ماهمنیر داستانپور
قسمت دهم
ماجرای عمهجان گلستان و زندگی پر فراز و نشیبش را با کمی آب و تاب بیشتر تایپ میکنم تا اگر در جلسهی روز شنبه قرار بر ماندن شد و آقای سردبیر عذرم را نخواست؛ چیزی برای ارائه داشته باشم و دست خالی به دفترش نروم اما هنوز ذهنم چپچپ نگاه کردن نزهت خانم را نتوانسته برای خود معنی کند!
نمیدانم چرا وقتی فکرم تا این حد مشغول است؛ بیاختیار به سمت یخچال کشیده میشوم؟! اما باید هر طور شده با این میل خطرناک مبارزه کنم وگرنه بعید نیست به زودی نازنین و هیکل کران ناپدیدش را در جیب کوچکم بگذارم. قیافه شبیه علامت سؤال نزهت خانم در کنار لحن دستوری آقای سردبیر محترم بدجور به اعصابم خنج میکشد. آرزو میکنم کاش فردا شنبه بود و میتوانستم درست مثل یک سرباز وظیفهشناس رأس ساعت هشت در آستانه دفترش حاضر شوم و پا بکوبم! اصلا کاش میشد همین امشب به خانهاش بروم و از آنچه قرار است در جلسه روز شنبه مطرح کند؛ با خبر شوم.
نگاهی به اطراف اتاق میاندازم و انگار یکدفعه در نظرم بهطرز وحشتناکی به هم ریخته میآید. چندان اهل اینجور کارها نیستم ولی باید برای رفع نگرانی هم که شده خودم را به انجام کاری مشغول کنم. پس یادی از کوزت و سطل آبی که در جنگل دنبال خود میکشید؛ میکنم و با ظرفی آب و یک تکه پارچه به جان کف سرامیک اتاقم میافتم. شاید اگر مادر در این اوضاع و احوال دخترش را ببیند؛ بیش از پیش به وجود نیروهای ماوراءالطبیعه و اثراتی که ماه کامل ممکن است روی مشاعر آدمها بگذارد؛ ایمان بیاورد. از فکری که به سرم زده خندهام میگیرد و به یاد شبهای چهاردهم ماه میافتم که مادر روی آینهها را میپوشاند تا کسی به خودش نگاه نکند. شاید چون به یک خرافه قدیمی معتقد است که وقتی ماه کامل باشد؛ کسی نباید به آینه نگاه کند؛ وگرنه دیوانه میشود.
یکبار دیگر به سراغ پنجره دوست داشتنی اتاقم میروم و باز به سبک جودی ابوت بازش میکنم. نسیم خنک که به صورتم میخورد کمی حالم را جا میآورد و دایره کامل ماه که همهجا را روشن کرده؛ لبخند به لبم مینشاند.
نگاهم همچنان سر تا ته کوچه را سیر میکند که شیما با کیسههای خرید از راه رسیده و چشمک بانمکی نثارم میکند. معلوم نیست چه اتفاقی افتاده اما از روزی که کار و بارش را عوض کرده و در شرکت جدیدی مشغول به کار شده؛ دیگر نه برایم خط و نشان میکشد و نه پشت چشم نازک میکند.
ابوالفضل پسر نیره خانم هم چهارتا نان سنگک خشخاشی و یک شیشه ترشی لیته گرفته و سوتزنان به سمت خانه میرود. معلوم است نیره خانم باز طبق عادت شبهای جمعه قابلمه آبگوشت پر نخود و لوبیایش را تیار کرده و قرار است حسابی خوش به حال مردهای آبگوشت دوست خانه بشود.
فضولی در کار مردم و چوب زدن زاغ همسایهها هم نمیتواند به قدر کافی افکارم را از آنچه ممکن است در جلسه روز شنبه و از زبان آقای سردبیر با آن شکم بزرگ و قد نیمچهاش بشنوم؛ منحرف کند اما نگاه خشمگین مریم خانم که همراه با پسرش رضا به خانه باز میگردد؛ بدجور حالم را میگیرد و مجبور میشوم بار دیگر پنجره را ببندم. سعی میکنم حرفهایی را که با دیدنم در آن حالِ تا کمر از پنجره آویزان شده؛ از ذهنش گذشته، تصور کنم.
ـ خدا به دور! دختره فضول ببین چجوری از پنجره آویزون شده! یکی نیست بهش بگه دوربین بدم خدمتتون خانوم؟ والله! دخترم دخترای قدیم!
باز خدا را شکر که مریم خانم اهل جار و جنجال نیست یا مثل سکینه خانم عادت به حرف بردن و آوردن ندارد وگرنه بعید نبود در اولین فرصت ممکن خودش را به مادرم برساند و از دختر فضولش حسابی گلایه کند.
سر و صدای بچههای برادرم از طبقه پایین به گوش میرسد و انگار دستی نشسته و چرک تمام محتویات شکمم را زیر و رو میکند اگر مادرم ناراحت نمیشد شاید همین جا خودم را با یک لقمه نان و پنیر سیر میکردم و میخوابیدم اما زنگ آیفون که از آمادگی مقدمات شام خبر میدهد؛ مرا به آشپزخانه میکشاند تا همراه مادر و برادرم سفره بیاندازیم و وسایل را آماده کنیم.
تصمیم ندارم نازنین را نگاه کنم. شاید چون استرس روز شنبه دل و رودهام را به هم پیچانده و لقمههای بزرگ کتلت که یکی پس از دیگری به دهان او وارد میشود؛ ناخودآگاه حالم را به هم میزند! اما مگر میشود این حجم انبوه را که در نیم متریم نشسته و پر سر و صدا غذا میخورد نادیده بگیرم؟
با هر مصیبتی هست یکی دو لقمه میخورم و به بهانه سردرد، به تختخواب پناه میبرم. داستان شب کریسمس و ماجرای اسکروچ پیر را برای بار هزارم میخوانم و به یاد روزهای بچگی و کارتونی که بیش از هر برنامهای دوستش داشتم به خواب میروم.
در خواب خودم را میبینم که با شکل و شمایل اسکروچ منتظر روح عید سال بعد هستم تا آینده را برایم روشن کند. روح که اندام چاقش مرا یاد نازنین میاندازد از پنجره وارد شده و دستم را گرفته به پرواز در میآید. روی خانه آقای سردبیر فرود میآییم و از دودکش وارد میشویم. او کنار زنی نشسته و در حال نوشیدن چای است. گوش تیز میکنم تا بهتر بشنوم.
ـ من مطمئنم میتونیم با هم به همه چی برسیم. داستانای تو و اسم من زندگیمونو از این رو به اون رو میکنه اگر فروش کتابات همیشه انقدر زیاد باشه، مطمئنا سر سال نشده میتونیم یه خونه خفن یه جای لاکچری بخریم و از این دخمه راحت شیم.
متعجب نگاهی به روح عید سال بعد که مرا مقابل پنجره خانه آقای سردبیر نگه داشته میاندازم و باز به زنی که پشت به من و روبروی سردبیر نشسته؛ چشم میدوزم. چیزی در این زن برایم آشناست. ریز به ریز قد و قامتش که از آقای سردبیر بلندتر به نظر میآید را نگاه میکنم. بیچاره چطور حاضر شده با این شکل و شمایل که از پشت سر هم معلوم است حسابی نسبت به او برتری دارد؛ با این مرد بدقواره ازدواج کند؟ تازه معلوم است سردبیر طماع و بدجنس همه داستانهای این زن را به نام خودش به چاپ رسانده و ثروت قابل توجهی به جیب زده! کاش میشد به زن بیچاره هشدار دهم که تا دیر نشده خودش را از مهلکه نجات دهد و دیگر گول او را نخورد. شاید بهتر باشد جلسه روز شنبه را هم به هم بزنم و اعلام کنم حاضر نیستم با آدمی که حتی به همسرش رحم نمیکند؛ همکاری داشته باشد.
زن با پیراهن صورتی رنگش از روی صندلی بلند میشود اما همچنان چهرهاش را نمیبینم. لباسش زیادی برایم آشنا به نظر میآید. چینهای نامرتب پیراهن یادم میاندازد کجا دیدمش! این لباس را خودم به عنوان اولین تجربه خیاطی و کنار دست بیبی دوختم. لباسی که برایم خاطرات خوشی را به همراه دارد و هر وقت میخواهم یک داستان جذاب بنویسم میپوشمش.
نگاهم بین زن ناشناس و روح عید سال بعد به چرخش درآمده و اینبار به پیراهنی که پوشیدهام چشم میدوزم. تازه میفهمم اسکروچی شدهام با پیراهن چیندار و با روح عید سال بعد آمدهام تا آینده خودم را نظاره کنم. تازه میفهمم او هنوز ازدواج نکرده و ممکن است به زودی از من تقاضای ازدواج کند! چطور ممکن است به ازدواج با چنین موجودی رضایت بدهم و مجبور باشم او را عمری در کنار خود تحمل کنم؟ از آن بدتر مگر میشود اجازه دهم داستانهایم به نام شخص دیگری به چاپ برسد و زندگی هنریم برای همیشه نابود شود؟ از فکری که مثل موریانه مغزم را میخورد سرگیجه میگیرم و یکباره دستم از بین مشت روح عید سال بعد لیز خورده و سقوط میکنم.
صدای جیغ نازنین در سرم میپیچد و تازه میفهمم که بعد از مدتها خوابگردی کردهام. همان پیراهن صورتی با چینهای نامنظم را به تن دارم و از آشپزخانه سر درآوردهام. گویا نازنین که نصف شبی از فرصت به خواب رفتن اهل خانه استفاده کرده و در حال شبیخون زدن به یخچال مادرم بوده؛ با دیدن من که با موهای ژولیده از واحد خودم به طبقه پایین آمدهام مواجه شده و کم مانده جان به جان آفرین تسلیم کند!
مادر چشم غرهای به نازنین میرود و کمی از آب قندی که برای رفع وحشت برایم درست کرده به حلقم میریزد.
ـ مادر تو که خوابگردیت خوب شده بود! باز دوباره نکنه فکر و خیالت زیاد شده که اینجوری شدی؟! خب قربونت بشم انقدر به این داستانات فکر نکن. برعکس بعضیا یه لقمه شامم که نخوردی!
مادر حرف میزند و من تنها به کابوسی که دیده بودم و صحت و کذبش فکر میکنم!