کد خبر: ۶۱۷
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۹:۴۷
پپ
صفحه نخست » داستانک


محبوبه هاشمیان

خودم را به زحمت توی شلوغی مترو جا دادم. یکی دو تا ایستگاه بعد موقع جابه‌جایی مسافرها وسایلم را برداشتم و گوشه مترو کنار در ایستادم. از صبح کلی خرید کرده بودم. بالأخره بعد از شش ماه فارغ‌التحصیلی و این در و آن در زدن و دنبال کار گشتن، از اول زمستان، تقریبا سه ماهی می‌شد که توی شرکتی مشغول به کار شده بودم. اول قرار بود سه ماه تا بهار آزمایشی به طور کارآموزی توی شرکت کار کنم. اگر از کارم راضی بودند بعد از سه ماه توی همان شرکت استخدام شوم و اگر نه هم که هیچ. البته شرط گذاشته بودند در هر صورت این سه ماه بدون حقوق است. آنقدر شرایط کار پیدا کردن برای من که نه پارتی داشتم و نه سابقه کار سخت بود که شرایط گذاشته شده را قبول کردم.

تمام این سه ماه صبح سر ساعت هشت شرکت بودم و عصرها ساعت چهار آخرین نفری بودم که می‌رفتم خانه حتی یک روز هم مرخصی نگرفته بودم، یا یک ربع زودتر و دیرتر سر کارم حاضر نشده بودم. شاید همین احساس مسئولیت و منظم بودنم باعث شد که دیروز عصر مهندس نظری صدایم کند دفترش و پیشنهاد استخدام بعد از تعطیلات عید را به من بدهد.

مهندس نظری مردی پا به سن گذاشته، مؤمن و با خدایی بود. دیروز که صدایم کرد بروم دفترش، کاری برایم پیش آمد و حدود نیم ساعت با تأخیر رفتم. اول که در زدم صدایی نیامد. دوباره و سه باره در زدم، باز صدایی نیامد. آرام دستگیره در را باز کردم. گوشه اتاق جا نماز فرش طرح ترمه‌اش را انداخته بود و نماز می‌خواند. از اینکه در را باز کرده بودم شرمنده شده بودم. در را بستم و پشت در ایستادم. چند دقیقه بعد آمد در را باز کرد و با لبخند همیشگی که روی صورتش بود گفت:

- بفرمایید داخل خانم عبدالهی.

خودم را جمع و جور کردم و مقنعه‌ام را صاف کردم. احتمالاً از خجالت صورتم سرخ شده بود. مهندس نظری سرش را انداخت پایین و رفت طرف صندلی پشت میزش نشست و بدون اینکه نگاهم کند، گفت:

- لطفاً بفرمایید داخل.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: