کد خبر: ۶۱۶۳
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۱
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال

میلاد حبیبی

به دست شعله‌های شمع دادم دامن خود را

مگر ثابت کنم پروانه مسلک بودن خود را

اگر تقدیر، تن دادن به فرمان زلیخا بود

همان بهتر که دست گرگ می‌دیدم تن خود را

تو را ای عشق از بین هوس‌ها یافتم آخر

شبیه آن که در انبار کاهی سوزن خود را

اگر این بار رو‌دررو شدم با خود در آیینه

به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را

بگو با آسمانِ بغض‌دارِ پیرهن از ابر

برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را

به امیدی که شاید بگذری از کوچه‌ام یک شب

به در آویختم فانوس هر شب روشن خود را

*******

مهتاب در شنا

محمد بیابانی

هم‌دست خون وهم‌سفر رویا

دهان دهکده‌ام صحراست

می‌تابیدم

فانوس عارفانه

جنون آبشار اوست

پروانه پریدن چندین سال

در

شرق آبراه شمالی

از پیکری به پیکر دیگر

مهتاب در شناست

در او قرار ندارد

خاک

با عطر بیکرانه زیتون

گاهی که بی‌ پلنگ دره‌های فلسطین

آرام می‌شوند

در او قرار خاک و خاطر من افسوس

سال هزار و سیصد و هفتاد و چندم است

عمرم

جلو زده‌ست

از من

انگار دامنی از اتراق

خوابی که لخته لخته می‌برد افسون

از آستین شیطان

پروانه پریدن چندین سال

در غرب بال‌های خامش آن گنجشک

پاییز دست جهان را بریده‌اند

موجی نمی‌خورد تحمل خاکستر

می‌تابدم

فانوس عارفانه

از

پیکری به پیکر دیگر

***********

پرستوها‌

علی داودی

خدا، نه! شکل انسان، نه! جدا از رنگ‌ها، بوها

تو را با خویش می‌سنجند، دنیای ترازوها

کتابی! سوره‌هایت، هر ورق، معنای خورشیدند

جهان آیینه کور است و تفسیر ارسطوها

نسیمی! بوی گندم زار در تو می‌دود هر دم

نه! سودای شرابی در تو می‌رقصند هندوها

قیامت در قیامت، رستخیز شاعران هستی

طرب در من ندارد رقص خلخال و النگوها

جهان، این چشم‌های سرمه‌کش در انتظار توست

که فانوسی بیاویزی، در این سوسوی گیسوها

نماز سبز گلدان‌های نومیدی، اجابت کن

بیاری گل، بریزی عطر در دستان شب‌بوها

تو راز غنچه‌های سربه‌مهری ای بهار تلخ!

بیا بگذار شیرین بگذرد اوقات کندوها

طلسم دیر سال خاک شاید بشکند امشب

که بر خود حرز می‌بندند اینجا، سحر و جادوها

کمان در دست ابروها، جهان دست پری‌روها

خوشم با این تکاپوها، چه اشراقی است این‌سوها

پرستوها که برگردند، فال عشق می‌گیرم

پرستوها، پرستوها پرستوها، پرستوها‌

*******

زورق بی‌بادبان‌

باید بپرسم از کسی جای خودم را

شاید بیابم سهم دنیای خودم را

هرگز شبیه آسمانی بی‌ستاره

باور نکردم صبح فردای خودم را

من ناخدای زورقی بی‌بادبانم

گم کرده‌ام فانوس دریای خودم را

در چشم من هر شب خیالی خیس لغزید

حتی ندیدم خواب رؤیای خودم را

از دست بغضی که گلویم را خراشید

تنها گرفتم در بغل پای خودم را

احساس درد و غصه هم دیگر ندارم

از بس که خشکاندم عصب‌های خودم را

کمتر کسی یکرنگ و یکدل دیده‌ام که

پنهان نمودم زخم پیدای خودم را‌

هادی جمالی‌حقیقی

***********

باغ سبزآرزو

آمدی و جان گرفتم، رفتنت جان را گرفت

بغض‌ِ دلتنگی به يادت، حس باران را گرفت

رفت رنگ دلخوشی از روزگارم، بعدِ آن

ابرِ تنهایی تمام شهر تهران را گرفت

گرد غم پاشیده شد بر ساحت پاک غزل

سوز جانکاهِ جدایی كل ديوان را گرفت

ناامید از حاصلِ عمری که بی تو می‌رود

از تمام آرزوها حق‌ِ امکان را گرفت

عارفانه خلوتم را نام تو پر کرده است

لحظه‌هایم در هوایت شور ایمان را گرفت

بی تو من مانند جالیزم ولی بی‌برگ‌وبار

آفتی که کل جنگل‌های گیلان را گرفت

تیرگی کهکشان‌ها، بی‌گمان تقصیر توست

آهِ من چرخید و رفت و دورِ کیهان را گرفت

قلبِ من در انتظار باغ سبز آرزوست

كو به‌ كو گشت و سراغ شهر خوبان را گرفت‌‌

حسن عباسی (چابکسری)

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: