و دیدن شوآفهای همیشگی آدمهای مجازی را ندارم اما حداقل سرم گرم میشود و نمینشینم به غصهها و ناتوانیهایم فکر کنم. انگشتم را روی صفحه حرکت میدهم و صفحههای مختلف را از نظر میگذرانم. با خودم فکر میکنم هر کس برای خودش داستانی دارد و دغدغهای! یکی عکس سگ پشمالویی را گذاشته که تازه برایش یه قلاده طلا خریده، یکی دیگر هم از ناخنهای تازه کاشته شدهاش عکس گذاشته و از شهلا بیوتی بابت کار فوقالعاده و ملوسش تشکر کرده. خدایی خوش به حالشان! خندهام میگیرد که انقدر دغدغههایم با یک سری از آدمها فرق میکند! پوزخندی میزنم و باز انگشت بیقرارم سریعتر از قبل صفحات را رد میکند. چند تا صفحه لباسفروشی را میبینم که از کارهای جدیدشان رونمایی کردهاند. از دیدن شکل و ریخت لباس و جنس پارچهای که میدانم چنگی به دل نمیزند، و قیمتی که پایین عکس نوشتهاند، چشمهایم از حدقه بیرون میزند. از ذهنم میگذرد اینها دیگر چه پولهایی به جیب میزنند! یعنی کسی هم هست برای همچین جنسی، چنین پولی هم بدهد؟!
یک نگاه به لباس داخل عکس میاندازم و یک نگاه به مانتوهای خودم داخل کیسه. یادم میافتد که چقدر وسواس برای خرید پارچههایشان به خرج دادم و با وجود ناچیز بودن بودجهام، باز هم نتوانستم وجدانم را راضی کنم که چیز بدردنخوری به کسی بفروشم. هرچه هم که بودم، به قول مامان از اسب افتادیم، نه از اصل! بالاخره سر سفره پدر بزرگ شدم و اینطور لقمهها هیچ جوره از گلویم پایین نمیرود.
ناخودآگاه فکری در سرم جرقه میزند. بخواهم منصف باشم، مانتوهای من ده سر و گردن بالاتر از این جنسهای بنجلی است که به مردم غالب میکنند! پس چرا من هم کار و کاسبی اینترنتی خودم را راه نیندازم؟! از دست خودم لجم میگیرد که چرا زودتر این فکر به ذهنم نرسیده. دو سه روز است حسابی خودم را سرگردان این خیابانها کردهام.
امید مثل گرما در تمام بدنم میپیچد. خندهام میگیرد که چرا هر روز مینشینم نمایش شهلا و مهلا و اقدس خانم را در اینستاگرام تماشا میکنم، اما تا حالا به فکر یک استفاده مفید از این فضا نیفتادهام!
با هیجان برای خودم خیالبافی می کنم و همه چیز را در ذهنم میچینم. کل راه تا رسیدن به خانه، قند توی دلم آب میشود و فکرها و ایدههایم را مثل تکههای پازلی کنار هم میگذارم و از تصور موفقیت دلم غنج میرود. هرچند که هرازگاهی ابر شوم و سیاه بدبینی روی افکارم سایه میاندازد و صدای نصیحتگر مامان و دیگران در پس ذهنم طنین میاندازد و حالم را میگیرد. اما زیاد به این افکار پروبال نمیدهم. به خانه که میرسم، ذوقزده خودم را داخل آشپزخانه میاندازم و با هیجان همهچیز را برای مامان تعریف میکنم. مامان بازهم نگاه عاقل اندر سفیهی میاندازد و زیر لب نوچ نوچی میکند.
ـ کاش جای این کارا یه ذره به ازدواجت فکر میکردی! این همه خواستگار خوب رد کردی به خاطر درس خوندن، حالام که افتادی دنبال این کارایی که معلومه آخرش چیزی نمیشه! دختر باید خانوم و سنگین بشینه تو خونه! گفتی میخوام دانشگاه برم، گفتیم باشه. رفتی، دیدی که از اون مدرک آبی برات گرم نشد! دیگه حالا این دوره افتادنت تو شهر واسه چیه من نمیدونم!
لبخند زورکی میزنم و جوابی نمیدهم. خودم را برای چنین چیزی آماده کرده بودم. اما خوشحالتر از اینم که بخواهم به این آیههای یأس گوش کنم. میروم جلو و لپ گوشتالویش را ماچ میکنم و همان طور که یک سیبزمینی سرخکرده داغ را از داخل بشقاب برمیدارم و در دهانم میگذارم، میگویم: «انقدر ضد حال نباش مامان خانم!» و قبل از اینکه سر حرف و درد دلش باز شود، سریع میروم داخل اتاقم و تمام برنامههایم را روی کاغذ پیاده میکنم.
نمیتوانم به خودم دروغ بگویم. کمی وحشتزده شدهام. چطور همچین کاری را بدون کمک شروع کنم؟! اگر این بار هم موفق نشوم، باید تا مدتها سرکوفتهای بقیه را بشنوم و جیکم در نیاید!
سرم را تکان میدهم تا خودم را از دست این افکار خلاص کنم. با اما و اگر و شاید که کاری پیش نمیرود. اصلا باید پنبهای در گوشم بگذارم و بیخیال حرف و حدیثهای بیسر وته دیگران بشوم. فهمیدهام به هیچکس امید نیست... تنها خداست و منی که باید دستم را روی زانوهایم بگذارم و از جا بلند شوم.
***
پشت در ایستادهام و قلبم به سینه میکوبد. کلید را بین انگشتانم فشار میدهم. نفسم را طوری در سینه حبس کردهام که انگار قرار است بزرگترین معجزه زندگیام را به چشم ببینم. همه چیز مثل فیلمی بر روی پرده سینما، از مقابل چشمم میگذرد. از روزی که اولین مانتوهایم را داخل صفحه مجازیام گذاشتم و در عرض چهار روز همهشان را فروختم، دقیقا یک سال گذشته. خودم شده بودم همهکاره. طراح و خیاط و مدل و عکاس و مدیر برنامه! چند ماه اول همه کارها روی دوش خودم بود. اما تنها چیزی که باعث میشد خستگیناپذیر ادامه دهم، دیدن قیافه ناباور اطرافیانم بعد از فروش مانتوهایم بود.
سرم را تکانی میدهم و دوباره یادم میآید که کجا ایستادهام. لبخندی ذوقزده روی لبم مینشیند. بسمالله میگویم و کلید را داخل قفل میچرخانم. در با صدای تلق خشکی باز میشود و چشمم به اولین کارگاه تولیدیام میافتد. مات و مبهوت قدمی داخل کارگاهم میگذارم. با ناباوری تکرار میکنم: «کارگاهم؟! یعنی اینجا واقعا کارگاه منه؟!» و بلندبلند میخندم. نگاهم را به دور و اطراف میگردانم. نور از پنجرهها به داخل میتابد و سطح صاف و سفید چرخخیاطیها زیر نور میدرخشند. همه چیز برایم مثل خواب و رؤیایی شیرین شده. همه چیز بوی نو بودن میدهد. باورم نمیشود... اما این منم. کسی که تنها بود، تنها شروع کرد... اما خدا نگذاشت که تنها هم بماند.